eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
CQACAgQAAxkDAAE2E-Vg7bUC1eq1CAR5T-uUYOfmafiuXQACRwEAAqGveFMoREw7hK4fRyAE.mp3
3.13M
منم و هوای تو هوای نگاه به گنبد طلا😢💔 منم و هوای تو هوای سینه زدن تو روضه ها😢💔 "شهــ گمنام ــیـد"
"شهــ گمنام ــیـد"🕊 راه خویش را یافت جان دادن برای خدا در همهه‌ی شلوغی های زمین :)
یک داستان از زندگی شهید برونسی😍 لطفا همراه ما باشید 😎✋ شهــ گمنام ــیـد"
💠بهترین دلیل مادر شهید روستاي ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود.آن وقتها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند.با اینکه کار هم می کرد، نمره اش همیشه خودب بود. یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت:«از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.» من و باباش با چشمهاي گرد شده به هم نگاه کردیم.همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت. باباش گفت:«تو که مدرسه رو دوست داشتی، براي چی نمی خواي بري؟» آمد چیزي بگوید، بغض گلوش را گرفت. همان طور، بغض کرده گفت:«بابا از فردا برات کشاورزي می کنم، خاکشوري می کنم، هر کاري بگی می کنم، ولی دیگه مدرسه نمی رم.» این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه. حدس زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، آن روز ولی هرچه پیله اش شدیم، چیزي نگفت. روز بعد دیدیم جدي- جدي نمی خواهد مدرسه برود.باباش به این سادگی ها راضی نمی شد، پا تو یک کفش کرده بود که : «یا باید بري مدرسه، یا بگی چرا نمی خواي بري.» آخرش عبدالحسین کوتاه آمد .گفت: «آخه بابا روم نمی شه به شما بگم.» گفتم: «ننه به من بگو.» سرش را انداخته بود پایین و چیزي نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می کشد.دستش را گفتم و بردمش تو اتاق دیگر. کمی ناز و نوازشش کردم. گفت و با گریه گفت: «ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!» «چرا پسرم؟» اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: «روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختري دیدم، داشت...» شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.فقط صداي گریه اش بلند تر شد و باز گفت:«اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمی رم.» آن دبستان تنها یک معلم داشت.او را هم می دانستیم طاغوتی است، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم. موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت.رو همین حساب، پدرش گفت: «حالا که اینطور شد، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.»... آبادي علاوه بر دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن " 1." 🖊پاورقی 1 -زمان وقوع این خاطره بر می گردد به حول و حوش سال 1333 هجري شمسی شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌹هر روز با یک خاطره از شهدای تفحص🌹 🌹این قسمت: #شهیدبرروی_مین_منور🌹 داشتيم مى رفتيم به طرف ميدان مي
🌹هر روز با یک خاطره از شهدای تفحص🌹 🌹این قسمت: 🌹 همراه‌ بچه‌هاي‌ كوه‌ تفحص‌ لشكر عاشورا، در منطقه‌ فكه‌، همانجايي‌ كه‌روزي‌ در بهار سال‌ 62 عمليات‌ والفجر يك‌ انجام‌ شده‌ بود، خاكريزها و شيارهارا مي‌گشتيم‌ تا شهيدان‌ بر جاي‌ مانده‌ را بياييم‌، روي‌ يكي‌ از خاكريزها باصحنه‌ جالب‌ و باور نكردني‌ اي‌ روبه‌ رو شديم‌. بسجي‌ اي‌ آرپي‌ جي‌ زن‌، روي‌ زانون‌ نشسته‌ بود تا تانك‌ رو به‌ رويش‌ را بزند،ولي‌ بلافاصله‌ پس‌ از شليك‌ موشك‌ گلوله‌ تك‌ تيراندازان‌ عراقي‌ پيشاني‌ اش‌را شكافته‌ و او كه‌ روبه‌ جلو افتاده‌ بود، در همان‌ حال‌ لوله‌ آرپي‌ جي‌ به‌ صورت‌عمود بر زمين‌ مانده‌ و بدن‌ او متكي‌ بر آرپي‌ جي‌، به‌ حالت‌ نيمه‌ سجده‌ روي‌خاكريز مانده‌ بود، آرام‌ و آهسته‌، استخوانهايش‌ را جمع‌ كرديم‌ و اندام‌ مطهرش‌ را با خود آورديم‌. شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به این چشم ها خیره شو خیره شو... نگاه شهدا به ماست مراقب رفتارمون باشیم... حواسشون به ما هست نکنه یک وقت از راه و مسیرشان خارج شیم... شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
هدیه به مادرعزیز #شهید_مسعود_عسگری 🖤 #ارسالی شهــ گمنام ــیـد"
سلام علیکم وقتتون بخیر ونیکی 🌸🍃 😁حالا که اسم شهید بزرگوار ومادرشون امد جاداره یه خاطره از خوندن شهید تعریف کنم به نقل از مامان زهرا.... مادر شهید مسعودعسگری از کوچکی گوشش با آشنا بود توی سن کودکی معمولا در ماشین لباسشویی رو باز می کرد دستش می گرفت و سرشو نزدیک در ماشین لباسشویی می کرد و شروع می کرد با صوت زیبا به خوندن😁😍😂 صداش توی ماشین لباسشویی می پیچید و خوشش میومدبعضی موقع هام من ای از رو بارها و بارها تکرار می کردم تا حفظ کنم😁 مسعود می گفت: من شدم شما هنوز نشدی؟؟؟😕 و شروع می کرد قسمتی از آیه رو از حفظ می کرد توی خونه بعضی موقع ها آیاتی رو با صوت زیبا تلاوت می کردمنم بهش می گفتم: صدات خیلی قشنگه برو کلاس در جواب فقط لبخند میزد😁 وقتی به جلسه قرآن میرفتیم و نوبت تلاوت مسعود که میشدخیلی ساده و فارسی قرآن می خوند. قبل از شهادت مسعود شبکه هر روز ساعت شش صبح یک جز قرآن پخش می کردند و تلویزیون ما معمولا روشن بود. مسعود نیم خیز به سمت تلویزیون می نشست و با دقت به تلویزیون نگاه می کرد. نمیدونستم آیات قرآن رو با دقت می خونه یا داره ترجمه رو می خونه🤔 هرگز سوال نکردم ولی همیشه از این نوع نشستن و دقتش لذت می بردم😊 شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز یک داستان از زندگی شهید برونسی😍 لطفا همراه ما باشید 😎✋ شهــ گمنام ــیـد"