eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصرت خدا در تقواست... برشی از صحبت‌های شهید ابراهیم همت ‌ᷝᷡᷝᷝᷝ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼"اگہ‌یہ‌روزخواستےتعریفےبراے شهیدپیداڪنے، بگو شهیـد♥ یعنے باران.🌧 حُسْنِ‌باران🌧این‌است ڪه‌زمینےست،ولــے آسمانےشدھ‌است؛🌈 وبہ‌امداد‌زمین‌مےآید..."☔ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
علامه امینی(ره): 🌹هر کس بعد از صلوات بگوید: " و عجل فرجهم " 📚من او را در ثواب نوشتن کتاب الغدیر شریک میکنم! 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺استادقرائتی 🌺 🌸موضوع:تشخیص الهام الهی🌸 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
😃😃😃پروفایل شهدایی😃😃😃 🌸شهید حاج حسین خرازی🌸 تقدیم به اعضای شهدایی با احترام😌 "شهــ گمنام ــیـد"
🌷قصه تحول دوستی🌷 🌷به نام خدا🌷 -سلام هانیه هستم. -14سالمه. میخواستم قصه تحولم رو براتون تعریف کنم. -قصه تحول من از اونجایی شروع شد که چند ماه پیش توی تلوزیون دیدم که برای کمک کردن به افرادی که به اعضا بدن احتیاج دارن میتونیم اعضای بدنمون رو اهدا کنیم البته بعد از مرگ🥀 من هم در این اهدا عضو شرکت کردم و کد ملی رو فرستادم که وقتی من هم مردم؛اعضای بدنم به کسانی که بهش احتیاج دارن داده بشه😊 من به پدر و مادرم هم نگفتم چون میدونم اگه بهشون بگم با این کارم مخالفت میکنن. -نمیدونم قصه تحولم از کجا شروع شد و چجوری شد. یک جا خونده بودم که چادی شدنت معنیش اینه که خودتو یک جا نشون دادی که امام زمان بهت کمک کرده تا چادری بشی😍 -چند ماه بعد از اینکه در اهدا عضو شرکت کردم؛یهو یک دختر خانومی اومد پیوی،و گفت:اگه خواستی توی این گروه عضو شو من عضو شدم،گروه شما بود😊 از اونجا از گروه و کارت خیلی خوشم اومد. -قبل از اون روز من چادری نبودم و بی حجاب بودم😔 ولی وقتی وارد کانالت شدم و کلیپ های چادرانه رو دیدم خیلی خوشم اومد از چادر؛البته قبلا هم خوشم میومد ولی وقتی وارد کانالت شدم؛عشقم به چادر دوبرابر شد و شدت گرفت🙃 -از اون موقع به بعد دیگه تصمیم گرفتم چادر بخرم و در تصمیمم خیلی قانع بودم. وقتی چادری شدم؛ عاشق مذهبی بودن شدم، از آقایون مذهبی خوشم اومد، عاشق چادرم و رنگ سیاهش شدم طوری که یکی از رنگ های موردعلاقمه، عاشق گلزار شهدا و شهدا شدم، عاشق امام زمان و خدا شدم، و عاشق شهادت. -من همه این ها رو مدیون شما هستم🌹 -همه این ها در چند ماه اتفاق افتاد جوری که خودم هم متوجه نشدم طوری اصلا باورم نمیشد. -من اولاش زیاد اهمیت نمیدادم ولی وقتی که یک اتفاقی برام افتاد کلا عوض شدم؛ عاقل تر شدم؛ شدم یک خانم مذهبی😌 -الان بیشتر از بودن با خدا و بنده خدا بودن لذت میبرم؛و از خدا تشکر میکنم که اون اتفاق برام افتاد که الان شدم یک دختر مذهبی از مذهبی بودنم لذت میبرم به خودم افتخار میکنم😌 -اگه اون اتفاق نمیفتاد من اصلا دچار تحول نمیشدم و یا کمتر مذهبی بودم. الان خدارو شاکرم که خدا راه درست رو بهم نشون داد و الان خیلی خوشحالم🙃 -از وقتی چادری شدم متوجه میشم افراد بهم بیشتر احترام میزارن و بهم میگن خانم😌 این خیلی خوشحالم میکنه😊 و میگم ای کاش زودتر چادری بودم😔 چند روز پیش رفتم پیش دختر عموم کلاس هفتمه و حجاب نمیکنه؛ بهم گفت:مامانش بهش گفته که از دختر عموت یاد بگیر ببین حجاب میکنه☺️ وقتی اینو بهم گفت انگار دنیا رو بهم دادن خیلی خوشحال شدم😊😍 خیلی ممنونم که داستان منو مطالعه کردین امیدوارم در شما هم تاثیری گذاشته باشه😊 خدانگهدار🤚 پایان🌹 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸قصه تحول دوستی 🌸 راستش من قبلا قرآن نمیخوندم...😞 با اینکه حجابم تقریبا خوب بود چادری نبودم...😔 نمازام اول وقت نبود و همیشه نمازم قضا میشد تازه بعضی وقتا حوصله نماز خوندن نداشتم...😣 قبلا از ته دل واسه ظهور امام زمان (عج) دعا نمیکردم...😞 اما از وقتی که وارد این کانال شدم خیلی تغییر کردم😍 الان بیشتر وقتا قرآن میخونم تازه به مامانم گفتم واسم چادر بخره و چادری شدم نمازامو اول وقت میخونم حتی به مامانم میگم منو واسه نماز صبح بیدار کنه☺ تازه همیشه سر نماز از ته دلم واسه ظهور آقامون دعا میکنم واقعا از ته دلم میخواد آقامون بیاد خیلی دوست دارم دیگه هیچکش گناه نکنه تا آقامون واسه گناه های ما گریه نکنه😞💔 منی که در برابر گناه های مردم بی تفاوت بودم الان وقتی میبینم کسی گناه میکنه حالم بد میشه و قلبم میشکنه منی که خیلی سخت گریه میکردم وقتی میبینم کسی واسه اومدن آقا دعا نمیکنه و راحت گناه میکنه گریه‌ام میگیره...💔 من الان خیلی تغییر کردم و فقط و فقط به خاطر شماست☺ واقعا کانالتون عالیه امیدوارم همیشه موفق باشید❤ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
هر شب یک داستان از زندگی شهید برونسی😍 لطفا همراه ما باشید 😎✋ (قسمت یک) ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
💠حکم اعدام همسر شهید خیلی محتاط بود. رعایت همه چی را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوشبدهد، با چند تا از دوستهاي روحانی اش می آمد؛ نوارهاي حساسی بود از فرمایشات امام. ما اجاره نشین بودیم و زیر زمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت :« هرکی در زد، سریع خبر بدي که ضبط رو خاموش کنیم.» اولها که زیاد تو جریان کار نبودم، می پرسیدم: «چرا؟» می گفت: «این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، می برن زندان.» گاهی وقتها هم که اعلامیه جدیدي از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توي اتاق تا می توانستند، از اعلامیه رونویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید، همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت. هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت.می گفت: « این جوري اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شا االله اجر شهید رو دارم.» روزها کار و شبها، هم درس می خواند " 1 ." هم این که شدید تو جریان انقلاب زحمت می کشید. یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمدند خانه.چند تا نوار همراش بود. گفت : «مال امامه، تازه از پاریس اومده» طبق معمول رفتند تو اتاق و نشستند پاي ضبط. کارشان تا ساعت یازده طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند. برق سر در حیات روشن بود. زن صاحبخانه باهامان قرار و مدارگذاشته بود که هر شب ساعت ده، برق سر در حیات رو خاموش کنیم. زن عصبانی و بی ملاحظه اي بود.دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید. تو حیاط می پاییدم که یکهو سر و کله اش پیدا شد. راست رفت طرف کنتور برق. نه برد ونه آورد، فیوز را زد بالا! زود هم آمد دم زیرزمین. «شما می خواین تا صبح نشینین و هر جور نواري رو گوش کنید؟!» صداش بلند بود و نخراشیده. عبدالحسین رسید. گفت: « مگه ما مزاحمتی داریم براتون، حاج خانم؟» سرش را انداخته بود پایین و تو صورت زن نگاه نمی کرد. زن صاحبخانه گفت: « چه مزاحمتی از این بدتر؟!» فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپی سر درحیاط است. رفتم بیرون، گفتم: « عیبی نداره، ما فیوز رو می زنیم بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم.» خواستم بروم پاي کنتور، نگذاشت. یکدفعه گفت: « ما دیگه طاقت این کارهاي شما رو نداریم.» «کدوم کارها؟» «همینکه شما با شاه گرفتین.» بند دلم انگار پاره شد. نمی دانم از کجا فهمیده بود موضوع را. عبدالحسین بهم گفت: «بیا پایین.» رفتیم تو. در را بستیم و دیگر چیزي نگفتیم. صبح که می خواست برود، وسایل کارش را بر نداشت. پرسیدم: « مگه نمی خواي سرکار بري؟» گفت: « نه، می خوام برم خونه پیدا کنم، این جا دیگه جاي ما نیست.»... ظهر برگشت. «چی شد؟ خونه پیدا کردي؟» «جاش چه جوریه؟» «یک زیرزمینه، تو کوي طلّاب.» بعد از ظهر با وسایلمان رفتیم خانه جدید. وقتی زیر زمین را دیدم، کم مانده بود از ترس جیغ بکشم! « این دیگه چه جور جاییه عبدالحسین؟» لبخندمحبت آمیزي زد.گفت: « این خونه مال یک طلبه است، قرار شده موقتی تو زیر زمینش بشینیم تا من فکر یک جایی بردارم براي خودمون.» تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد.داشت گریه ام می گرفت. «اگه همون گربه رو بزنی، می آد این جا؟!» «زیاد سخت نگیر، حالا براي موقت اشکالی نداره.» تو همان زیرزمین تاریک و ترسناك مشغول زندگی شدیم. چند روز بعد، همان طرفها چهل متر زمین خرید. آستینها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع کردند به ساختن خانه. شب و روز کار کردند. زود دور زمین را دیوار کشیدند و رویش را پوشیدند.خانه هنوز آجري و خاکی بود که اسباب و اثاثیه را کشیدیم و رفتیم آنجا. چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد. خانه اش حسابی کوچک بود. یک اتاق بیشتر نداشت، وسطش پرده زده بودیم.شب که می شد، این طرف چادر ما بودیم و آن طرف، او و رفقاي طلبه اش. کم کم کارهاش گسترده شد. بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار. حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک کلت آوردند. ازش پرسیدم:« اینو می خواي چکار؟» گفت: « یک وقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید. اون موقع دستمون نباید خالی باشه.» وقتی می رفت براي پخش اعلامیه، می گفت :«اگه یک وقتی مأموراي شاه اومدن، در خونه، فقط بگو: شوهرم بناست و می ره سر کار. از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم.» یک شب که رفت براي پخش اعلامیه، برنگشت.یک آن آرام نداشتم. تا صبح شود، چند بار رفتم دم در و تو کوچه را نگاه کردم. خبري نبود که نبود. هرچه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می شدم که گیر افتاده. از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بود. همین اضطرابم را بیشتر می کرد. صبح جریان را به دوستهاش خبر دادم. گفتند:« می ریم دنبالش، ان شاءالله پیداش می کنیم.» آن روز چیزي دستگیرشان نشد. روزهاي بعد هم گشتیم. خبري نشد. کم کم داشتم ناامید می شدم که یک روز
یکهو پیداش شد! حدسمان درست بود: ساواك گرفته بودش. چند روز بعد درست نمی دانم چطور شد که آزادش کرده بودند. پیام تازه اي از حضرت امام رسیده بود. از مردم خواسته بودند بریزند تو خیابانها و علیه رژیم تظاهرات کنند. عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود. خانه «غیاثی» نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود.غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته، داشت آماده رفتن می شد. نوارهاي امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کردیک جا. بهم گفت:« اگه یک وقت دیدي من دیر کردم، اینا همه رو رد کنی.» خداحافظی کرد و رفت. مردم ریخته بودند توي حرم امام رضا(علیه السلام)، و ضد رژم شعار می دادند. تا ظهر خبرهاي بدي رسید. می گفتند:«مأمورهاي وحشی شاه، قصابی راه انداختن! حتی تو حرم هم تیر اندازي کردن، خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن.» حالا، هم حرص وجوش او را می زدم، و هم حرص وجوش کتاب ونوار ها را. یکی، دو روز گذشت و ازش خبري نشد. بیشتر از این نمی شد معطل بمانم. دست به کار شدم. رساله ئ حضرت امام را بردم خانه برادرش.او یکی از موزائیکهاي تو حیاط را در آورد. زیرش را خالی کرد. رساله را گذاشت آنجا و روش را پوشاند ومثل اولش کرد. برگشتم خانه. مانده بودم نوارها و کتابها را چکار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین شاگردي می کرد. با خودم گفتم:«توکل بر خدا می برمشون همون جا، ان شاءالله که قبول می کنه.» به خلاف انتظارم با روي باز استقبال کردند. هر چه بود، گرفتند و گفتند:«ما اینا رو قایم می کنیم،خاطرت جمع باشه.» هفت، هشت روزي گذشت.باز هم خبري نشد.تو این مدت، تک و توکی از آن به اصطلاح شاه دوستها،حسابی اذیتمان می کردند و زجر می دادند.بعضی وقتها می آمدند و باخاطر جمعی می گفتند:«اعدامش کردن، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینید، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!» بالاخره روز دهم یکی آمد در خانه.گفت: « اوستا عبدالحسین زنده است.» باورکردنش مشکل بود.با شک و دو دلی پرسیدم: « کجاست؟» گفت: «تو زندان وکیل آباده، " 2 ." اگه می خواي آزاد بشه، یا باید صد هزار تومان پول ببري یا یک سند خونه.» چهره ام گرفته تر شد. نه آن قدر پول داشتیم و نه خانه سند داشت. مرد رفت. من ماندم و هزار جور فکر و خیال. خدا خدا میکردم راهی پیدا بشود،با خودم می گفتم: «پیش کی برم که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه؟» رو هر کی انگشت می گذاشتم، آخرش فکرم می خورد به بن بست. تازه اگر کسی هم راضی می شد به اینکار ،مشکل بود بیاید زندان.تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت. تو این مخمصه، یکدفعه در زدند. چادرم را سر کشیدم. روم را محکم گرفتم و‌رفتم دم در. مرد غریبه اي بود.خودش را کشاند کنار و دستپاچه گفت:«سلام.» آهسته جوابش را دادم.گفت:«ببخشین خانم ،من غیاثی هستم ،اوستا عبدالحسین تو خونه ئ ما کار میکردن.» نفس راحتی کشیدم .ادامه داد:«میخواستم ببینم براي چی این چند روزه نیومدن سر کار؟» بغض گلوم را گرفت. از زور ناراحتی میخواست گریه ام بگیرد. جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم. گفت:«شما هیچ ناراحت نباشین، خونه من سند داره.خودم امروز میرم به امید خدا آزادش می کنم.» خداحافظی کرد و زود رفت.ازخوشحالی زیاد کم مانده بود سکته کنم. دعا می کردم هر چه زودتر، صحیح و سالم برگردد. نزدیک ظهر بود، سر وصدایی تو کوچه بلند شد. دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سرکوچه، یک جعبه شیرینی، دستش گرفته بود. با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد رفتم جلوتر.لابه لاي جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین. بر جا خشکم زد! چندلحظه مات و مبهوت مانده بودم. «این همون عبدالحسین چند روز پیشه!» قیافه اش خیلی مسن تر از قبل نشان می داد. صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر شده بود. همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحالی می کردند. او ولی گرفته بود و لام تا کام حرف نمی زد. از بین مردم آهسته آهسته آمد و یک راست رفت خانه. پشت سرش رفتم تو. گفت: «در رو ببند.» در را بستم. آمدم روبرویش ایستادم. گویی به اندازه چند سال پیر شده بود. دهانش را باز کرد که حرف بزند،دیدم دندانهایش نیست! گفت: «چیه؟خوشحال شدین که شیرینی می دین؟» گفتم: « من شیرینی نگرفتم.» آهی از ته دل کشید. گفت: « اي کاش شهید می شدم!» گفت و رفت توي اتاق. چند تا از فامیل ها هم آمده بودند. با آنها فقط سلام و علیکی کرد و رفت حمام... . آن روز تا شب هر چی پرسیدم: چه بلایی سرت آوردن؛ چیزي نگفت. کم کم حالش بهتر شد. شب، باز رفقاي طلبه اش آمدند. آن طرف پرده با هم نشستند به صحبت. لا به لاي حرفهاش، اسم یک سروان را برد و گفت:«اسلحه رو گذاشت پشت گردنم. دست و پام رو هم بسته بودن. یکی شون اومد جلوم. همش سیلی میزد و میگفت:«پدرسوخته بگو اونایی که باهات بودن، کجا هستن؟»
🍃🌷🍃 【السلام علیڪ یا ابا عبدالله】 گـاهی دلتنـگی در هیـچ بیتـی، نمی‌گنجـد...❗️ گاهـی یڪ تصویـر، این‌چنیـن دل را بہ تپش وا می‌دارد...❗️ 💔 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
آن ها چفیه بستند تا بسیجی وار بجنگند من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم! آن ها چفیه را خیس می کردند تا نفس.​ هایشان”آلوده شیمیایی” نشود من چادر می پوشم تا از”نفس های آلوده”دور بمانم! “بانو چادرت را بتکان قصد تیمم داری ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی شهید محسن حُججی در یادمان عملیاتی دوران دفاع مقدس ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
گفٺ : تا ” پیـــــاده ” نـروے نمے توانـے درڪـ ڪنـے ! گفتم چہ چیـزے را ؟ گفٺ :ذره اے از شـوق زینــَب براے زیارٺ دوباره بــَرآدَر را "شهــ گمنام ــیـد"
پرواز اگر نمی‌دانیم براے آن است ڪہ سجــــده هایمان بوی پرواز نمی دهد ... به‌یاد نمازهای خالصانهٔ یاران‌آسمانی 📿 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
میگویند ڪه ابتداے صبـــح رزق بندگانت راتقسیم میڪنے میشود رزق من امـروز رفاقتے️ باشد از جنس شهـیدان... باعطـــر شهـادت... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
CQACAgQAAx0CXOXJfgADYGEli4k7Wl7GLh2upc2H5NB4Pu4HAAJlAQACC8bYUxUB5WrmNBG8IAQ.mp3
3.95M
تقدیم به اعضای وفادارکانلمون حتما دانلود کنین لطفاتاآخرش گوش کنید خیلی زیباست ‌‎ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
☘️ آیت الله فاطمی نیا : 🌷 یک حمد گفتن ، یک لااله الا الله گفتن برزخ آدم را روشن میکند . ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هشدار آیت الله ناصری دربارۀ امام خامنه ای ❌ در آینده شاید باشد سعی کنید از مقام جدا نشوید بنده بینی وبین الله این رو احساس کردم که بدم👆 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌤 در سالے سردو پر از زلزلہ ڪہ شرق و غربـ زمین در اختلاف باشن منتظر فرج باشید!✨ 👤 📚یوم‌الخلاص ‌،ص ‌543 📚بیان‌ الائمه‌(ع‌) ج ‌2 ص‌431 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"