eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 خبــر فـــوری یکی از شهدای مفقودالاثر استان خوزستان شناسایی شد؛ 🌷 سرباز شهید عزت‌الله پات، فرزند خیبر، در سال ۱۳۴۶ چشم به جهان گشود. از باغ ملک به جبهه اعزام شد و در تک دشمن در سال ۶۷ در جزیره مجنون به فیض شهادت نائل گردید و پیکر پاک و مطهرش در منطقه برجای ماند. پیکر مطهر این شهید پس از سال‌ها با تلاش گروه‌های تفحص کشف و شناسایی گردید. شب گذشته ۲۴ فروردین، سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین همراه با دختر شهید جستجوگر نور شهید فرزاد زنگنه با حضور در منزل شهید پات، خانواده محترم‌شان را پس از ۳۳ سال از چشم‌انتظاری درآوردند. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌹 شهیده زینب(میترا)کمایی نحوه_شهادت: به دلیل حجاب و فعالیت های مذهبی هنگام بازگشت از مسجد ربوده شدن/دشمنان انقدر گره چادرش را کشیدن تا بشهادت رسید (به علت خفگی)،بعد از ۳روز پیکر غرق به خونش پیدا شدو با چادرش در گلزار شهدای اصفهان بخاک سپرده شد علاقه: حضرت امام خمینی(ره) وصیتنامه‌شهـــید: از شما عاشقان شهادت می خواهم که راه این شهیدان به خون خفته را ادامه دهید . هیچ گاه از پشتیبانی امام سرد نشوید . همیشه سخن ولی فقیه را به گوش جان بشنوید و به کار ببندید . چون هرکس روزی به سوی خدا باز خواهد گشت. همیشه به یاد مرگ باشید تا کبر و غرور و دیگر گناهان شما را فرا نگیرد .نمازهایتان را فراموش نکنید و برای سلامتی اماممان همیشه دعا کنید و در انتظار ظهور مهدی عج باشید. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🔻 شهادت کادر نیروی انتظامی در درگیری با باند سارقان مسلح 🔹 استواریکم مصطفی رفیع زاده ساعاتی قبل در جريان درگيرى ماموران پليس با سارقان مسلح در بندرماهشهر، بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد 🔹️ در این عملیات ۲ نفر از اعضای این باند دستگیر و یک قبضه سلاح کلاشینکف و یک قبضه کلت کمری از متهمان کشف شد. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
شهیـد می بیند.. شهید می داند چه در دل داری شهید از تمام غم هایت خبر دارد صدایش که کنی جوابت می دهد! پس، بگو برایش تمام درد دل هایت را... شهید رجبعلی معدنی🌷 شهادت: ۱۳۶۲/۱/۲۴ فکه، والفجر مقدماتی ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به‌خاطر هک وای‌فای همسایه بازخواست شدم روایتی از یک تجربه نزدیک به مرگ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️من تو موقعیت هستم..😁✌️ 🤏پیدا کردن تاکسی که توش بحث سیاسی نباشه، مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه...😐 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#طنز_جبهه 🪴قسمت دهم🪴 🍃به دستور فرمانده گردان، نیروها به ستون یک کنار خاکریز نشستند‌ تا فرمان حر
🪴قسمت یازدهم🪴 🍃کنار خاکریز که رفتم، متوجه شدم امثال من کم نیستند. بیشتر بچه ها نشسته بودند و قضای حاجت می کردند.!!😟😂 🍂به داخل ستون که برگشتم، سعی کردم زانوهایم را بر زمین بگذارم تا از لرزش شان جلوگیری کنم.😕 🍃سرخی گلوله هایی که از بالای خاکریز می گذشتند، یک آن صورت ها را سرخ می کرد.🥵 🍂وحشت یکباره بر دلم چنگ انداخت‌.🤯 🍃 سعی کردم به بالای خاکریز فکر نکنم. بی توجه به شدت آتش، خودم‌ را به سینه کش خاکریز چسباندم تا از گلوله هایی که احتمال داشت رو به پایین کمانه کنند، در امان باشم.😨 🍂 فرماندهان گردان و گروهان، در کنار قسمت کوتاه شده ی خاکریز نشسته‌ و تا مقداری، آتش دشمن سبک می شد، نیروها را به آن طرف عبور می دادند. 🍃 نزدیکی شان که رسیدم، ضربان قلبم تندتر شد.😬 🍂 گلوله ها با وِزوِزی تند، خاک را به هوا می پراکندند.😶‍🌫 🍃نگاهم به گلوله های آتشین رسام بود که از بالای سرمان می گذشتند، همچون دسته ای پرستو در یک صف؛ اما مرگبار.😓 🍂 فکر کردم چه گلوله ای قسمت من میشود؟ دوشکا؟ شیلیکا؟ یا گیرینوف؟ 😥 🍃با خود گفتم؛ اصلا شانس ندارم. تا حالا ساکت بود؛ ولی به من که رسید، همه تیرها سرشان را کج کردند این طرف.😏😒🤦‍♂ 🍂گل محمدی، فرمانده گردان، کنار بریدگی کوچک خاکریز، چُندک زده بود.😶 🍃 یک آن با دست، ضربه ی کوچکی به پشت نیرویی می زد که جلویش بود و آرام می گفت: برو...😁 🍂 به بریدگی خاکریز زل زده بودم که ناگهان دستی که به پشتم خورد، مرا از افکار درهم و برهم بازداشت. 😨😅 🍃 فرمانده گردان بود؛ داد زد: برو...😠 🍂 چه قدر این کلمه کوتاه، عملش سخت بود. 😑 🍃 ظاهرا حجم آتش سبک تر شده بود. یاعلی گفتم، خودم را از خاکریز بالا کشیدم و به جلو پرت کردم. 🍂تا پایین، با همه ی تجهیزات آویزان، چند معلق خوردم.😯 🍃 ادامه در پست بعدی به زودی.... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 منم شهید می شم🌷 دیدم گرفته یک گوشه نشسته. گفتم: _تو همی ؟ چته ؟ پاپیچش شدم. حرف زد. گفت: +خواب دیدم کانالی، جایی گیر کردم. خیلی بلند بود. ناصر کاظمی عین باد گذشت. بعد برگشت دست من روهم گرفت. عین پَرِ کاه کشید بالا. پایین را که نگاه کردم، دیدم چه قدرتاریکه ! این جا که رسید، گل از گلش شکفت. گفت: من هم شهید می شم. 📚یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 89 "شهــ گمنام ــیـد"
✅ سه دقیقه با پدرم صحبت کردم؛ از حقوقم کم شود! ✍از مواردی که شهید صیاد رعایت می‌کرد حقوق بیت‌المال بود. من شاهد بودم که از منطقه با من که در دفتر ایشان بودم، تماس می‌گرفت و می‌گفت مثلا سه دقیقه با مشهد با پدرم صحبت تلفنی کرده‌ام. ما در طول این مدت تماس‌های شخصی او را یادداشت می‌کردیم سر ماه جمع‌بندی می‌کردیم و پولش را از محل حقوق وی کسر و به حساب بیت‌المال واریز می‌کردیم که رسید همه‌ی این پرداختی‌ها هم موجود است. شهید صیاد یک پیکان داشت در حالی که ده‌ها ماشین مدل بالا در اختیار ما بود، اما ایشان پرهیز می‌کرد و می‌گفت کارهای شخصی را با ماشین شخصی‌ام پیگیری کنید. 📚 از کتاب صیاد دل‌ها ص ۷۰ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 شهیدی که مهمان عروسی دخترش شد😭 🌷برای شادی روح شهدا صلوات🌷 "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) اینو گفت و کابل
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) وارد شد و نشست روی صندلی، نگاهش خیلی آزار دهنده بود، جوری نگاهم می کرد که انکار تو مدتی که بودم منو تحمل می کرد و از من متنفر بود، رفتارش بیش از اطاعت دستور مافوقش جنبه تلافی شخصی داشت، البته علتشو نمی دونستم چرا؟ اصلا نمی دونستم داره چه اتفاقی می افته و چرا این همه بدبیاری و بدبختی سرم می باره. شدیدا فکرم مخشوش شده بود و نمی تونستم تمرکز کنم تا بتونم تصمیمی بگیرم. درد و سوزش جاهای کابل سیم روی پشت و صورتم از یک طرف و بلاتکلیفی از یه طرف امونمو بریده بود. - اومدم گردنتو بشکونم سرمو بلند کردم و فقط نگاهش کردم، خون چشمامو گرفته بود، به همین خاطر تار می دیدمش. - دارم فکر می کنم چطوری بهت حال بدم؟ دستتو بشکونم؟ پاتو خرد کنم؟ یا گردنتو بشکونم تا خلاصت کنم. دیگه نمی تونستم ساکت بمونم خواستم چیزی بگم که درد گونه ام تیر کشید و دستمو گذاشتم روش، ولی باید حرف می زدم. - چرا باهام اینکارو می کنید؟ صورتشو آورد جلو، طوری که نفسشو حس می کردم. - یادت رفته با عبدالرقیب و شریف علی چیکار کردم؟ تا اینو گفت دوزاریم افتاد که چرا منو دارن شکنجه می دن، ولی من با اونا فرق داشتم، اونا به اعتراف خودشون ترسیده بودند و ضامن محموله انفجاری رو نکشیده بودن و شکنجه حقشون بود، ولی من نمی ترسیدم، همه می دونستن بی باکم و همین سر نترسم باعث شده بود تو این سن اینجا باشم. - ولی من دستگیر شدم، اجازه ندادن به موقعیت مناسب خودمو برسونم و منفجر کنم، توی دنیا چیزی نیست که من ازش بترسم، حتی مرگ! تا اینو شنید قهقهه ای زد و باتومی که دستش گرفته بود روی گونه ی کابل خورده ام گذاشت و فشار داد. - پس از مرگ نمی ترسی؟ کاری می کنم نه تنها از مرگ نترسی بلکه آرزوی مرگ کنی. درد کل وجودمو گرفت و قرارمو از دستم گرفت، نمی تونستم این قدر تحقیر رو تحمل کنم. دستمو بلند کردم و با شدت نواختم زیر گوشش، طوری زدم که از شدت ضربه نقش زمین شد و گوششو گرفت، با دم شیر بازی کرده بودم، خودمو آماده کردم تا مرگ کتک بخورم. سریع بلند شد و با باتوم فلزی افتاد به جونم به قدری منو زد که به نفس نفس افتاد، دیگه دردو حس نمی کردم، هیچ کجای سالم تو بدنم نمونده بود. از جمجمه سر گرفته تا نوک پاهام از زیر ضربات شدید باتوم گذرونده بود، حالت خلسه بهم دست داده بود، چشمامو بسته بودم و صداهای عجیبی مثل صدای حمام عمومی با سر و صداهای زیاد تو گوشم می شنیدم. صداها داشت وضوح می گرفت و می تونستم بفهممشون، صدای همهمه ای که مانع کشیدن ضامن کمربند انتحاری دور کمرم شده بود داشت به گوشم می اومد. لبیک یا حسین لبیک یا حسین لبیک یا عباس لبیک یا زینب لبیک یا زهرا... آخرین صدایی که شنیدم نام دختر پیامبر بود و دیگه نفهمیدم چی شد. چشمم رو که باز کردم خودمو جایی غیر از زندان دیدم... ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸 🌸 سلام مہدیہ هستم خوب من از اول توے خانواده‌ے مذهبے بزرگ شدم.از وقتے بہ سن تڪلیف رسیدم چادر پوشیدم خیلےها مےگفتن اولشہ مےگذره از سرش میوفتہ...نماز مےخوندم اما نہ اول وقت... گذشت دوره‌ے ابتدایے تموم شد...وارد دبیرستان شدم....چادر و نماز فقط ظاهرے بود محبت بہ اهل بیت و خدا یہ ادعا بود....من ظاهرم مذهبے بود ولے در اصل از درون تخریب مےشدم.خیلے ناخواستہ و تحت‌تأثیر محیط اطراف.... زمان مےگذشت و من همچنان بر حسنہ هام مےتاختم....با گناهام با فیلم ها و عڪس ها و.....ڪہ مےدیدم... توے گردابے گیر افتاده بودم و هر بار با هر گناه بیشتر توش فرو مےرفتم... هر بار توبہ مےڪردم،باز شیطان گولم مےزد و توبہ مےشڪستم... بہ قولے ڪارام شرطے شده بود... مدرسہ‌ام رو بہ دلایلے عوض ڪردم.تمام دوستاے گذشتہ تنهام گذاشتن... ولے با دخترے آشنا شدم..ڪہ از لحاظ فڪرے و موقعیتے تقریبا بہ هم شبیہ بودیم... اون براے من از پسرعمہ‌اے مےگفت ڪہ دوستش داره و حتے چندبارے عڪسش رو بہ من نشون داد.... اون هر بار از جذابیت پسرے محجوب و با حیا بہ نام مهدے مےگفت و من ندیده عاشق تر مےشدم. اوایل سعے مےڪردم این عشق رو از سرم بندازم..بهش فڪر نڪنم... تا اینڪہ علایم این عشق در من پدیدار شد.با ڪوچڪترین تلنگرے گریہ‌ام مےگرفت...با دیدن عڪسش تپش قلبے بہ سراغم میومد و منو تا مرز جنون مےبرد و ڪلے ماجراے دیگہ.... دیگہ ڪم آوردم...احساس مےڪردم دارم با این عشق بہ دوستم خیانت مےڪنم ....و من براے اولین بار بہ خدایم پناه بردم.... آرامش مطلق و توبہ‌اے ڪہ دیگر نشڪستم.... شب شهادت خانم فاطمہ‌ے زهرا بود ڪہ بهش توسل ڪردم و ازشون خواستم اگہ این عشق بہ هر دلیلے اشتباه هست از دلم بیرونش ڪنہ اما نہ انگار عشقم پاڪ بود ڪہ حتے حضرت فاطمہ س هم عشقش رو پایدار ڪرد.... از اون روز بہ بعد همہ چیز رنگ و بوے خدا گرفت....سایہ‌ے خدا و اهل بیت رو حس ڪردم و ایمانم واقعے شد.... دیگہ آرامشم رو تنها تو آغوش گرم خدا مےبینم... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋از تا 🦋 🌷داستان تحول و تغییر مسیر زندگی سه خواهر در قاب از لاک جیغ تا خدا🌷 😍پیشنهاد ویژه دانلود😍 "شهــ گمنام ــیـد"
🔴ناگهان در بسته شد و من با چند دختر جوان و زیبا رو به رو شدم😨😰😓 شیخ جعفر مجتهدی (ره) می‌فرمودند : در ایام نوجوانی، یک روز که از مدرسه برمی گشتم، در راه پیرزنی را دیدم که مقداری و در دست داشت. وقتی به او نزدیک شدم، از من خواست تا اسباب را به منزل او ببرم... به منزل رسیدیم، در را باز کرده و داخل شد و من نیز داخل شدم... ناگهان در بسته شد و من با چند دختر جوان و زیبا، روبرو شدم نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به..... http://eitaa.com/joinchat/3955294221C08b3a28b6f ♨️♨️♨️♨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و قسم به لحظه نزدیکی دو قلب؛ از فاصله های دور...😔 بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇 ‌ "شهــ گمنام ــیـد" رازچفیه اینجاست👆
روزه گرفتن جرم سنگین‌ تری بود بچه‌ ها غذای ظهر را می‌ گرفتند و در یک پلاستیک می‌ ریختند چهار گوشه آن را جمع کرده و گره می‌ زدند سپس این غذا را در زیر پیراهن خود پنهان می‌ک ردند و افطار می‌ خوردند اگر موقع تفتیش از کسی غذا می‌ گرفتند او را شکنجه می‌ دادند. آن غذای سرد ظهر با غذای مختصری که احیانا در شب می‌ دادند را بچه‌ ها به عنوان افطار می‌ خوردند و تا افطار بعد به همین ترتیب می‌ گذشت ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
آفتاب سوزان تابستان، آتش توپ و تانک و گرمای جنوب شرایط سختی را برای رزمندگان در ماه مبارک رمضان رقم می‌زد، ساعت‌ها آب ننوشی و غذانخوری کار بسیار سختی بود که رزمندگان تحمل می‌کردند. این روزها که مردم ایران اسلامی در امنیت کامل در ماه خدا روزه‌دار هستند، این امنیت و آرامش در سایه مجاهدت‌های رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به دست آمده است. طی این گزارش به حال و هوای آن روزهای جبهه‌ها در ماه مهمانی خدا می‌پردازیم. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست‏هایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی و همین دست‌های کوچک چه گره‌های بزرگی را باز کردند 🕊️ 👤 «ماجرای شنیدنی و جالب زندگی پس از زندگی به واسطه حضرت رقیه» ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️من تو موقعیت هستم..😁✌️ 🤏پیدا کردن تاکسی که توش بحث سیاسی نباشه، مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه...😐 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🚫معنویت ممنوع🚫 🌿... تو پدافندي شلمچه👈 سه راه شهادت, که همیشه زیر آتیش توپ و خمپاره بود😍 يك هم سنگري داشتیم به نام "آقا فریبرز"😄 كه بالای سرش روی یه مقوا نوشته بود😵 هرگونه نماز با تضرع و خشوع ممنوع😵 نمازهای مستحبی, نافله, غفيله, جعفر طیار و... ممنوع😀دعا همراه با گریه ممنوع😍 خواندن زیارت عاشورا و خصوصا نماز شب در سنگر اکیدا ممنوع 😳 و مقوا را چسبانده بود بالای سرش😇 وراحت و بی خیال می خوابید زیر این نوشته اش....😄 🌿... يك روز با مسئول گردان رفتيم بهشون سر بزنيم،✌رسیدیم و رفتیم داخل سنگرشان 😁فرمانده گردان گفت نماز عصرم را نخوندم و شروع كرد به نمازخوندن🤲 اون هم با چه حال خوبی... 😵 يك دفعه چند تا خمپاره خورد كنار سنگر😬 فریبرز, سریع رو به فرمانده گردان کرد و گفت👈 پدر صلواتي😄دیدی معنویت رفت بالا و خمپاره آمد😇 فریبرز در یک حرکت سریع😟 و غافلگیرانه😵 تا ديد معنويت سنگر زياد شده يه قابلمه برداشت و شروع كردن به خواندن شعرهای فکاهی و خنده دار...😄در كمال تعجب ديدیم خیلی سریع آتش خمپاره ها قطع شد...😰 برگشت رو به فرمانده گردان گفت👈 عزیز دلم, من تمام زحمتم اینجا این است که, داخل این سنگر معنویت شکل نگیرد 😚و شما آمدید داخل سنگر, معنویت ترزیق می کنید😝 حالا ديديد من حق دارم تمام مستحبات را اینحا ممنوع اعلام کرده ام😎 🌿...تا یادم نرفته بگم موقع شروع عملیاتها ودر زیر آتش دشمن همه یکصدا فریاد می زدند👈 "حسین جان, کربلا ولی فریبرز بر خلاف همه می گفت, یا "امام رضا (ع) غریب" میشه یه بار دیگه زیارت مشهد را نصیب ما کنی, وکار بدین جا هم ختم نمی شد😁 👈اگر شدت آتیش دشمن زیاد میشد😞 تمام امامزاده ها را از حضرت معصومه (س) و شاهچراغ و شاه عبدالعظیم و... همه رو یکی یکی ردیف می کردبرای خدا😍 و در مناجات هائی بی نظیر روبه خدا می گفت: شما ما را نجات بده از دست این بعثی ها..🥺 بهت قول میدم هرچی امامزاده تو ایران است, زیارت کنم..😉😅 و بعد عملیات هم به بچه ها می گفت👈 دیدید "شهادت, لیاقت منو نداشت"...😄 📚کتاب گلخندهای آسمانی ناصرکاوه📚 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"