eitaa logo
بېسېم چې
628 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
7.7هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی شهید 🌸
|♥️🍃| با شُهدا صحبَت کُنید آنها صِدای شُما را به خوبی می‌شِنوند و بَرایتان دُعا میکُنند.. دوستی با شُهدا دو طَرفه است..:)
📚🔗 ________________________ نام: مصطفی‌احمدی‌روشن محل‌تولد: همدان تاریخ‌تولد: ۱۳۵۸/۰۶/۱۷ تاریخ‌شهادت: ۱۳۹۰/۱۰/۲۱ محل‌شهادت: میدان‌کتابی‌تهران علت‌شهادت: ترور آدرس‌مزار: امامزاده‌علی‌اکبرچیذر وضعیت‌تاهل: متاهل تحصیل:👇🏻🌿 وی تحصیلات خود را در زادگاه خویش آغاز کرد. دوره تحصیلی راهنمایی را با رتبه عالی از مدرسه خیام همدان فارغ التحصیل شد و به دبیرستان ابن سینا رفت. شهید احمدی روشن هشتاد و پنجمین شهید دبیرستان ابن سینای همدان است. فعالیت‌ها‌ومسئولیت:👇🏻🌿 وی در سال 1380ش و در دوران تحصیل خود در این دانشگاه در پروژه ساخت غشاهای پلیمری برای جدا سازی گازها که برای اولین بار در کشور انجام می شد، همکاری داشت.[1] او همچنین دارای چندین مقاله ISI به زبان های انگلیسی و فارسی بود و در زمان شهادت دانشجوی دکترای دانشگاه صنعتی شریف و از نخبگان این دانشگاه به شمار می رفت که مسئولیت معاونت بازرگانی سایت هسته ای نطنز را نیز به عهده داشت. شهادت:👇🏻🌿 معاون بازرگانی سایت هسته‌ای نطنز بود. او پس از خروج از منزل در ساعت ۸:۳۰ صبح توسط یک موتورسیکلت سوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی در خیابان گل نبی تهران (میدان کتابی) ترور شد.او دانش‌آموخته مقطع کارشناسی رشته مهندسی شیمی در سال ۱۳۸۱ از دانشگاه صنعتی شریف بود. رضا قشقایی فرد نیز که همراه وی بود، بر اثر شدت جراحت به شهادت رسید. تشییع:👇🏻🌿 مراسم تشییع وی پس از نماز جمعه تهران در روز ۲۳ دی ۱۳۹۰ انجام شد.
🖋🔗 ________________________ مصطفی رانندگی‌اش فوق العاده بود.👌 همیشه به قشقایی راننده و محافظ مصطفی می‌گفتم: «خواهش می‌کنم وقتی مصطفی جلسه داره هم استراحت کن هم اینکه آهسته رانندگی کن. مصطفی خندید و گفت: «رضا هر کاری دلت خواست بکن. مطمئن باش من و تو باهم شهید می‌شیم.» 🙃آقا رضا خندید و گفت: «حاج خانم، چشم، قول می‌دم آهسته رانندگی کنم😁» روز واقعه همین دوتا داخل ماشین بودند، مصطفی و رضا قشقایی هر دو مسلح بودند ولی همیشه می‌خندید و می‌گفت: «این ماسماسک به درد کسی نمی‌خوره مامان جون، کسی که بخواد منو ترور کنه طوری نمی‌آد جلو که من بخوام از اسلحه استفاده کنم.»✋ با این حال همیشه تاکید می‌کردم که همیشه اسلحه همراه خودت داشته باش . وقتی بعد از شنیدن خبر رفتم خانه مصطفی؛ یک دلم پیش مصطفی بود و یک دلم پیش قشقایی، قشقایی در بیمارستان در کما بود. او هم ۳_۲ روز بعد از مصطفی به شهادت رسید.💔
به وقت رمان💝
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت صبح بخیری گفت، و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را داد اما فرحناز خانم به تکان دادن سری اکتفا کرد. سمانه سریع صبحانه اش را خورد و از جایش بلند شد: ــ با اجازه من دیگه برم دانشگاه،دیرم میشه سیدمحمود ــ سمانه صبر کن ــ بله بابا ــ در مورد جواب مثبتت به پسر محبی، از این تصمیمت مطمئنی؟ ــ بله بابا،من دیگه برم و بدون اینکه منتظر جواب آن ها بماند، سریع از خانه بیرون رفت، و تا سرخیابان را سریع قدم برداشت، و برای اولین تاکسی دست تکان داد، شانس با او یار بود، و اولین تاکسی برایش ایستاد. در طول مسیر دانشگاه، به تصمیم مهمی که گرفت فکر می کرد،شاید به خاطر لجبازی با کمیل باشد، اما بلاخره باید این اتفاق می افتاد. به محض اینکه وارد دانشگاه شد، متوجه تجمع دانشجویان شد، که درمورد بحث مهمی صحبت می کردند، به سمت دوستانش رفت و سلامی کرد: ــ سلام ،چی شده؟ ـــ یعنی نمیدونی ــ نه! ــ احمدی ،همین ،دیشب تو مسیر برگشت به خونش میخواستن کنن. سمانه متعجب به دخترا نگاه کرد و گفت: ــ جدی؟😳 ــ بله😥 ــ وای خدای من ،خدا بخیر بگذرونه این انتخاباتو، من برم کلاسم الان شروع میشه. بعد خداحافظی از دخترا، به سمت کلاس رفت،که در راه کسی بازویش را کشید، برگشت که با دیدن صغری گفت: ــ سلام بریم سرکلاس الان استاد میاد ــ صبرکن سمانه برگشت و به صغری نگاهی انداخت. ــ چرا به کمیل جواب منفی دادی؟😒 سمانه نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبی نشود. ــ گوش کن صغری... ــ نه اینبار تو گوش کن سمانه،داداش من چی کم داره، پول، خونه، قیافه، هیکل، اخلاق؟ها چی کم داره؟چی کم داره که پسر خانم محبی داره!😒 ــ صغری بحث این نیست😐 ــ پس بحث چیه؟اصلا فکر نمیکردم تو اینطور باشی ،برات متاسفم و اجازه ای به سمانه نداد تا حرفی بزند. کل کلاس، سمانه هیچ چیزی از تدریس استاد را متوجه نشد، حق را به صغری می داد، او از چیزی خبر نداشت، و الان خیلی عصبی بود،باید سر فرصت با او صحبت می کرد، با خسته نباشید استاد، همه از جایشان برخاستند ،سمانه که دیگر کلاسی نداشت، به سمت خروجی دانشگاه رفت، که برای لحظه ای، ماشین مشکی رنگ را دید ،مطمئن بود این همان ماشینی است که آن روز آن ها را می کرد!! ماشین به سرعت حرکت کرد، و به سمت آن ها آمد،سمانه کم کم متوجه شد، که شخصی از صندلی عقب چیزی مشکی رنگ بیرون آورد، ناگهان ترسی در دلش نشست و با دیدن ماشینی، که به سمت صغری می رفت، با سرعت به سمت صغری دوید، و اسمش را فریاد زد...😰😱 تا به صغری رسید تنها کاری که توانست انجام دهد، آن بود که صغری را هُل بدهد و هر دو آن طرف جاده پرتاب شوند، سمانه سرش محکم به آسفالت اصابت می کند، و صدای آخ گقتن صغری هم در گوشش می پیچد، و ماشینی که با سرعت از کنار آن ها می گذرد، آن را آرام می کند، اما با بلند کردن سرش، و دیدن مایعی که با فاصله نه چندان زیاد با آن ها بر روی زمین ریخته شد و بخاری که از آن بلند شده،با ترس زمزمه کرد: ــ اسید😱 سرش گیج می رفت، و جلویش را تار می دید،همه اطرافشان جمع شده بودند، صدای نگران و پر درد صغری را همراه همهمه ی بقیه می شنید که او را صدا می کرد، اما دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و از هوش رفت. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت با صدای صحبت دو نفر، آرام چشمانش را باز کرد،همه چیز را تار می دید، چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید، سردرد شدیدی داشت، تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند. پرستار سریع خودش را، به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد، صدای کمیل را شنید: ــ حالتون خوبه؟ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری، با نگرانی پرسید: ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟ کمیل ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست. 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸 دو روز از اون اتفاق می گذشت، سمانه فکرش خیلی درگیر بود، میدانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست، با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده، و شکایت داره پیگیری میشه،اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.🤨 روبه روی آینه، به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید، خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود، فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته. چادرش را روی سرش مرتب کرد، و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد: ــ کجا داری میری دخترم؟ ــ یکم خرید دارم ــ مواظب خودت باش. ــ چشم حتما سریع از خانه بیرون رفت، و سوار تاکسی شد، آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد. مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید، چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!! بعد حساب کردن کرایه، به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد. ــ سلام خسته نباشید ــ علیک السلام ــ سرگرد رومزی سرگرد ــ بله بفرمایید سمانه ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما ــ بله بفرمایید بشینید 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸 سمانه نمی توانست باور کند، با شنیدن حرف های «سرگرد رومزی» دیگر جای شکی نمانده بود، کمیل چیزی را می کند، تصمیمش را گرفت، باید با کمیل صحبت می کرد.سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت! ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت روبه روی باشگاه بدنسازی،🏋🏻‍♂ که نمای شیکی داشت ایستاد، با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد. آیفون را زد، و منتظر ماند اما جوابی نشنید، تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛ ــ بفرمایید خانوم ــ با آقای برزگر کار داشتم ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده. و خودش به حرف بی مزه اش خندید ! سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد. ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست و از آنجا دور شد و کناری ایستاد. پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد: ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت میکنه😑🤦‍♂ سمانه می دانست، آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد. بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد، و با دیدن سمانه اخمی کرد، و به طرفش آمد: ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟😠 ــ علیک السلام، بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید😐 کمیل دستی به صورتش کشید و گفت ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم! ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت... ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد، در مورد چیزی که دارید از ما پنهون میکنید اومدم سوال بپرسم. ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟ ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه، راست و حسینی بگید شما کارتون چیه؟ کمیل اخمی کرد و گفت: ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟😠 ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه دخالت کنم.🤨 ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت! سمانه نفس عمیقی کشید وگفت: ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی ما رو تعقیب کنه،اینکه شما برای اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟ کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت کمیل با صدای بلندی گفت: ــ بسه🗣✋ ــ چرا بزارید ادامه بدم😠 کمیل فریاد زد: ــ میگم بس کنید ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت هر دو ساکت شدند، تنها صدایی که سکوت را شکسته بود، نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت: ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟😠 کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید، هم عصبی بود هم نگران. به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت: ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید ــ من مطمئنم این.. با صدای بلند کمیل ساکت شد، اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!! ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید، شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟😡🗣 و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت، سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت: ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم، اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم. ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم، و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه!😠 کمیل وحشت زده برگشت،😨 و روبه سمانه گفت: ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟ سمانه لبخند زد و گفت: ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم، و چیزی هست که داری پنهون میکنید کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود،سمانه از کنارش گذشت؛ _کجا؟ سمانه ــ تو کار من دخالت نکنید کمیل از لجبازی سمانه، خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت: ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون کمیل سریع وارد باشگاه شد، بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد، اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد: ــ اه لعنتی نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است، و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد، باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد، و حواسش به کارهایش است، نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود، نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد. نفس عمیقی کشید، و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید..😁🤦‍♂ 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 خسته وارد خانه شد، سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستا‌د؛ ــ شنبه خانواده ی محبی میان ــ شنبه؟؟ ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری، شنبه خوبه دیگه سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
رمَـزقدرت‌مـٰا درسلاح‌نیست‌ بلکہ‌درعقیدھ‌براےمقـٰابلہ‌با . . . |دشمن| اسٺ✌️🏼💚'!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️ پخش مستند «گاندو 1» از شبکه‌ی سه سیما 🔻 مستندی درباره‌ی شخصیت اصلی سریال «گاندو 1» به همراه سکانس‌هایی از این سریال در قالب مستندی 50 دقیقه‌ای آماده پخش گردید. 🔻 در این مستند، برای اولین بار تصاویر و فیلم‌های دیده نشده‌ای به نمایش درمی‌آید که نشان از پشت پرده‌ی سرویس‌های جاسوسی آمریکا دارد و «جیسون رضائیان» طی گفت‌و‌گویی از توطئه‌های عوامل بیگانه در ایران و منطقه پرده برمی‌دارد. هم‌چنین در این مستند که تولید گروه مستند موسسه‌ی فرهنگی هنری اندیشه‌ی شهید آوینی است، به عوامل نفوذی داخلی که در طی پروژه‌ی جاسوسی با «جیسون رضائیان» همکاری می‌کردند، اشاره می‌شود. 🔻 به گزارش روابط عمومی موسسه‌ی فرهنگی هنری اندیشه‌ی شهید آوینی، مستند «گاندو 1» با مروری به شخصیت «جیسون رضائیان»؛ جاسوس دوتابعیتی ایرانی آمریکایی که سوژه‌ی اصلی سریال پُرمخاطب «گاندو 1» بود، در روز چهارشنبه 22 اردیبهشت ماه بعد از سریال تلویزیونی «یاور» از شبکه‌ی سه سیما پخش خواهد شد. 🗓 چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه ⏰ بعد از سریال یاور 📺 شبکه‌ی سه سیما
🌱¤. . هر وقت‌ به‌ دردی‌ دچار شدی با خودت‌ بگو: خداروشکر که‌ به‌ مصیبتی‌ گرفتارم‌، نه‌ معصیتی‌.. 🌸🌸
خدایا آدم وقتی تنها می‌شود، تازه اولِ آشناییش با تو است..🌱 🌹
بسم الله الرحمن الرحیم راهیان نور نعمتی بود که مثل خیلی از برنامه های جمعی جهت جلوگیری از انتشار ویروس کرونا تعطیل شد😭 ان شاء الله سعی می کنیم فضای ایجاد کنیم و یاد خاطره شهدا را گرامی داریم هر چند حضور در مناطق چیز دیگری است ولی فضای مجازی هم برکات خود را دارد منتظر چی هستی دعوت از خود شهداست 👇👇 ___________________ کانال راهیان نور @rahiankhuz
دخترکان شیعی مدرسه سیدالشهداء کابل به خاک و خون کشیده شدند...😭 😭😢😓😔 باز هم دخترانت شهیده شدند😔
به وقت رمان 🍂
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه با صدای گوشی، سریع کیفش را باز کرد، و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد: ــ جانم😍 ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده، برم یه سری بهش بزنم☹️ ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود.😍😵خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت.😁 در باز شد، و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد، با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت: ــ به به دختر خاله،خوش اومدی ــ سلام،خوب هستید؟ ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری؟ این روزا سرت حسابی شلوغه ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست _نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته، الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم، فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم. ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه لبخندی زد و گفت: ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه سمانه آرام خندید و گفت: ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید. ــ سلامت باشید،با اجازه ــ بسلامت سمانه به طرف ورودی رفت، سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود، سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد، و سمیه خانم با لبخندی غمگین، جوابش را داد، که سمانه به خوبی، متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست، بعد روبوسی و احوالپرسی، به اتاق صغری رفتند،صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت، با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت شد، سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت: ــ سمانه جان ــ جانم خاله ــ امروز هستی خونمون دیگه؟ ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته، باید برم دانشگاه ــ خب بعد کارات برگرد صغری هم با حالتی مظلوم، به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد: ــ جمع کن خودتو، و رو به خاله سمیه کرد و گفت _باور کنین کارام زیادن، فردا بعد کارای انتخابات، باید خبر کار کنیم، و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون😅 سمیه خانم لبخندی زد: ــ خوش اومدی عزیز دلم😊 سمانه نگاهی به ساعتش انداخت ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری ــ باشه عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠دختران زینبی 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت بعد از اینکه کرایه را حساب کرد، وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود، ✊گروهایی که غیر مستقیم،در حال تبلیغ نامزدها بودند، ✊و گروهایی که لباس هایشان را، با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت، و وارد دفتر شد ،با سلام و احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد، که بشیری را دید،با تعجب به بشیری خیره شد!! بشیری سلامی کرد، سمانه جواب سلام او را داد، و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود!😳😠 ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه😊 ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگهA4 نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید.😐 بشیری بدون هیچ حرفی، از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی دانست چرا اصلا حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد.🖥⌨ با تمام شدن کارهایش، از دانشگاه خارج شد،محسن با او هماهنگ کرده بود که به دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد: ــ به به سلام خان داداش ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار تا می خواست جواب دهد، زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند، و جیغ کنان سلام کرد،😵👧🏻 سمانه که شوکه شده بود، بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند: ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم😍😁 بوسه ای بر روی گونه اش کاشت، که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد. ــ چه خوب شد زینبو آوردی،خستگی از تنم رفت ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم، این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم، یه چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه. ــ ببخشید اذیتت کردم ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم‌‌،بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت، زینب هم گفت میاد. ــ سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود، زد. با رسیدن به خانه، سمانه همراه زینب وارد خانه شدند، بعد از احوالپرسی، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت، سفره را پهن کردند، و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند. یاسین به محسن زنگ زده بود، و از او خواست خودش را به محل کار برساند، بعد خداحافظی ثریا و محسن، زینب قبول نکرد، که آن ها را همراهی کند، و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند، و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.😁🤦‍♀ ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠دختران زینبی 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت: ــ زینب عمه بخواب دیر وقته😬🤦‍♀ گوشیش را نشان زینب داد و گفت: ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم😑 نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود: ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟ ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟☹️👧🏻 سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس بود، نگاهی انداخت ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟😊 ــ آخه،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل ــ خب ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب💻 یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه، بعد منو دید زود خاموشش کرد ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!!😧😳 ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم.☹️ ــ باشه عمه،بخواب دیگه😊😑 سمانه دیگر کلافه شده بود، باور نمی کرد کمیل ضد رهبری صحبت می کرد و سخنرانی های رهبر را گوش می داد.🤨🤔 نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت: ــ فضول خانم، چقدم سر قولش مونده لبخندی زد، و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند. 🏢✊✊✊📚📚📚🏢 فرحنازخانم ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن…!! سمانه ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم😊 ــ برو به سلامت مادر ــ راستی مامان، من شب میرم خونه خاله سمیه، کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری، میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم، بی زحمت به بابایی بگو رفتید بدید، لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم😁 ــ چشم عزیزم😅 سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت، و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد. با صدای گوشی، دوربینش را کناری گذاشت؛ ــ جانم رویا ــ کجایی سمانه ــ بیرون ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده، جان من بیا درستش کن کارامون موندن ــ باشه عزیزم الان میام ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠دختران زینبی 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت در عرض ربع ساعت، خودش را به دانشگاه رساند ،با دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به طرفش رفت: ــ اوضاع انتخابات چطوره؟ سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت: ــ اوضاع به نفع ما نیست،ولی خداروشکر شهر آرومه ــ خداروشکر،بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده ــ من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام ــ باشه سمانه سریع به سمت اتاقش رفت، وسایلش را روی میز گذاشت، و سریع چند Cd برداشت و به اتاق رویا رفت. کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد. ــ بفرمایید اینم سیستم شما ــ دستت دردنکنه عزیزم ،لطف کردی ــ کاری نکردم خواهر جان،من برم دیگه به سمت اتاقش رفت، که آقای سهرابی را دید، با تعجب به سهرابی که مضطرب بود نگاهی کرد و در دل گفت"مگه رویا نگفت آقایون نیستن"🤨😐 ــ سلام آقای سهرابی😐 ــ س..سلام خانم حسینی،..با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم.! ــ بله بفرمایید 🏢📀💽📑✊🏢 سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت، از تاکسی پیاده شد،گوشیش را بیرون آورد، و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ،مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد، دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه با صدای مهربان خاله اش، لبخند خسته ای بر لبانش نشست.بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد، طبق عادت همیشگی، سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود، ــ سلام خاله جان ــ سلام عزیزم،خسته نباشی عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت: ــ ممنون عزیزم ــ بیا داخل سمانه وارد خانه شد، که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ،که کمیل هم جوابش را داد. ــ سمانه خاله میگفتی،کمیل میومد دنبالت، تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای ــ نه خاله جان، نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم،با اجازه من برم پیش صغری ــ برو خاله جان،استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت . ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠دختران زینبی 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
با حجاب هم می شود خودنمایی کرد فقط مشتری اش فرق می کند...