فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 بدترین نوع خیانت از نگاه شهید کاظمی
⚠️ این جملات از شهید کاظمی رو باید روزی چندبار گوش بدیم که ملکه ذهنمون بشه
مخصوصا مسئولین!
#عند_ربهم_یرزقون
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 #7 مامان نذر کرده بود که این بار با خانومت بری مکه. و با این حرف اتاق ر
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
#8
-مادر من، اگه من بخوام روزی ازدواج کنم همسرم رو خودم انتخاب خواهم کرد. من از ازدواج های سنتی خوشم نمیاد. من باید یه مدتی دختری رو بشناسم بعد باهاش ازدواج کنم. اصلا ببینم از اخلاقش رفتارش حرف زدناش خوشم میاد، یا نه. و حرف مادر این بود که:
باشه، من هم حرفی ندارم که. این همه دختر دور و برت هست تو فامیل در و همسایه، حتی هم دانشگاهیات. خب یکی رو انتخاب کن دیگه.
اما مشکل این جا بود که او از ازدواج های فامیلی خوشش نمی آمد و در دانشگاهش هم که ابدا. عمرا یکی از دختران لوس و ننری را که از صبح | تا شب به بهانه نوع شغل و حرفه شان با ده نفر لاس می زدند آدم حساب می کرد. با آن غرور و کم توجهی اش به جنس مونث، این قدر کشته مرده داشت که بیا و ببین و بدی جریان این جا بود که خود نیز از این همه محبوبیت اطلاع داشت و طاقچه بالا می گذاشت. خوب به خاطر داشت. تازه می خواست دکترای عمومیش را بگیرد و داشت خود را برای شرکت در آزمون تخصصی آماده می کرد که ....
یک روز جمعه ای با دوستانش قرار کوه گذاشتند. روز خوبی بود. هوای مطبوع و دلچسب کوه همه شان را به وجد آورده بود. چهار برابر همیشه صبحانه تناول کرده بودند، چرا که هر چهار نفر برای بقیه هم صبحانه آورده بودند و نباید حیف و میل می شد!
تا نزدیکی های ظهر خوش گذراندند و سرخوش و سرحال قصد بر گشت کردند. تا نیمه های کوه پایین آمده بودند که متوجه حضور چند دختر شدند که با فاصله ی کمی از آن ها حرکت می کردند. طبق معمول همیشه عرفان دوست صمیمی اش با دیدن دو دختر چشمانش برق زد
جلوتر رفت و از همان جا با صدای نسبتا بلندی
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
#9
گفت:
بچه ها، نعمت های خدا رو دارید می بینید. اصلا آدم تا کوه نیاد نمی تونه به عظمت خدا پی ببره. و نگاهی به دخترها انداخت و گفت: -مگه نه؟! دخترها خنده ای کردند و کمی سرعت گرفتند.
طواف و عشق دو دقیقه نگذشته بود که یکی از دخترها ایستاد و خم شد تا بند کتانی اش را ببندد و برای همین کوله خود را زمین گذاشت. عرفان هم که سرش درد می کرد برای این اتفاقات پیش رفت و گفت :
اگه سنگینه بده کمکت کنم. دختر نیم نگاهی به عرفان انداخت و گفت:
برو به عمه ات کمک کن. عرفان با خنده گفت:
به عمم هم به اندازه کافی کمک کردم. حالا نوبتی هم باشه نوبت توست!
دختر بلند شد و راه افتاد. عرفان ایستاده بود. همین که به نزدیکی اش رسیدند، هومن با ناراحتی گفت: -عرفان تو نمی خوای از این کارات دست برداری؟!
تنه، اصلا تفریح و گردش به همین چیزاش قشنگه. هومن تو دیگه زیادی پاستوریزه ای!
عرفان پسر خوبی بود. از دوران راهنمایی با هم بودند، اما در دبیرستان هر یک دنبال علاقه خود رفت و در آن زمان تازه مدرک معماری
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
#10
ارشدش را گرفته بود و در صدد باز کردن شرکتی برای خود بود. عرفان با لحن شادی بلند تر، جوری که جلویی ها به خوبی بشنوند، گفت:
به هر حال من پشت سر تونم کمک لازم داشتید در خدمتم. و با این حرف دوباره گامی به آن ها نزدیک تر شد. راه در آن قسمت کمی تنگ تر شده بود و دو نفر دو نفر امکان عبور وجود داشت. همان دختر برگشت تا جواب تندی به عرفان بدهد که یک مرتبه پایش سر خورد. جیغ
کوتاهی کشید و برای این که زمین نیفتد در لحظه آخر به بازوی دوستش چنگ زد و از آن جایی که این یک عکس العمل آنی بود هر دو به زمین افتادند. شیب نسبتا تندی بود. دختر اولی برای جلوگیری از سر خوردن دستش را به صخره کناری گرفت. موقعیت خطرناکی بود. عرفان که تقریبا نزدیکشان بود سریع جلو رفت و کمر اولی و بازوی دومی را چنگ زد و بدین ترتیب هر دو را از سقوط احتمالی نجات داد. هو من و علی و منصور هم جلوتر رفتند و در نهایت با احتیاط توانستند چند متری جلوتر رفته و مکان صاف و امنی را برای ایستادن پیدا کنند. به
محض ایستادن عرفان دم گوش هومن گفت:
- حال کردی دو تا دو تا دارم نجات می دم ها! هومن بدون حرف فقط چپ چپ نگاهش کرد. عرفان ابرویی بالا انداخت و به طرف دخترها رفت. دختر اولی دست راستش را گرفته و از درد به خود می پیچید. کف دست و بازویش بدجور ساییده شده بود و دختر دومی هم مچ پایش به شدت درد می کرد. عرفان سر بلند کرد و رو به هومن گفت: بیا ببین چی شده.
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
#11
و رو به دخترها گفت:
-این رفيق ما پزشکه. هومن نفس عمیقی کشید و جلوتر رفت. نخست سراغ دختر دو می رفت که صدای ناله اش بلند تر بود. مچ پایش کمی متورم شده بود، ولی زخمی در کار نبود. نمی توانست نظری بدهد، نیاز به رادیولوژی داشت. با این همه پماد مسکنی از جعبه کمک های اولیه اش بیرون کشید و به ملایمت به روی پای او ماليد و گفت:
سعی کن موقع راه رفتن رو این پات فشار نیاری. حتما هم باید به عکس ازش بگیری. و با این حرف از جا برخاست و سراغ دختر اولی رفت. به آرامی بازوی او را در دست گرفت. متاسفانه زخم بدی بود. كل كف دستش به اضافه ی بخشی از ساعدش خون ریزی داشت. هومن با نگرانی گفت:
-انگشتات رو تکون بده ببینم. دختر به آهستگی انگشتانش را تکان داد. هومن گفت:
خوبه. الان زخمت رو می بندم، بعد می ریم بیمارستان. حتما برای تو هم یه عکس از دستت احتیاج هست. هومن بتادین را بیرون کشید و روی زخمش ریخت. سوزش غیر قابل تحمل آن موجب شد تا دختر دستش را پیش برده و مچ دست هومن را بگیرد تا مانع ادامه کارش شود و هومن برای اولین بار سر بلند کرد و با اخم در چشمان دخترک نگریست. لعنتی چه چشمانی داشت. درشت و آهویی، مشکی به رنگ شب. سریع چشم از او گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. دختر سومی ایستاده بود
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
#12
وبا چشمانی گریان به آن ها می نگریست. هومن گفت:
بیا دستش رو بگیر زخمش رو ببندم . دختر باشه ای گفت و جلوتر آمد.
-شیدا دستت رو بده به من. هومن روی زخمش را ضدعفونی کرده و پماد مالید. سپس به طور موقت آن را پانسمان نمود و در همین حال پرسید: -کی واکسن کزاز زدی؟ شیدا در حالی که هنوز درد داشت با صدایی شبیه ناله گفت:
نمی دونم. - اگه فکر می کنی بیش از ده سال هست باید حتما به واکسن کزاز تزریق کنی. یادم نیست، نمی دونم کی زدم! خیلی خب. به محض رسیدن به بیمارستان یادت باشه این موضوع رو به عوامل
تذکر بدی.
-باشه. شیدا به کمک دوستش که مهسا نام داشت از جا برخاست. مهسا گفت:
طواف و عشق اگه تو می تونی راه بری من برم کمک نیاز. - آره می تونم. مهسا به طرف نیاز رفت و زیر بازوی او را گرفت و بلندش کرد، و بالاخ به آرزویش رسید و کوله شیدا و نیاز را برداشت. به طرف هومن رفت و آرام گفت:
دیدی چه نونی گذاشتم تو دامنت دیگه. هومن چشم غره ای به او رفت و گفت:
عرفان نذار دهنم باز بشه که هر چی می کشیم از دست تو می کشیم!
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
#13
عرفان با خنده گفت:
-بين عوضی گرفتی. برو برای جلویی ها چشم و ابرو بیا. من که همین طوری کشته مردت هستم. آخ ! عجب خریتی کردم رفتم ریاضی خوندم. الان فهمیدم که چه قدر رشته تو به درد بخوره! هو من هم خنده اش گرفته بود. با آرنجش به پهلوی عرفان زد و گفت:
-خاک بر اون سر منحرفت! به پای کوه رسیده بودند که هو من از دخترها پرسید:
- ماشین دارید؟
-اگه خواستید ماشین من نزدیکه. بیایید می برمتون بیمارستان. اگه هم نخواستید که باید تا دم جاده پیاده برید. شیدا رو به هومن گفت: درست نیست بیش از این مزاحمتون بشیم.
مزاحمتی نیست، سر مسير برام بفرمایید. و به طرف عرفان برگشت و گفت:
بچه ها رو هم تو برسون. فعلا خداحافظ . عرفان نگاه پر از شیطنتی به او انداخت و خود را برای این که ماشین آورده بود هزار بار لعنت کرد.
پود
آیسل در اتاقش را بدون در زدن باز کرده به داخل اتاق پرید.
-دایی، گوسيت لو بده!
هومن نگاهی به او انداخت. برخاست نشست و آیسل را به آغوش کشید.
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
#14
بیا ببینم. خوشگل دایی چی کار می کنه؟ نگاه لپاش را! چه تمیز هم شد او با این حرف بوسه محکمی به صورتش زد. آیسل با بی قراری گفت:
-گوسیت لو می خوام. هومن با حوصله گفت: - اول بیا بریم یه نقاشی خوشگل تو لپ تاپ بکشیم. آیسل با بی قراری خود را تکان داد و گفت:
نه من اول می خوام تو لو مانه (معاینه کنم. - آخه بچه اون که مال بازی نیست! من برای خودت از اون اسباب بازیاش خریدم که. آیسل با بد اخلاقی گفت: - اون صدای بوم بوم نمی ده، دوسش ندالم. خودت گفتی می دی. هومن خندید و خم شد و از داخل کیفش گوشی معاینه را بیرون کشید و گفت:
همین یک بار. اون هم فقط این جا پیش خودم بازی می کنی، خب؟ -باسه.
آیسل با خوشحالی گوشی را گرفته و خیلی حرفه ای آن را به گوش هایش گذاشت و رو به هومن گفت: تخب، حالا می خوام مانت کنم؟ هومن سری تکان داد و گفت:
-باشه، بیا معاینه کن. آیسل لبانش را غنچه کرد و گفت: -این طولی نمی شه که! باید دلاز بکشی، مباستم بدی بالا! -حالا نمی شه همین طوری معاینه کنی؟ د آیسل پای خود را زمین کوبید و گفت:
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ابراهیم هادی میگفت:
💠 بهتره که شبها زود بخوابیم
تا نماز صبح رو اول وقت و سرحال بخونیم.
کسی که نماز ظهر و مغرب رو اول وقت بخونه
هنر نکرده چون بیدار بوده. آدم باید نماز صبح هم اول وقت بخونه.
#ابراهیم_هادی
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 #1 پنجره ماشین را پایین داد و هوای بهاری را به کام کشید، مطبوع و لذت بخ
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
همیشه اونی بازنده که اول حرف میزنه
من باختم ولی درستش میکنم شروعمون👆
ازاول بخونید عاشقش میشید♥️😍
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸