eitaa logo
بېسېم چې
806 دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
8.5هزار ویدیو
290 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
زیباتر از صبح سـلام صبحگاهے است خدایا به امیـد تو اے یگانہ معبودم زندگی ســـلام صبح قشنگتون بخےر و شادے
[♥️🕊] 🌸نام :محمد 🌺نام خانوادگی: استحکامی 🌸نام پدر: مهدی 🌺محل تولد: جهرم 🌸تاریخ تولد: ۶۲/۴/۱۴ 🌺تاریخ شهادت: ۹۴/۷/۲۷ 🌸محل شهادت: حلب، سوریه 🌺محل دفن: جهرم   🥀محمد از مدافعان حرم حضرت زینب (س) در اواخر مهرماه ۹۴ در مبارزه با تکفیری‌های تروریست در دفاع از حرم حضرت عقیله بنی‌هاشم (س) به شهادت رسید. 🥀شهید استحکامی در عصر روز تاسوعا در جوار گلزار شهدای رضوان جهرم به خاک سپرده شد. 🎉 ♥️🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت‌صفا‌کرد،ماروهم‌دعا‌کن‌رفیق✋🏽 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
بېسېم چې
دلت‌صفا‌کرد،ماروهم‌دعا‌کن‌رفیق✋🏽 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
🌿🍂 . . " - یادم نمیـرود همـه عزتـم تویـی من‌ پایِ سفـره تو شـدم محتـرم حسـین ..♥️ ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین(ع)❤️ ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
قسمتی ازوصیتنامه شهید💌✨ 🌺به نام خالق هستی که جهان را آفرید تا بندگان در این توقفگاه کوتاه، عبادت خالق اقدس نمایند و شکر نعمت‌های او را به جا آورند و پیامبران و اهل‌بیت علیهم‌السلام را به این دنیا فرستاد تا بنده‌های خود را به صداقت، دوستی، پاک‌دامنی و در یک کلام به تقوا و خداپرستی و راه راست، هدایت کنند. 🌸در این مأموریتی که در پیش دارم، به امید خدا و کمک اهل‌بیت علیهم‌السلام و یاری و نصرت خداوند تبارک و تعالی، پیروزی با جبهه حق خواهد بود و این فرصتی است که ما باید با تمام توان و اراده‌ی قوی، بتوانیم استفاده کنیم و خوشا به حال کسانی که بتوانند با سرمایه‌ای که خداوند به ما هدیه کرده، در راه دین خدا هزینه کنیم. انشاء الله ♥️🕊 🎊
⭕️تبلیغ غدیــــر واجــب است ❣حضرت امام خامنه ای: 🌹🌱زنده نگه داشتن غدیر، زنده نگه داشتن اسلام است. 🌹🌱مسئله‌ی امامت و مسئله‌ی ولایت و زنده نگه داشتن غدیر، به یک معنا زنده نگه داشتن اسلام است.
گام برداشتن در جاده عشـق هزینه میخواهـد! هزینه هایی که انسان را عاشــق  و بعد میکند  سلام صبح تون بخیر 😊🌹 _استحکامی
14.000.000 صلوات نذر تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 برای شرکت در این نذر و ختم صلوات بر روی لینک زیر کلیک کنید و تعداد صلوات های خود را روزانه تا 14000 صلوات ثبت کنید. اینجا کلیک کنید و ثبت کنید در صورتی که امکان مشاهده ندارید حداقل تعداد 500 عدد را به خادم الشهید @jamandehazsoada اطلاع دهید. لطفا به اشتراک بگذارید... ___________________ کانال راهیان نور @rahiankhuz
وقت رمان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ چی شده؟ ــ سردار تماس گرفت، گفت که همه چیز بهم ریخته!! کمیل ایستاد، و با چشمانی پر از سوال به او خیره شد: ــ چی میگی یاسر یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت: ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده، یعنی مطمئن نشده، اما دوباره مثل همون روزای اول، که خبر شهادتت به خانوادت داده شد، دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن! کمیل عصبی و ناباور، به یاسر نگاه کرد، باورش نمی شد، که بعد از این همه و ، تیمور به زنده بودنش شک کند.! یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت، و گفت: ــ یه چیز دیگه داداش ــ باز چی هست؟ ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن، شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش، به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی.! کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید: ــ دیگه دارم کم میارم یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت، و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد. در را باز کرد، و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود، کمیل روی صندلی نشست، و نگاهش را به بیرون دوخت. همه چیز به هم ریخته بود، و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود، و آن آرامشی که سال ها است، حس نکرده بود، را در دیدارهای اخیر دوباره آن را به دست آورد، اما دوباره باید از همسرش دوری کند، تا برای همیشه او را از دست ندهد، و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند، و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد. با قرار گرفتن لیوان چایی، که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود، نگاهش را بالا آورد. یاسر لبخندی زد، و با ابرو به لیوان اشاره کرد. کمیل لیوان را از دستش گرفت، و زیر لب تشکری کرد، دست یاسر بر شانه اش نشست، و سپس صدایش به گوش رسید: ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره، چهارسال کم نیست، همه اینجا اینو میدونیم، حقته که الان کنار خانوادت باشی، با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی. یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت، نمیگم درکت میکنم، اما میدونم احساس بد و سختیه، که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی. فقط یه اینو بدون، این که انجام دادی . ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت نگاهی به خیابان انداخت، راه زیادی تا خانه نمانده بود، اما پاهایش خیلی درد می کردند، و احساس می کرد، از پیاده روی زیاد ورم کرده اند. امروز ماشین خراب شده بود، و آن را به تعمیر برد و مجبور بود، در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید. به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت، و خرید کرد. خسته و کیسه به دست، به طرف خانه رفت، در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود، تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت. با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش، لحظه ای شوکه در جایش ایستاد، اما دوباره به راه رفتن ادامه داد، این بار به قدم هایش سرعت بخشید.! با شنیدن صدای قدم های محکمی، که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است. از اینکه مرد کاری نمی کرد، ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش کشیده شدو بر زمین پرت شد. جیغ بلندی کشید، و با وحشت به عقب برگشت، با دیدن مردی درشت هیکل با صورتی خشن و زخمی، دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت.😰 اما آن مرد پوزخندی زد،😏 و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد، کیسه های خرید، از دست سمانه بر روی زمین افتادند، سیب ها بر روی زمین ریختند، و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاند. سمانه که تا این لحظه، پاهایش بر زمین خشک شده بودند، فرصت را غنیمت شمرد، و شروع به دویدن کرد، مرد نگاهی به سمانه انداخت، که با سرعت به سمت در می دوید. لبخندی از سر رضایت زد،😈 به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت. سمانه به محض رسیدن به در، دکمه آیفون را چندین بار فشرد، نگاه ترسانش😰 را دوباره به سوی مردی کشید، که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت، کشید. این آرامش و خونسردی برا چه بود؟ منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟😱 با این فکر سمانه وحشت زده با گریه، پی در پی به در مشت می زد، و سمیه خانم را صدا می کرد. می دانست سمیه خانم، تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند، زمان میبرد، اما باز امیدش را از دست نداد، و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد، لابه لای فریاد هایش، اسمی را فریاد زد، که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد. اما بعد از چند دقیقه، مرد به سمتش امد. اما این بار با قدم های بلند تر و سریعتر، سمانه محکم تر در می زد، و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند‌،😰😭 با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد. در باز شد، و او داخل خانه رفت، و سریع در را بست. تیمور نگاهی به در بسته انداخت، صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود، به او انرژی می داد، و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯