eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✅فرازی از وصیت‌نامه شهید قاسم سلیمانی ✍️سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: خداوندا! پاهایم سست است. رمق ندارد. جرأت عبور از پلی که از جهنّم عبور می‌کند، ندارد. من در پل عادی هم پاهایم می‌لرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازک‌تر است و از شمشیر برنده‌تر؛ اما یک امیدی به من نوید می‌دهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم. من با این پا‌ها در حَرَمت پا گذارده‌ام و دورِ خانه‌ات چرخیده‌ام و در حرم اولیائت در بین‌الحرمین حسین و عباست آن‌ها را برهنه دواندم و این پا‌ها را در سنگر‌های طولانی، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدن‌ها و خزیدن‌ها و به حُرمت آن حریم‌ها، آن‌ها را ببخشی. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
‌‌🌹لحظه ای با سید آزادگان حجت الاسلام ابوترابی : ‌🌻🌻 شب‌ عيد نوروز سال 66 🌻🌻 🌸 بخشی از سخنراني سید آزادگان در اتاق 13 اردوگاه بزرگ موصل : «‌‌يا مُقَلِّبَ‌ الْقُلوبِ‌ وَالاَبْصار. يا مُدَبِّرَ اللَّيلِ وَالنَّهار. يا مُحَوِّل‌ الحَولِ‌ والاَحْوال. حَوِّل‌ حالَنا اِلي‌ اَحْسَنِ‌ الْحال». ‌‌اميدواريم‌ در سرآغاز سال‌ جديد، خداوند اعمال‌ گذشتة شما را مورد قبول‌ درگاه‌ اقدس‌ حقش‌ قبول‌ كند و از اعمالتان‌ هرچقدر كم‌ داشته‌ باشيد، مورد عفو و اغماض‌ قرار بدهد و قدم‌ِ به‌ حق‌ و شايسته‌اي‌ را كه‌ برداشته‌ايد، مورد قبول‌ درگاهش‌ واقع‌ شود. اميدواريم‌ خوبي‌ها، شايستگي‌ها و قدمِ‌ برحقتان‌ در سال‌ آينده‌ بيشتر بشود و ان‌شاءالله، با موفقيت‌ بيشتر و آزادي‌ توأم‌ با آبرو و عزت،‌ اسارت‌ را پشت‌ سر گذاشته، اين‌ بهار، بهار آزادي‌ را به‌ همراه‌ داشته‌ باشد. ‌‌چه‌ خوب‌ است‌ در لحظه‌هايي‌ كه‌ مي‌خواهيم‌ سال‌ نو را آغاز بكنيم، با دقت،‌ مروري‌ به‌ گذشته‌ بكنيم‌ و با نهايت‌ سعي‌ و جديت‌ عمل‌ بكنيم. اين، موفقيت‌ ما را در سال‌ آينده‌ تضمين‌ مي‌كند و همين‌ گونه‌ كه‌ مي‌گوييم‌ سال‌ آينده‌ پر نعمت‌ و پر بركت‌ باشد، در عمل‌ هم‌ همين‌ طور باشيم. 🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعویض پست های مرزبانی در ارتفاعات به این شکل انجام میشه ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فرمانده گردانمون شهید حاج علی باقری نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد : برادرا هیچ صدائی نباید از شما شنیده بشه ! سکوت ،سکوت،سکوت🤐🤐🤐 کوچکترین صدا می تونه سرنوشت یک عملیات رو عوض کنه. باید سکوت رو تمرین کنیم گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد آقای اسحاقیان بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود:😱 در تاریکی قبر علی بفریادت برسه بلند صلوات بفرست همه بچه مانده بودند صلوات بفرستند ؟🙄 بخندند؟🤕 بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند و بعضی ها هم آرام اما حاج علی عصبانی فریاد کشید بابا سکوت سکوت سکوت😡😡😡 و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که، این بار با صدائی به مراتب بلندتر فریاد کشید:😱😱 لال از دنیا نری بلند صلوات بفرست . وباز ما مانده بودیم چه کنیم ...😳😳 حاج علی باقری دو باره عصبانی تر ...😡😡😡 هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد اسحاقیان بلند شد: سلامتی فرماندهان اسلام سوم صلوات رو بلندتر ...😱😱😱 خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه😂😂😂 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#طــنــز_جــبــهه 🔸حاجی مهیاری، نیروی گردان حبیب🔸 ▪️مرداد 1361 منطقه شلمچه عملیات رمضان▪️ 🪴
🪴قسمت دوم🪴 🍃حاجی مهیاری، ایستاده بود کنار خاکریز و مواظب بود کسی که از زیر کار در نرود. تا ساعت ده صبح جان کندیم؛ اما نتوانستیم سنگر بکنیم؛ جز اینکه چند کیسه گونی پر کردیم و یک چاله کوچک ساختیم که به زور جای دو نفر میشد، چه برسد به هفت نفر!..😕 🍂حاجی مهیاری با خنده ای زیرکانه صدایمان کرد. به طرفش که رفتیم، فهمیدیم نیروهای مشهدی که قبل از ما در خط مستقر بوده اند، به جای دیگری منتقل می شوند. 🍃حاجی، زاغ (سیاه)یکی از سنگر های بزرگ و محکم آنها را زده بود. هنوز از سنگرشان خارج نشده بودند که به داخل آن هجوم بردیم.😎 🍂خنکی سایه در جانمان نشست.😌 🍃اولین کاری که حاجی کرد، رفت سراغ جایخی گوشه سنگر.... پر بود از کمپوت گلابی🍐، سیب 🍎و از همه مهم تر آلبالو 🍒که مشتری زیادی داشت و میشد هر یک از آنهارا با دو کمپوت دیگر عوض کرد!😇 🍂چشمانمان گرد شده بود به داخل جعبه که حاجی نگاهی پر از غیظ انداخت و گفت: بی خود! هیشکی حق نداره به اینا چپ نگاه کنه ها! حواستون جمع باشه و گرنه با من طرفین!😠 🍃دقایقی از اسقرارمان در سنگر نگذشته بود که یکی از صاحبان قبلی آن برگشت. وقتی گفت: اومدم کمپوتامون رو ببرم.... 🍂حاجی همچین نگاه تندی به او انداخت که ماهم ترسیدیم.😡 🍃چشم غره ای رفت و با لهجه اصفهانی گفت" اومدی چی چی هاتون رو ببری؟؟!!!🤨🤔 🍂ادامه در پست بعدی به زودی... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#طــنــز_جــبــهه 🔸حاجی مهیاری، نیروی گردان حبیب🔸 ▪️مرداد 1361 منطقه شلمچه عملیات رمضان▪️ 🪴
اینم عکس حاجی مهیاری عزیز😉😁 🔸حاج علی اکبر ژاله مهیاری، پیر جبهه ها، پدر شهید علیرضا مهیاری، تا پایان جنگ، مردانه و غیرت مندانه حضور پیدا کرد و جنگید. 🔹فرزندش می گفت: جنگ که تمام شد، پدرم همیشه حسرت زیارت کربلا را می خورد. 🔸تا اینکه چند سال بعد از پایان جنگ، در 27 فروردين سال 1371، در حسرت آن آرزو به دیدار حق شتافت. 🔹پیکر او در بهشت زهرا سلام الله علیها، قطعه 55، ردیف 101، شماره 4، آرام گرفت. ◾️روحش شاد و یادش گرامی.... 👈برای شادی روح ایشان که دلمان را شاد کرد، صلوات ....👉 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صف زیارت مزار سردار دل‌ها و زائرانی که از راه‌های دور و نزدیک خود را به گلزار شهدای کرمان رساندند ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) اعصابم خورد
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) کربلا... بیابون... ترس... وحشت... شب... سرما... آه، چه واژه هایی کنار هم قرار گرفته بودن، خیلی دلم می خواست عقده چند سال دوری از روضه و این حال و هوا رو باز کنم و یه دل سیر گریه کنم، ولی خجالت می کشیدم، چطور می تونستم الان روضه بخونم در صورتی که دستم آلوده بود به خون شیعه ها. ولی من دیگه اون عثمان سابق نبودم، با اختیار توبه کرده بودم، مثل حر که راه به روی اهل بیت حسین بست و عامل ایجاد واقعه کربلا شد ولی با این همه توبه اش قبول شد. باید روحمو از چنگال ناامیدی نجات می دادم، وضعیتی که توش قرار گرفته بودم خیلی شبیه وضعیت دختر سه ساله حسین بود، وقتی راهو گم کرده بود و شب هنگام توی سرما در بیابان های کربلا به سمت کوفه با ترس و وحشت دنبال کاروان از هم گسیخته زینب می گشت، شروع کردم به زمزمه و اشعاری که از سال های قدیم به یاد داشتم به زبون آوردن... اشک از پهنای صورتم سرازیر بود و به زمین می ریخت... آه چقدر داشتم سبک می شدم، روحم بال در آورده بود و پرواز می کرد، اوج می گرفت تا خود را از چنگال ناامیدی رها می کرد، بارقه ای از امید توی دلم داشت شکل می گرفت، آرامش عجیبی سراغم اومده بود. کل بدنم یخ زده بود و نمی تونستم ذره ای تکون بخورم، ولی پر از نشاط بودم. خوابم می اومد و چشم هام تاب باز موندن نداشت، می دونستم با خوابیدنم کل بدنم یخ می کنه و هلاک میشم، ولی هیچ اختیاری از خودم نداشتم، آخرین تصویری که بعد از دیدنش چشم هام بسته شد ستاره دب اکبر بود که با شدت هر چه بیشتری می درخشید ولی اینبار دهن کجی نمی کرد. چشمام بسته شد... ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
یادمان باشد گناه ڪہ کردیم آن‌را بہ حسابِ جوانے نگذاریمـ..✋🏻 مےشود جوانے کرد بہ عشق مهدی"عج" بہ شهادت رسید فدایِ مهدی"عج"🌹 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
در زمان غيبت امام زمان (عج) چشم و گوشتان به ولي فقيه باشد تا ببينيد از آن كانون فرماندهي چه دستوري صادر مي‌شود. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
رفیقے ڪه تمامـِ روز هواےِ دلٺ را دارد.. |♥| • "شهــ گمنام ــیـد"
♦️همه فکر میکردن خیلی عبوس و خشنه...😰 ◾️ در یکی از جلسات فرماندهان سپاه در تهران، همه فرماندهان با لباس رسمی در آن شرکت کرده بودند..😎 ♦️جلسه سنگینی بود، 😵 ◾️در تنفس بین جلسه، یک شلنگ آب در جلسه دیدم...🤨🧐 ♦️که یکهو حاج قاسم که فکر میکردیم خشن و عبوس هست، با شلنگ داخل آمد و همه فرماندهان را با آب خیس کرد.....😝😂🤣🤣 ✍️بخشی از خاطرات سردار غلامپور ‌ "شهــ گمنام ــیـد" 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
در راهرو لامپ‌هایی💡 داشتیم که شب هم روشن بود و آنجا در سرما می‌نشست و درس 📚می‌خواند.. و وقتی به ایشان می‌گفتیم که چرا اینجا درس می‌خوانی؟! 🤔 می‌گفت: من این درس را برای خودم می‌خوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت‌المال پرداخت می‌شود استفاده‌کنم! "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ بسیار زیبا و آموزنده 👌 📜 قصه واقعی از زبان استاد 🎬 کلیپ : ازدواجی که به دست شهدا رقم خورد 👤 ⏲ زمان : ۵ دقیقه و ۵۱ ثانیه 🗂 حجم : ۱۷.۷ مگابایت برای دوستان خود فوروارد کنید🌹 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
+ شهیدمحسنِ‌حججے🌱 خونَش طبقه‌یِ چهارم یه مجتمع بود؛ و آسانسور هم نداشت! دفعه‌ اول که رفتم، دیدم تمام پله‌ ها رنگ‌ آمیزی شده! خیلی خوشم اومد. گفت: خودم ایـن پله‌ ها رو رنگ‌ زدم، که وقتی خانمَم میره‌ بالا کمتر خسته بشه.💚 "شهــ گمنام ــیـد"
. لحظه به اسارت در آمدن قهرمان چزابه ، در ادامه عملیات چزابه، شبانه روز در مقابل و پشت جبهه دشمن بدون وقفه برای نجات تیپ ۷۷خراسان از محاصره، با دشمنان جنگید و آنقدر از مهمات ذخیره و دپو شده ی دشمن استفاده کرد تا مهمات آن محدوده به پایان رسید، آنگاه با لب و بدن و ، و خورده ایی که ۶ شبانه روز ، در محاصره دشمن قرار گرفت و تنهایی به دشمن در آمد . اين _نا شناخته به تنهایی دو شبانه روز گردان‌های زرهی و پیاده دشمن را زمین گیر کرد ، تا از محاصره، رهایی یابد. دشمنان شکست خورده، خشم خود را، با شکنجه‌های متعدد، از جمله دست توانمندش از بازو، و بیرون آوردن دو او، و ها و ِ پوست ِسر و جمجمه اش و همچنین محاسن شریفش با پوست و گوشت صورتش، و با نشاندن گلوله در پیکر پاکش، از او انتقام گرفتند و چه عاشقانه به ديدار حق شتافت. 🌹تعالی ِ درجات شهید ، ودیگرشهدا هزارااان هزارسلام ودرود وصلوات. . "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسۍدلتنگیــم ▫️باز دیشب دل هوای یار كرد ▫️آرزوی حجله سومار كرد ▫️خواب دیدم سجده را بر مهردشت ▫️فتح فاو و ساقی والفجر هشت ▫️باز محورهای بوكان زنده شد ▫️برف و سرمای مریوان زنده شد ▫️از دوكوهه تا بلندای سهیل ▫️برنمی‌خیزد مناجات كمیل ▫️یاد كرخه رفت و رنج ماند ▫️قلب من در كربلای پنج ماند ▫️كاش تا اوج سحر پر می زدم ▫️بار دیگر سر به سنگر می زدم 🌴یاد شهیدان با ذکر “صلوات “ شهدا شرمندہ ایم 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸 "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) کربلا... بیاب
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) وقتی چشامو باز کردم دیدم دونفر زیر پهلومو گرفتن و دارن منو رو زمین می کشن. یکیشون تا دید چشامو باز کردم شروع کرد به حرف زدن که چرا راهتو گم کردی و این حرفا اون یکی ولی ساکت بود و حرفی نمی زد، نگاهشون کردم، توی هوای تاریک زیاد نمی شد چیزی تشخیص داد، البته اگر هوا روشنم بود چفیه روی صورتشون مانع میشد چهرشونو رصد کنم. بدنم درد می کرد، حالت کوفتگی بهم دست داده بود، از سرما همه جام کرخت و بی حس شده بود. اونی که سا کت بود شروع کرد حرف زدن - یادت باشه از این به بعد دستگاه جی پی است رو خاموش نکنی و ازش استفاده کنی، زیاد به داشته های خودت مطمئن نباش، فرصت اشتباه نداریم. - ولی من رصد اولیه ام رو با جی پی اس کردم و خاموش کردم، کف دستمو مگه بو کرده بودم که مسیر اینجوریه - ما مسیر رو برات مشخص کردیم، دستگاهت برنامه ریزی شده است، لحظه به لحظه از شرایط زمین و هوا آگاهت خواهد کرد و مسیر جایگزین و بهتر رو بهت پیشنهاد میده، این مسیر دیشب به خاطر جزر و مد رفته بود زیر آب و زمین باتلاقی شده بود. - حالا قراره چیکار کنم؟ - تا جایی که ممکنه جلو می کشونیمت و بقیه راهو خودت باید جلو بری... منو کشوندن توی یه میتسوبیشی خاکی، ماشین راه افتاد، تقریبا 5، 10 کیلومتری رفت و نگه داشت، اون جوونی که چهره اش زیر چفیه مخفی بود از آینه عقب نگاهم کرد. - حالت جا اومد؟ - بهترم - می تونی ماموریتت رو ادامه بدی؟ - فکر کنم بتونم - اینجا پیاده میشی و طبق مسیر جدیدی که برات برنامه ریزی کردیم جلو میری، یادت نره قبل از طلوع آفتاب باید به نقطه A برسی، از اونجا به بعد طبق برنامه پیش میری. - این سعید کیه که باید خودمو به هر طریقی که شده بهش برسونم؟ - سوال دیگه ای نداری؟ - سعید؟؟؟ - به وقتش می دونی ابو سعید کیه، تمرکزت به ماموریتت باشه. ابو سعید؟؟ نمی تونستم باور کنم منظورشون از ابو سعید، حلبی باشه، هیچ سنخیتی بین ابوسعید حلبی و جبهه مقاومت حشدالشعبی نمی تونستم پیدا کنم، غیر از اونم ابو سعید نمی شناختم، گیج و گنگ شده بودم و خودمو داخل یک نقشه پیچیده و به هم تنیده می دیدم که باید بین نفوذی های هر طرف پیام رد و بدل می کردم. ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ماجرای غم انگیز دختر شهید افغانستانی که اشک‌های حاج‌قاسم سلیمانی را جاری کرد. "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 بالاخره لب به ! گشود 🔹بازیگری که به جرم ممنوع الکارش کردندو ۵ ساله که انواع آزار و اذیت رو به خودش و بچه ش روا داشتند اینجوری نفرین میکنه ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 شهید مطهری(ره) نقل مي كند؛ 🔮 ماجرای عجیب و شنیدنی زنى كه حجاب را رعايت نمى كرد و در نتيجه به عنايت و کرامت حضرت امام رضا (علیه السلام)متحول شد!!! ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#طنز_جبهه 🪴قسمت دوم🪴 🍃حاجی مهیاری، ایستاده بود کنار خاکریز و مواظب بود کسی که از زیر کار در نرو
🪴قسمت سوم🪴 🍃جوان مشهدی با لرز گفت: اون کمپوتا که توی اون یخ دونه.... چندروزه که اونارو گذاشتیم اونجا خنک بشه.😥 🍂حاجی دست کرد و دوتا کمپوت سیب درآورد و در حالی که مقابل چشمان متعجب پسر، به او میداد گفت: بیا بهتون رحم میکنم این دوتا واسه همتون بسه.😏 🍃که جوان ترجیح داد همان دوتا راهم از دست ندهد، گرفت و رفت.🤩 🍂جالب تر این بود که ماهم هرچی به حاجی التماس می کردیم از کمپوت خبری نبود.😫 🍃سرانجام یک کمپوت گیلاس داد و گفت: سه نفره بخورید.🙁 🍂من دیدم اینطوری نمی شود دلم لک زده بود برای آن همه کمپوت خنک.😣 🍃حسین را صدا زدم. وقتی رفتیم بیرون، نقشه ای کشیدیم و برگشتیم داخل.😜 🍂دقایقی بعد حسین دوان دوان آمد دم سنگر و گفت: حاجی مهیاری، برادر گل محمدی فرمانده گردان، دم سنگرش کارت داره.😎 🍃حاجی که سن و سالش به پنجاه می رسید، دست بر زانویش زد برخاست و از سنگر رفت بیرون.😍 🍂 همین که داشت می رفت؛ نگاهی به علی مشاعی انداخت و گفت‌: ببین.. تو از اینا آدم تری نزاری کسی نگاه چپ به یخ دون ها بندازه..... و رفت.😠 🍃غافل از آنکه چه فاجعه ای در پیش است. وقتی رفتم سراغ یخ دان؛ علی گفت: اینها امانت است و نباید دست بزنیم.🤭 🍂که حسین با لحن داش مشدی گفت: دااش علی، همه اینها امانت اون پیرزنه است که دوتا تخم مرغش رو داده واسه جنگ.🤫 🍃ماهم امشب میخوایم بریم بمیریم حیف نیست این کمپوتا اینجا بمونند؟!!😐 🍂 تا توانستیم خوردیم و چند تایی هم توی کوله پشتی ها قایم کردیم.😋😌🥰 🍃 ادامه در پست بعدی به زودی.... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🦵پا و پوتین🥾 🤳پایش از زانو قطع شده بود‌🙁 سراغ پوتینش رو میگرفت😳 می گفتیم: آخه خونه خراب، پوتین بدون پا رو میخوای چیکار؟؟!!!😠 می گفت: طاقت دو تا داغ رو باهم ندارم.😟😳 🤣🤣🤣🤣 ❌عکس مربوط به این پست نیست.❌ 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸 🌸 سلام 🌺 اسمه من فاطمه است، فاطمه سادات . من توی یه خانواده ای که وضع مالیشون تقریبا خوبه به دنیا اومدم، من دوتا اسم دارم اسم کوچیکم عسله که خانواده من باهاش صدا میکنند و سلیقه مادرم بوده پدرم موقع گرفتن شناسنامه اسممو فاطمه گذاشت من توی یه خانواده فوق مذهبی زندگی میکردم دایی من روحانی بود و مابقی پاسدار داستان من زمانی شروع شد که وارد پایه هفتم شدم من یه تک فرزندم و از قدیم گفتن که تک فرزندا لوسن که درسته اوایل پایه هفتم بایه دختر مذهبی اشنا شدم، اون دختر دوستای زیادی داشت، بعد از یه مدت از دوتا دوست تبدیل به هفت تا دوست شدیم به قول خودمون یه اکیپ بودیم من خیلی با اونا احساس راحتی میکردم اما اونا یه تفاوت خیلی بزرگ با من داشتن، اونا گاه گاهی منو به خاطر حجابم مسخره میکردند، حرفایی میزدن که با اعتقادات من هیچ سنخیتی نداشت کم کم رفتارم تغییر کرد، دختر شر و شور خونه تبدیل به دختری منزوی و گوشه گیر شد از مدرسه یه راست سمت اتاقم میرفتم و دنبال اهنگ میکشتم تا تنهایی رو پر کنم تا که فردا بشه برم پیشه دوستام یه سال گذشت و من وارد پایه هشتم شدم دوباره با همون دوستام، من چادر رو دوست داشتم و بر این باور بودم چادر نوعی پوشش و ربطی به رفتار ادم نداره کم کم روبه لوازم ارایش اوردم با همون چادرم 70 نوع وسایل به صورتم میزدم تا از خونه بیرون برم دوستان جلوی مدرسه خودنمایی میکردن جلوی جنس مخالف اما من رو همیشه یه نگرانی داشتم و به سمتشون نمیرفتم گذشت از زمان و من یه برنامه پیامرسان توی گوشیم نصب کردم کم کم وارد گروه های دوستیابی و...... شدم برایم خیلی جذاب بود، اینکه همه با من گرم بودن وابستگی من به این گروه ها بیشتر شد تقریبا تمام روزم درگیر بود در شب شهادت سردار سلیمانی مادرم از گروه ها مطلع شد و تمام شب رو گریه کرد من هرکاری رو میکرم اول به دوستانم گزارش میدادم از اون قضیه گذشت و روزی من با دوستام دعوا گرفتم و اونا رو از زندگیم بلاک کردم اون دختر هم وقتی رفتار منو دیدن همه چی رو به مادرم گفتن، مادرم روزها گریه میکرد منم دیگه سمتش نرفتم برای اینکه خودم رو سرگرم کنم، شروع به خوندن یه رمان مذهبی به اسم ناحله کردم داستانش خیلی برام جالب بود ، از تشابه اسمی فرد داستان به شهید محمد رضا دهقان فر گرایش پیدا کردم لوازم و ارایش رو به خاطر شهدا کنار گذاشتم و شروع به نماز خوندن کردم چادرم رو با اعتقاد بهش سر میکردم حال دوست دارم مثل مادرم فاطمه ع باشم و تمام تلاشم رو میکنم تا بتونم از سیم خار دا های نفسم عبور کنم تا اینکه لایق این باشم سرباز امام زمان باشم در پناه خدا و شهدا باشید دوست شما فاطمه سادات♥ "شهــ گمنام ــیـد"