داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
بلند شدم و خودمو به پشت در رسوندم، در بسته بود و شیشه هم نداشت تا بتونم بیرونو رصد کنم.
موقعیت قرارگاه هم اون زمان طوری نبود که مورد حمله قرار بگیره، علاوه بر اینکه غیر از این انفجار صدای مشابهی هم شنیده نشد، از سرو صداهایی که می اومد معلوم بود یک محموله انفجاری منفجر شده بود.
از شدت صدا سردرد گرفته بودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم، باید سعی می کردم بخوابم اگر اینطوری پیش می رفتم کل سیستم خواب و بیداری ام بهم می خورد.
چشام رو با فشار بستم و دستمو گذاشتم روی شقیقه هام... صداها و داد و فریاد های بیرون نمی ذاشت تمرکز داشته باشم و این باعث به هم ریختن اعصابم میشد.
یهو قفل در به صدا دراومد و درباز شد، محسن با اضطراب وارد اتاق شد
- پاشو سریع از اینجا باید بریم، برگه ای هم که بهت داده بودمو تا فردا صبح باید تمومش کنی.
- چی بود، صدای انفجار اومد.
- هیچ سوالی نمی پرسی، هر چی گفتم همونو انجام بده.
چشم بند را از جیبش درآورد و چشمام رو بست، از دستم گرفت و به طرف در خروجی کشید. بوی دود و باروت همه جا رو پر کرده بود و هنوز حرارت حاصل از انفجار را روی صورتم حس می کردم.
مطمئن بودم که حمله ای رخ نداده، چون که این منطقه به محل درگیری اینا با ما خیلی فاصله داشت، و نشانه ای هم از آماده باش و این حرفا نبود، ظاهرا احتمال خرابکاری یا اهمال از طرف خودشون می رفت.
در ماشینو باز کرد و گفت برو بالا، نشستم روی صندلی عقب، در این حین متوجه وجود یک نفر دیکر کنار خودم شدم، حس کردم یک زن کنارم نشسته بود، و این زن هم لابد کسی غیر از حنانه نبود. ترجیح دادم حرف نزنم.
ماشین راه افتاد و با سرعت زیاد بدون اهمیت به دست انداز ها راه خودشو گرفت، بعد از تقریبا یک ربع باز هم همون صداهای عجیبی که مانع انفجار کمربندم شده بود به گوشم می رسید و باز هم همون احساس ها، این صداها پشیمانی از گذشته نکبت بارم رو تشدید می کرد.
دوست داشتم این صداهای آشنا را به خاطر بسپارم، کم کم صداها به قدری واضح شد که احساس کردم درون ازدحام هستیم، راننده با چند تا بوق تونست راهشو باز کنه، داشتیم از اون قیامت بپا شده دور می شدیم.
ایکاش چشم بند نداشتم و یک بار دیگه هم اون صحنه ها رو می تونستم ببینم و شاید برای آخرین بار با عمق وجودم معنی عشق رو می چشیدم.
شاکی بودم، از تمام کسانی که باعث افتادنم داخل این لجن زار شده بودن، با خودم عهد بسته بودم اگر زنده بمونم از اونایی که باعث و بانی انحراف منه سنی شافعی مذهب محب آل محمد (صلی الله علیه) شده بودنو از من یک جلاد دشمن فرزندان پیامبر ساخته بودن انتقام بگیرم، قسم خورده بودم تا آخرین عقده ام را سر شیعه هایی که باعث ایجاد آتش و دشمنی بین خودشون و ما شده بودن خالی کنم.
ماشین ترمز کرد و در ماشین باز شد.
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از حوادث 🚨 ...
♥️͜͡🥳
دلشودامشبشکوفادرزمین
میزندلبخندشادیبرزمین
آسماندلتبسممیکند
رویِماهتراتجسممیکند^^
📲¦⇠#استوری
♥️¦⇠#نیمہشعبان
#حوادث💯
🔞♨️ @hadesnews
هدایت شده از حوادث 🚨 ...
CQACAgQAAx0CXsN0iQACErpiM21hBY-mvGLFT4TaZottW7uLAAMwEAACM2SYUb_Wxi9lfGKEIwQ.mp3
2.73M
♥️͜͡🎊
پرڪشیدهروحایماטּ
درمیاטּجمعیاراטּ
🎙¦⇠#حسینحقیقۍ
🎙¦⇠#امیدروشنبین
🎉¦⇠#شادمانهولادت
😍¦⇠#بسیارزیبا
♥️¦⇠#ولادتاقاامامزماטּ
#حوادث💯
🔞♨️ @hadesnews
#شهیدی_که_باامام_زمان_حرف_میزد
اسمش عبدالمطلب اکبری بود.
زمان جنگ توی محل ما بنایی میکرد و چون کر و لال بود، خیلیا جدی اش نمی گرفتند.
یه روز رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش ”غلامرضا اکبری“.
عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت ”شهید عبدالمطلب اکبری“!
ما هم خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته اش رو پاک کرد و سرش رو انداخت پایین و آروم از کنارمون رفت…
فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن.
جالب اینجا بود که دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخره بازی درآورده بودیم!
وصیت نامهش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود:
” بسم الله الرحمن الرحیم “
یک عمر هر چی گفتم به من میخندیدن!
یک عمر هر چی میخواستم به مردم محبت کنم، فکر کردن من آدم نیستم و مسخرهم کردن!
یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم.
اما مردم! ما رفتیم. بدونید هر روز با آقام امام زمان (عج) حرف میزدم.
آقا خودش گفت: تو شهید میشی...
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_همینطوری
📽 سید کریم کفاش آنقدر با امام زمان (عج) مانوس و صمیمی بود که گاهی اوقات با حضرت صاحب (عج) شوخی می کرد و...😍😊👌
🤏حجت الاسلام عالی
#طنز_امام_زمانی
"شهــ گمنام ــیـد"
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
14.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️یک راه خوب برای عاشق امام زمان (ع) شدن.
▫️خاطرهای زیبا از حاجقاسم سلیمانی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
سلام خواهراے گلم😊
همه داستانای تحولشون رو گفتن
گفتم منم بگم😌😉
من خواهر گمنامم🙂
میدونید چرا؟🧐
چون گمنامی رو دوس دارم😍
دقیقا مثل شهدا🥺
شہادتو دوست دارم🥺😍
دقیقا مثل شهدا🥺
بندگی واسه خدا رو دوس دارم😍
دقیقا مثل شهدا🥺
اینارو گفتم تا بگم من
بر اثر تغییراتی عشق به اینا
پیدا کردم،تغییراتی که منو
از یه باطلاق عمیییق نجات داد🙃
توی یه خانواده بسیااار مذهبی بزرگ شدم
به طوری ڪہ مامانم طلبہ هست
بزرگ شدم و با تک برادر دوقلوم
قد کشیدم تا رسیدم به هفت سالگی
هفت سالم بود،راهی مدرسه شدم
مثل دختر بچه های دیگه که شور و
ذوق روز اول رو داشتن منم داشتم
منم دوست داشتم رفیق پیدا کنم😇
روز اول مدرسه با تموم خوشی و ناخوشی های
خودش تموم شد و من کلی دوست پیدا کردم☺
ولی این...
این تازه اول ماجرا و گیر افتادن من توی باطلاق
گناه بود😞
تا کلاس سوم همچی خوب بوداا🤗
همه رفیقا با هم گل و بلبل بودیم😍
میخندیدم بازی میکردیم،خوش میگذروندیم
مثل دختر بچه های دیگه...
ولی کلاس سوم که رسیدیم ...
خب دیگه به سن بلوغ رسیده بودیم و ...
شیطنتای دخترانمون شروع شد
حرف زدنامون،برخورد کردنامون و ...
همه تغییر کرده بود ...
دیگه به فڪر بازی ڪردن نبودیم
به فکر گوشه نشینی و حرف زدنای ... بودیم
داشتم وارد باطلاقی میشدم که خودم ازش
خبر نداشتم😔
یه چیزیم بگم من هیچ وقت این وسط نمازم و روزه هامو ترڪ نڪردم
ولی خب بالاخره اعتقاداتم سست شده بود
یعنی به جایی رسیده بودم که گاهی اوقات
به وجود خدا هم شڪ میڪردم😞😢😭
به این حد از گمراهی رسیده بودم🥺😔
چادر میپوشیدم ولی خیلی اعتقاد نداشتم
و فقط و فقط بخاطر مامانم میپوشیدم
این ماجرا ادامه داشت تااا کلاس پنجم
مامانم بابام تصمیم گرفتن مدرسمو عوض کنن
نه بخاطر رفتار من نه...
من جلو مامان بابام یه جوری بودم
جلو دوستامم یه جور دیگه
یعنی در واقع اونا هیچ وقتتت تغییرات منو
توی این چند سالی که با دوستام بودم حس نڪردم
فقط و فقط بخاطر رفتار و دورویی خودم
ولی خب به دلیل پیشرفت توی درسام تصمیم
گرفتن مدرسمو عوض کنن ...
منم اولش ناراضی بودم!
اخه میخواستم با دوستایی خداحافظے ڪنم که..
پنج شش سال باهاشون بودم
من حتی پیش دبستانیمم با اونا بود
عاشقشون بودم،همونجور که اونا عاشق من بودن
بالاخره منم راضی شدم مدرسمو عوض کنم
ولی خب نمیدونستم دارم وارد باطلاق عمیییق تری
میشم،باطلاقی که بار گناه رو ، رو دوشم سنگین تر
میڪرد
کلاس ششم با دوتا دختر که یکیشون از کلاس اول
تو اون مدرسه بوده و یکی دیگشونم مثل من تازه
وارد بود اشنا شدم و
رابطه دوستی با هم برقرار کردیم
اون اوایل خوب بوداا،همچی داشت به خوووبی
پیش میرفت
ولی خب بعد از چند وقت یعنی دو سه ماه
دیگه خیلییی با هم راحت بودیم
اونا از کراشاشون حرف میزدن ولی خب من
کسیو دوس نداشتم و درسته دختر انچنان خوبی
نبودم ولی تو این خطا هم نبودم که بخوام رو
ڪسی ڪراش داشته باشم
خلاصہ انقد پاپیچم شدن که من مجبور شدم
یه پسر که تو اقواممون بود و پسر،پسر خاله مامانم
بود رو بگم من روش ڪراش دارم ولی دروغ میگفتم
فقط میخواستم اونا ولم کنن
خلاصه بعد از چند وقت تقریبا وسطای سال بود
که یه دختر دیگه ام اومد تو کلاسمون
اونم با ما رابطه برقرار کرد و اوضاع بد تر شد
اون ساااال بدترین سااال زندگیم بود
اون پنج شش سال گذشته یه طرف این
یه سالم یه طرف...😔🥺
بالاخره اون سالم گذشت...
خواستم برم کلاس هفتم
اون دوتا دختر گفتن بیا بریم این مدرسه
ولی خوب خانواوم منو خواستن بزارن
مدرسه غیر انتفایی.
اولاش ناراحت بودم که ازشون جدا شدم
ولی بعد دوستای جدیدی پیدا کردم
ولی خب اون دختره که وسط سال
اومده بود همکلاسم شد..
روز اول با چادر رفتم مدرسه بخاطر حرف های مامانم
که میگفت معلمای مرد دارید باید چادر بپوشی و اینا
ولی خب گفته بود از خونه تو کلاس بپوش بعد در بیار
تو کلاسم که رو صندلی نشستی اتفاقی خاصی نمیافته
روز اول یه دخترو دیدم به اسم زهرا اونم با چارر
اومده بود ولی من گفتم الان این یه دختر خنگ
درس نخون بد اخلاقی هست
نه بخاطر اینکه چادرو پوشیده بوداا نه
از شخصیتش این برداشتو داشتم خلاصه
اون سال با دختری به اسم مریم دوست شدم
و یه گروه تشکیل دادیم و تو مسابقه خوارزمی علوم
شرکت کردیم و مقام دوم تو استان رو هم ڪسب کردیم،ولی همچنان سایه گناه و اون باطلاقه تو زندگیم بود
چون اون دختره که وسطای سال کلاس ششم اومده بود هنوززز کنارم بود ،اسمش ساغر بود
نوبت اول کلاس هفتمم گذشت نوبت دوم شد تصمیم گرفتیم که برا امتحان ادبیات با هم بخونیم
یه روز که بعد یکی از امتحانای نوبت دوم بود با چن
تا از دخترا دور هم جمع شدیم و شروع کردیم خوندن
واسه املا
اون روز من بودم زهرا همون دختری که گفتم چادر
پوشیده بود مریم که با هم تو مسابقه شرڪت کرده
بودیم و ساغر و
ادامه دارد....
هدایت شده از تـشنـ﷽ـه امـام زمـان شـو
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #نماهنگ دعای فرج #الهی_عظم_البلا
👤 با صدای علی فانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#میلاد_امام_زمان_مبارک💫💚
#التماس_دعای_فرج🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*میلاد حضرتــ عشق*😍💚💛
*سلامتے و تعجیل در ظهور مهدے صاحبـــ الزمان (عجل) ۱۲ صلواتــــ🥰🌹🎊*
"شهــ گمنام ــیـد"