#طنز_جبهه
😎دیگ شجاع😎
یک روز هنگام عصر و پخش مستقیم غذا، خمپاره زدند.😐
همه فرار کردیم...🤯
هر کدوممون یه ور...😶
بعد برخاستیم دیدیم خمپاره درست خورده کنار دیگ غذا ولی عمل نکرده...🤩
با تعجب و خنده به همدیگر نگاه کردیم...😜
دوست رزمندهای گفت:
ایوالله،
باز هم به غیرت و شجاعت دیگ!👍
با همه سیاهی از ما رو سفیدتر است...😌
از جایش تکان نخورده.😉
آفرین.👏
برادرا خوبه یاد بگیرند و به محض اینکه خمپاره میاد،دنبال سوراخ موش نگردند.😁😅😝
#باهم_بخندیم😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
ویلای جبهه ها
و ویلانشینان عصر روح الله
از نوع دوبلکس !!
#زندگی_در_جنگ
#مردان_بی_ادعا
"شهــ گمنام ــیـد"
🥀🕊#لاله_های_زینبی
🌾هر وقت شهید جهانگیر جعفری نیا به ماموریت میرفت و تنها میشدم و می خواست مرا آرام کند، میگفت: من وقتی خدمت میکنم ۷۰ درصد ثوابش مال تو ۳۰ درصد مال من،فقط تو راضی باش، منم به این حرف هایش افتخار میکردم؛ هر وقت زنگ میزد یک دقیقه صحبت میکرد حال من را میپرسید ولی با بچه ها صحبت نمیکرد و فقط صدای حرف زدن و بازی هایشان را از پشت تلفن گوش می داد و می گفت (همین که صدایشان را می شنوم برای من کافی است)،هر چقدر به جهانگیر می گفتم با بچه ها صحبت کن، گفت نه اگر بشنوم،دلم گیر دنیا می شود و ماندنی میشوم.
💐۲ یا ۳ ساعت قبل از آخرین عملیاتش به من زنگ زد،حرفای آخرش را بهم گفت، خیلی برایم سخت بود،در آن مدت به من ابراز علاقه میکرد و در آخر گفت:عملیات میروم برگشتنم معلوم نیست و خداحافظی کرد.😭
✍به نقل از: همسر شهید
_جهانگیر_جعفری نیا
"شهــ گمنام ــیـد"
#برگی_از_خاطرات
پدرم همیشه سعی میکرد همگی در صلح و آرامش باشند و اگر دو نفر کدورتی با هم داشتند، آنها را آشتی میداد، با بزرگ و کوچک طوری رفتار میکرد که هیچکس از پدرم رنجور نمیشد، زمانی که فردی را نصیحت میکرد، از ابراز پشیمانی و ناراحتی آن شخص نیز ناراحت 😡میشد و با وی همدردی میکرد.
موقعی که پدرم در مناطق عملیاتی بانه کردستان بود، یک روز در زمانِ برگشت به استان زنجان، پدرم در اتوبوس🚌، جوانی را میبیند که در خودش فرو رفته و ناراحت است، دلیل ناراحتیاش را میپرسد و متوجه میشود که آن جوان با خانواده خود قهر کرده است و قصد دارد شهرش را ترک کند، پدرم آن جوان را به خانهی خودمان در خرمدره آورد و خیلی با او صحبت کرد و متوجه شد که فرزند کیست، با خانوادهاش تماس☎️ گرفت که نگران نباشند و سرانجام این جوان را به کانون گرم خانوادهاش بازگرداند.
🌷 شهید رحمان بهرامی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
از یک روستای دورافتاده، خودش را به بخشداری منطقه رسانده بود تا ناصر (بخشدار) را ببیند و مشکلش را به او بگوید، وقتی از بخشداری رفت بیرون، ناصر گفت: میخواهم بروم به روستایی که این بنده خدا گفت، تا وضع زندگیاش را ببینم، گفتم: آقاناصر! باید 30 کیلومتر پیاده برویم تا به روستا برسیم، اشکالی ندارد؟ گفت: نه! چه اشکالی دارد؟
پیاده رفت توی روستا، مشکل اهالی را از نزدیک دید و از هیچ خدمتی فروگذار نکرد.
🌷شهید ناصر فولادی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از اخبارفوری /مهم | News 📢 ( اخبار ایران و جهان)
🔺محکومیت شدید توهین به ساحت امام رضا «ع» توسط جامعه مدرسین حوزه علمیه : برخی مدعیان هنرمند و غرق شده درگرداب اندیشه شیطانی غرب پیاده نظام حرکت موریانه وار شده اند/اهانت به باورهای دینی شنیع ترین و سخیف ترین نوع مبارزه است/هنرِ در خدمت دروغ ، اغواگری، فساد و فحشاء، هرزآبی متعفن و شوره زاری لم یزرع است.
🆘 @khbr_fori
هدایت شده از اخبارفوری /مهم | News 📢 ( اخبار ایران و جهان)
رئیس جامعه مدرسین حوزه علمیه قم: توهین به مقدسات در فیلمهای سینمایی محکوم است و در حوزه هنر و سینما به تربیت نیروی متعهد و متخصص نیازمندیم
🆘 @khbr_fori
📌جملهای را که سردار سلیمانی گفت، هرگز فراموش نمیکنم
✍معصومه گلدوست، همسر شهید عبدالرحیم فیروزآبادی از شهدای مدافع حرم:با خانواده همسرم و بچههایم به مراسمی در مصلی شهر آمل رفتیم که قرار بود حاج قاسم آنجا سخنرانی کند. وقتی سخنرانی سردار تمام شد، قرار شد برویم با ایشان دیدار کنیم. حاج قاسم سر تکتک میزها میرفتند و چند دقیقهای کنار هر خانواده مینشستند.
سردار سلیمانی از پدرشوهرم پرسید همسر شهید کدام است؟ پدر شوهرم مرا نشان داد. حاج قاسم بلافاصله از من پرسید مشکلی نداری؟ همه چیز خوب است؟ گفتم الحمدالله. سپس حاج قاسم شروع کرد با بقیه خانواده صحبت کردن. بعد گفتند دخترم بیا با هم عکس بیندازیم. جایی خالی کرد تا من بین ایشان و پدرشوهرم قرار بگیرم برای عکس انداختن.
وقتی بلند شدم بروم به خواهر شوهرم گفتم: آبجی بیا بریم با سردار عکس بیندازیم. بعد حاجی پرسید با هم دوست هستید؟ با لبخندی گفتم: بله. پرسید: خیلی؟ گفتم: بله من آنها را خیلی را دوست دارم. بعد حاج قاسم رو کرد به خواهرشوهرم گفت: شما هم دوستش دارید؟ او هم میگوید: بله. حاج قاسم میگوید دختر خوبی است هوایش را داشته باشید.
بعد به دو فرزندم انگشتر هدیه دادند و با آنها هم عکس انداختند. توصیف حس و حال دیدار با سردار سخت است. گاهی برخی حسها دلی است و نمیتوان قشنگی آن را توصیف کرد.
بعد از شهادت سردار خواب دیدم محفل بزرگی است و همه هستند. برادرم میگوید: خواهر! همه دارند میروند سردار سلیمانی را ببینند. ناگهان در اتاقی باز شد و ما وارد شدیم، همسر شهید سالخورده هم همراهم بود. حاجی در اتاق نشسته بود، تا دیدمشان گریه کردم. گویی در خواب یادم بود که شهید شدهاند. سردار در عالم رویا گفت: گریه نکن ببین عکس من و دخترانت همهجا هست؟ من هستم. این جمله را کامل در ذهن دارم و فراموش نمیکنم که گفتند: من هستم!
"شهــ گمنام ــیـد"