eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 لوح | در کشتی نجات ✍تصویرسازی نمادین از سپهبد قاسم سلیمانی در محضر امام حسین علیه‌السلام ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 کلیپ | شهید حاج قاسم سلیمانی: همه‌ی ما خصوصاً در بستر این انقلاب و در همه‌ی حوادثی که در طول این نزدیک به چهل سال انقلاب اتفاق افتاده، همه‌ی پیروزی‌ها و توانمندی‌ها و موفقیت‌هایمان را مدیون سرور و سالار شهیدان حسین ابن علی (علیه السلام) و خط او و راه او و یاران او و فرزندان او و ائمه‌ی از نسل او بوده و هستیم و تا آخر خواهیم بود. 🌟 به مناسبت ولادت امام حسین (ع) و روز پاسدار ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸 فرخنده ميلاد حضرت اباعبدالله الحسين(ع) و روز پاسدار بر عاشقان ولايت و امامت مبارك باد. 🌸 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷 سردار هامون محمدی : در فراق شهید جواد دوربین ، ما یک حسین املاکی دیگر را از دست دادیم. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🥀 به كه نگاه می‌كردم، را می‌دیدم كه در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته‌اند. رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی بود. گفتم: «نمی‌دانم‏, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم است.» به چشمانم خیره شد. « ! كسی كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.» 🌷🌷 "شهــ گمنام ــیـد"
*پیش بینی شهید ابراهیم هادی از سفر مردم به کربلا* "به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه میکردم بعد با حسرت گفتم:ابرام جون این جاده مرزی رو ببین.عراقی ها راحت تردد میکنند . بعد با حسرت گفتم:یعنی میشه یه روز مردم ما راحت از این جاده ها عبور کنن و به شهر های خودشون برن! ابراهیم انگار حواسش به حرف های من نبود . با نگاهش دور دست ها را می دید!لبخندی زد وگفت:چی میگی! روزی میاد که از همین جاده، مردم دسته دسته به سفر میکنند. درمسیر برگشت از بچه ها پرسیدم :اسم این پایگاه مرزی رو میدونید؟ یکی از بچه ها گفت "مرز خسروی" بیست سال بعد به کربلا رفتیم .نگاهم به همان ارتفاع افتاد. همان که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشورا خوانده بود. گویی ابراهیم را میدیدم که ما را بدرقه میکند." 📚سلام بر ابراهیم، ص127 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
بِســــــم ربّ الشُهدا 🌸 🎴 "تنی که باید بره زیر خاک، اسراف میشه سالم بره(زیرخاک) " 🎴 📕 کتابی در مورد سید محمد حسینی یکی از فرماندهان لشکر 27 محمد رسول است که با انقلاب اهل مبارزه و خواندن و دانستن شد . 📚در بخشی از این ڪتاب میخوانیم : با شروع جنگ هم راهش از مسیر روستا و باغهای آلو و انگورش به جاده های اهواز و خوزستان و اندیمشک افتاد . از کتاب و دفتر و درس رسید به تیر و تفنگ و لباس رزم. جنگ از محمد آدم دیگری ساخت. او با بلند شدن صدای طبل و دهل جنگ، پا به میدان گذاشت و دیگر هرگز به شهر و زندگی روزمره برنگشت. ازدواج هم او را پابند آرزوها و آدم ها نکرد. محمد بسیجی ساده ای بود که در طول سالها آبدیده شد و عاقبت لباس فرماندهی مهندسی رزمی لشکر 27 محمد رسول الله را پوشید. محمد شده بود فرمانده شب جاده ها. گروه مهندسی قبل از شروع هرعملیات ، سنگر می ساخت، جاده سازی می کرد ، خاکریز می زد، مقر درست می کرد و گاهی هم بیمارستان صحرایی می‌ساخت. نیروها باید برای غافلگیری دشمن زیر نور مهتاب با چراغ خاموش کار می کردند. محمد تا نزدیکیهای صبح فرمانده شان بود و سپیده نزده بسیجی ساده ای می‌شد که کنار جاده سجاده اش را پهن می‌کرد و می‌ایستاد به نماز. همیشه هم به شوخی می‌گفت:" تنی که باید بره زیر خاک، اسراف میشه سالم بره زیر خاک.... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️من تو موقعیت هستم..😁✌️ 🤏پیدا کردن تاکسی که توش بحث سیاسی نباشه، مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه...😐 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
😍چقدر خوشگل شده بود سردار!!!😍 ⚜قسمت اول⚜ تابستانه سال ۱۳۶۳، خرمشهر 🔗لشکردر اردوگاهی نزدیک خرمشهر، میان بیابان هایی که زمانی در اشغال بعثی ها قرار داشت، مستقر بود. 📌با اینکه هوا گرم بود، بچه ها ترجیح دادند یه دست فوتبال بزنند. 🔗توپی پلاستیکی، درب و داغانی پیدا کردند و وسط محوطه خاکی اردوگاه، چهار پوکه گلوله تانک به جای دروازه عَلَم کردند و بازی شروع شد. 📌من هم که اصلا استعداد زدن به توپ را نه داشتم، و نه خوشم میومد، با دوسه تا از بچه ها نشسته بودم کنار و الکی نگاه می کردم. 🔗توی حال خودم بودم که دیدم مرد تقریبا مسنی با لباس سپاهیِ رنگ و رو رفته، از کنارمان رد شد. 📌دستی بلند کرد و گفت: سلام‌ برادرا....خسته‌ نباشید.... 🔗با بی حوصلگی دستیتکان دادم و جواب سلامش را دادم. 📌رویم‌را که برگرداندم، اول شک کردم، ولی زود شناختمش. 🔗 سریع به مجید گفتم: مجید بلند شو....حاج عباس کریمی..... فرمانده لشکره.... 📌و بلند شدیم و رفتیم طرفش... بچه های دیگه هم که اون رو شناختند،دویدند به سمت حاجی. 🔗 او هم پاگذاشت به فرار، سریع از دستمان گریخت و رفت داخل سنگر فرمانده گردان ابوذر. 📌ادامه دارد ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) کار بهداری رو با سرعت تمام به پایان رسوندن و سریع تجهیزش کردن، از پدرم خواسته بودن منو وقف حوزه علمیه کنه و اجازه بده منو با خودشون ببرن، پدرم هم از خدا خواسته قبول کرده بود و منم که بدم نمی اومد بهشون ملحق بشم، ساکمو بستم بهشون ملحق شدم تا برم و مثل اونا در خدمت خلق الله باشم. شیخ عبدالحمید رو کرد به پدرم و گفت: نمیشه رو فرزند قیمت گذاشت ولی چون می دونم این پسر کمک کارته، مبلغ ناچیزی می ذارم پیشت تا جبران نبود عثمان باشه... بعد پاکتی رو گذاشت زیر پتو و یا الله گفت و بلند شدیم، بعدا فهمیدم پول تقریبا ده سال درآمد پدرمو یه جا داده بودن. منو بردن حوزه علمیه دارالعلوم (مکی) زاهدان. دارالعلوم زاهدان یا حوزه علمیه (مکّی) زاهدان یکی از حوزه‌های علمیه اهل سنت زاهدان به شمار می‌رفت. این مدرسه را مولانا عبدالعزیز ملازاده در سال 1349 در شهر زاهدان بنیان‌گذاری کرده بود. حوزه ای که حدود دو هزار طلبه (مرد و زن) داشت، پنج سال اونجا مقدمات حوزه رو طی کردم و روانه پاکستانم کردن... ... از سرما داشت بدنم می لرزید و دندونام به هم می خورد، برام عجیب بود این همه احساس سرما، در باز شد، با یک چایی در دست وارد شد و مقابلم ایستاد. به قدری هوا خنک یا بهتر بگم سرد بود که بخار چای قشنگ معلوم بود، نشست کنارم. - از امروز نه تو داعشی هستی و نه من دشمنت، به شرطی که باهام رو راست باشی، اینم بگم که می دونم از نقص محمولت بی خبر بودی و با یقین به سالم بودنش ضامنو نکشیدی، ولی بدون که فقط من از این مساله خبر دارم و انتظار باور این مساله برای ما فوق هام چیزی مثل محاله، باهام همکاری کن، قول آزادی نمیدم ولی قول زنده موندنتو می دم، دستاشو به نشانه قول گرفتن جلو آورد، خیره مونده بودم به دستاش تو وجودم هیچ نشانه ای از تنفر به این آدم پیدا نبود، میشد بهش اعتماد کرد، اما می دونستم همکاری با اینا خط یقفی نداره و تا با دست خودم بیشترین ضربه رو متوجه دوستام نکنن دست بردار نیستن. تا الانشم تو بینمون کم مزدور نداشتیم که با یه تهدید خشک و خالی همه چیو لو داده بودن و دار و ندار ما رو به خطر انداخته بودن، حالا نوبت من بود تا مزدوری خودمو نشون بدم و قسم هایی که با برادرام بستم رو زیر پام بذارم. -چرا به من امید بستی؟ فکر نکنم بخوام چیزی درز بدم - عثمان، تو وهابی زاده نیستی، نطفت پاکه، منم فکر نمی کنم به این بی دینا ایمان آورده باشی، درسته؟ بی دینایی که اسم اسلامو یدک می کشن و حتی به ناموس خودشونم رحم نمی کنن، می دونی که چی میگم چی داشتم می شنیدم!!! عثمان؟ نطفه پاک؟ این افسر مرموز کی بود که حتی منو به اسم میشناخت و می دونست وهابی الاصل نیستم، داشتم گیج میشدم، اینطور مواقع که طرف مقابل ازت اطلاعات داشته باشه و تو ازش هیچی ندونی احساس محاصره بودن می کردی، احساس خلع سلاح، احساس شکست... - دستمو می تونم بکشم کنار و برم پی کارم ولی ضرر می کنی، خوددانی... - اگه باهات همکاری نکنم چی؟ - تو میشی یه سرباز داعشی اسیر و منم میشم یه افسر شیعه این حرف معنی جز تهدید نمی داد... - از همه چیزت خبر دارم، به حد کافی پروندت پرو پیمانست از حلماء بدبخت گرفته تا ... حلماء؟؟؟ وای خدای من، دیگه داشتم کم می آوردم، یعنی چیزی هم بود که از اینا مخفی باشه؟ ماجرای حلماء رو جز من و عبدالقادر کس دیگه ای نمی دونست! ولی محال بود عبداقادر نفوذی باشه... - خواستم بدونی که هم جسمت تو دستم اسیره هم پروندت جلو چشممه نه تنها پرونده تو بلکه ... بازم خود دانی اینو گفت و چایی رو گذاشت کنارم و بلند شد بره... - وایستا... برگشت به سمتم و منتظر ادامه حرفم - تا کجا و تا کی براتون با ارزشم و بعدش... - فکر می کردم باهوش تر از این حرفا باشی! کسی که از خصوصی ترین مسائلت خبر داره انتظار داری بخواد از زیر زبونت حرف بیرون بکشه... - درسته منو خلع سلاح کردی، فقط بگو بدونم ازم چی می خوای؟ مکثی کرد... - بعدا می فهمی اینو گفت و رفت بیرون تا حالا هیچ وقت این اندازه احساس شکست نکرده بودم ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
به حاج میثم گفت: باید عڪس بندازیم. بعد از شهادتم برایم مداحی کن! برآورده شد ... شهیدجعفرحسنی فاطمیون میثم مطیعی ‌ "شهــ گمنام ــیـد"