eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهداء و الصديقين♥️
دلم شده ست... برای آوینی! برای چمران! برای علم الهدی! برای خرازی! برای هاشمی! برای ابراهیم هادی! دلم تنگ شده ست برای باقری... برای کاوه و همت! برای ! برای کاظمی! دلم تنگ شده ست برای برونسی... میگویم!! اصلا دلم برای تنگ شده... تمام نداشته هایم را؛ میبینم در آنهایی‌که داشتند... شجاعت مصطفوی... غیرت ، بصیرت ... اخلاص، پشتکار، صفا، محبت... ، ایثار و ایمان... در این بین... و را بیشتر عاشقم... امام نیز آوینی پسند است! و را استاد خود می‌داند! رفقا! کجایید؟! که ببینید ما، اینجا... هر روز و هر ساعت... تیر خلاصیِ ؛ نصیبمان می‌شود... و ما در ماندگانِ مسیرِ خداییم...
: راه کاروان از میان تاریخ می گذرد؛ و هر کس در هر زمره که می‌خواهد ما را بشناسد! داستان را بخواند؛ اگر چه خواندن داستان را سودی نیست! اگر کربلایی نباشد...
خدایا! این دلِ من با خانه تکانی هم رو به راه نمی شه.. . بساز بفروش کسی سراغ نداره!؟😭😭
می نویسم میخوانم می نویسم میخوانم می نویسم و میخوانم 🍃 💙🌏
آنـانکه گـمنامنـدزهــرایی تبارنـد........ "شهــ گمنام ــیـد"
4_5940648126439227853.mp3
1.39M
"شهــ گمنام ــیـد"
مرحوم مغفور شیخ جعفر مجتهدی (رضوان الله علیه) می‌فرمودند : در ایام نوجوانی، یک روز که از مدرسه برمی گشتم، در راه پیرزنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه در دست داشت. وقتی به او نزدیک شدم، از من خواست تا اسباب را به منزل او ببرم... به منزل رسیدیم، در را باز کرده و داخل شد و من نیز داخل شدم... ناگهان در بسته شد و من با چند دختر جوان و زیبا، روبرو شدم. آن دختران خواسته نامشروعی داشتند. برای همین به تهدید متوسل شدند و گفتند: ما از تو خواسته‌هایی داریم که اگر انجام ندهی، با رسوایی مواجه خواهی شد. یک لحظه تامل کرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پله‌هایی افتاد که به پشت بام منتهی می‌شد. خود را از راه پله‌ها به پشت بام رساندم... آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند. با این که ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک یا علی بی‌درنگ خود را از پشت بام به باغی که کنار آن خانه بود، پرتاب کردم. همین که در حال سقوط بودم، دو دست، در زیر کف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد. سوخته اهل بیت ص10 🆘 @khbr_fori
🌹هر روز با یک خاطره از شهدای تفحص🌹 این قسمت: يكى از روزها، در منطقه عملياتى والفجر يك در ارتفاع 112 فكه، محورى كه نيروهاى گردان خندق لشكر 27 حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) عمليات كرده بودند، صحنه بسيار عجيبى ديدم كه برايم جالب و تكان دهنده بود. از دور پيكر شهيدى را ديدم كه آرام و زيبا روى زمين دراز كشيده و طاقباز خوابيده بود. سال 72 بود و حدود ده سال از شهادتش مى گذشت. نزديك كه شدم، از قد و بالاى او تشخيص دادم كه بايد نوجوانى باشد حدود 17 - 16 ساله. بر روى پيكر، آنجا كه زمانى قلبش در آن مى تپيده، برجستگى اى نظرم را به خود معطوف كرد. جلوتر رفتم و در حالى كه نگاهم به پيكر استخوانى و اندام اسكلتى اش بود، و در گودى محل چشمانش، معصوميت ديدگانش را مى خواندم، آهسته و با احتياط كه مبادا تركيب استخوان هايش بهم بريزد، دكمه هاى لباس را باز كردم. در كمال حيرت و تعجب، متوجه شدم يك كتاب و دفتر زير لباس گذاشته بوده. كتاب پوسيده را كه با هر حركتى برگ برگ و دستخوش باد مى شد، برگردانم. كتابى كه ده سال تمام، با آن شهيد همراه بوده است، كتاب فيزيك بود و يك دفتر كه در صفحات اوليه آن بعضى از دروس نوشته شده بود. خودكارى كه لاى دفتر بود، ابهت خاصى به آنچه مى ديدم، مى داد. نام شهيد بر روى جلد كتاب نوشته بود. مسئله اى كه برايم خيلى جالب بود، اين بود كه او قمقمه و وسال اضافى همراه خود نياورده و نداشت، ولى كسب علم و دانش آنقدر برايش مهم بوده كه در بحبوحه عمليات كتاب و دفترش را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم فراغتى يافت، درسش را بخواند. "شهــ گمنام ــیـد"
💚و مادری که مُـدام ذکـر لبـش این‌است: رفته بــودی که زود بــرگردی چقـدر طـول کشیـد...💔😔 🌷 😭 "شهــ گمنام ــیـد"
قاضی که زنش را با مرد غریبه درخانه دید📛 15 سال پیش وکیل دادگستری بودم، یک روز صبح در حال رفتن به سر کار بودم که متوجه شدم پرونده بسیارمهمی در خانه جامانده. ♨️ این گونه مجبور به بازگشت به خانه شدم، وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با همسرم... ادامه داستان عبرت آموز 👇 https://eitaa.com/joinchat/2482241604C400ae0a0a7 بسیاراز مردم جهان از شنیدنش حیرت زده شدن😱♨️♨️♨️♨️
...🌸 💝یڪ پسر تقدیم آستان ڪبریایی‌اش ✨ڪردم یڪ آسمان🌈 بهشت تحویل گرفته‌ام🍃 "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌹هر روز با یک خاطره از شهدای تفحص🌹 این قسمت:#طلب_علم_حتی_در_جنگ يكى از روزها، در منطقه عملياتى وال
🌹هر روز با یک خاطره از شهدای تفحص🌹 🌹این قسمت: 🌹 داشتيم مى رفتيم به طرف ميدان مين براى شناسايى راه كار. مى خواستيم از آنجا كار را شروع كنيم تا به جايى كه احتمال مى داديم تعدادى شهيد افتاده باشند برسيم. همراه بچه ها، در منطقه 112 فكه، نرسيده به ميدان مين، متوجه سفيدى روى زمين شدم كه به چشم مى زد. هر چيزى مى توانست باشد. منطقه را سكوت محض گرفته بود. فقط باد بود كه ميان سيم هاى خاردار گذر مى كرد. به نزديكش كه رسيدم، از تعجب خشكم زد، پيكر شهيدى بود كه اول ميدان مين روى زمين دراز كشيده بود. اول احتمال داديم شهيدى است كه تير يا تركش خورده و افتاده اولميدان مين. بالاى سرش كه رسيدم، متوجه يك رديف مين منور شدم; دنبال آن را كه گرفتم، ديدم جايى كه او دراز كشيده است، درست محل انفجار يكى از مين هاى منور است. مين منور شعله بسيار زيادى دارد. به حدى كه مى گويند كلاه آهنى را ذوب مى كند. حرارتى كه رد نزديكى آن نمى توان گرمايش را تحمل كرد. خوب كه نگاه كردم ديدم آثار سوختگى به خوبى بر روى استخوان هاى اين شهيد پيدااست. در همان وهله اول فهميدم كه چه شده است! او نوجوانى تخريبچى بوده كه شب عمليات در حال باز كردن راه كار و زدن معبر بوده است تا گردان از آنجا رد شوند، ولى مين منورى جلويش منفجر شده و او براى اينكه عمليات و محور نيروها لو نرود، بلافاصله خودش را بر روى مين منور سوزان انداخته تا شعله هاى آن منطقه را روشن نكند و نيروها به عمليات خود ادامه دهند. پيكر مطهر سوخته او را كه جمع كرديم، از همان معبرى كه او سر فصلش بود، وارد ميدان مين شديم. داخل ميدان، ده پانزده شهيد در راه كار، پشت سر يكديگر دراز كشيده و خفته بودند. پلاك آن شهيد اولى ذوب شده بود ولى شهدايى كه در ميدان مين بودند پلاك و كارت شناسايى بعضى شان سالم بود و شناسايى شدند كه فهميديم از نيروهاى دلاور لشكر 31 عاشورا بوده اند و يكسرى هم از نيروى ارتش لشكر 81 زرهى خرم آباد. " شهـــ گمنام ــــید "
مےرفتیم خط عراقیها همه جا رو مےڪوبیدند صداےاذن را ڪہ شنید گفت نگه دار نماز بخونیم گفتم خمپاره میاد خطر داره،گفت ڪسے میاد جبهہ ڪہ نماز اول وقت را نباید ترڪ کنہ 🌹شهید حسن باقرے شهـــ گمنام ــید
‍☺️ لبخند بزن رزمنده ☺️ سال ۱۳۵۹ دسته ای از سپاه زرین شهر به فرماندهی شهید محمدعلی شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت می ڪردیم. روزی برای انجام ماموریت با یڪ ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد. شهید شاهمراد به بیسیمچی ڪه تازه ڪار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو! بیسیمچی گفت: نمیدانم چه بگویم!! شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته ڪمی یواش تر...😐 ڪمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیمچی گفت حالا تو اطلاع بده! بیسیمچی تماس گرفت و گفت الو الو..... خر روشن شد...... 😂😂😂 🌷🌷🌷 شهید محمد علی شاهمرادی " شهـــ گمنام ــــید "
هر روز یک داستان از زندگی شهید برونسی😍 لطفا همراه ما باشید 😎✋ "شهــ گمنام ــیـد"
💠 زندگینامه در سال هزار و سیصد و بیست و یک، در روستاي «گلبوي کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه گیتی نهاد. نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که در فرمایش «الست بربکم»، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا داد: «بلی»؛ عبدالحسین. روحیه ستیزه جویی با کفار و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما اینکه در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاري از عمل معلمی طاغوتی، و فضاي نامناسب درس وتحصیل، مدرسه را رها می کند. در سال هزار و سیصد و چهل ویک، به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندي به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزاد افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد. سال هزار و سیصد و چهل وهفت، سال ازدواج است. براي این مهم، خانواده اي مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سرآغاز دیگري می شود براي انسجام مبارزات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه هاي رژیم منحط پهلوي (مثل اصلاحات ارضی)، به اوج خودش می رسد که در نهایت، به رفتن او و خانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می انجامد که فصل نوینی را در زندگی او رقم می زند. پس از چندي، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرساي بنایی روي می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اشت و زندان رفتن هاي پی در پی و شکنجه هاي وحشیانه ساواك، و نیز پیروزي انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسدارن، از این مهم باز می ماند. با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهاي جنگ، به جبهه روي می آورد که این دوران، برگ زرین دیگري می شود در تاریخ زندگی او. به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسؤولیت هاي مختلفی را بر عهده او می گذارند که آخرین مسؤولیت او، فرماندهی تیپ هجده جواد الائمه ( سلام االله علیه) است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود. با همین عنوان در عملیات بدر، درحالی که شکوه ایثار و فداکاري را به سرحد خود می رساند، مرثیه شهادت را نجوا می کند. تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین، روز 1363/12/23 می باشد که جنازه مطهرش، با توجه به آرزوي قلبی خود او در این زمینه، مفقود الاثر می شود و روح پاکش، در تاریخ 1364/2/9 ، در شهر مقدس مشهد تشییع میگردد. "شهــ گمنام ــیـد"
CQACAgQAAx0CWVT4VAACEa1g7UcrY7YkjFD0q6Oz4WVr7kD4lAACqAEAAqIiSFOGKrnjBl-dZiAE.mp3
4.55M
⭕️با نوای:سید رضا نریمانی 🔺 چی میشه آقاجون منو کربلایی ببری؟ "شهــ گمنام ــیـد"
ای برخیز درست است نامنظم شده ای.... اما برخیز و به من نظمی بده 😭 در بازی دنیا گمشده ام برخیز پیدا کن من را.... "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کودکی که در راه کربلا از دنیا رفت اما کنار ضریح اباعبدالله زنده شد و شفا گرفت. ‌"شهــ گمنام ــیـد"
CQACAgQAAxkDAAE2E-Vg7bUC1eq1CAR5T-uUYOfmafiuXQACRwEAAqGveFMoREw7hK4fRyAE.mp3
3.13M
منم و هوای تو هوای نگاه به گنبد طلا😢💔 منم و هوای تو هوای سینه زدن تو روضه ها😢💔 "شهــ گمنام ــیـد"
"شهــ گمنام ــیـد"🕊 راه خویش را یافت جان دادن برای خدا در همهه‌ی شلوغی های زمین :)