فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه
👈خاطره یوسف صیادی هنرمند طنز پیشه از جبهه رفتنش در سن ۱۶ سالگی و درست کردن رضایتنامه تقلبی!😜
🤏با عشق رفتم جبهه💔
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عیدانه
🌹عید شما مبارک......😍🥳
#لبیک_یا_خامنهای
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
میگویند ڪه ابتداے صبـــح
رزق بندگانت راتقسیم میڪنے
میشود رزق من امـروز رفاقتے️ باشد از جنس شهـیدان...
باعطـــر شهـادت...
#ظهرتون_شھدایـے
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 فیلم قدیمی از
لحظه تحویل سال ۱۳۶۳
در #جزیره_مجنون
"شهــ گمنام ــیـد"
در زمان جنگ رزمندگان
به یکدیگر اخوی🌹 میگفتند
و یا دوستت دارم از سَر اخلاص بود😌
و اینطور نبود که همانند زمانِ حال
به یکدیگر بگوییم ارادت داریم
و پشت سر هم غیبت کنیم.🙄☹
ما آن مدینه فاضلهای را که
به دنبالش می گردیم بایــد
در دفاع مقدس جستجو کنیم.
چرا که شهـدا 🥀الگویی را برای ما
ایجاد کردهاند که میتواند در هر زمان
پاسخگوی👌🏼 پرسشهـا و نیازهای ما باشد .
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ بسیار زیبا و آموزنده 👌
📜 قصه واقعی از زبان استاد #قرائتی
🎬 کلیپ : ازدواجی که به دست شهدا رقم خورد
👤 #حجت_الاسلام_قرائتی
⏲ زمان : ۵ دقیقه و ۵۱ ثانیه
🗂 حجم : ۱۷.۷ مگابایت
برای دوستان خود فوروارد کنید🌹
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت شهید سلیمانی از سلاح ویژه رزمندگان غواص در عملیات والفجر هشت
بیسیمها را به صورت ابتدایی، اما بسیار جامع آببندی کردیم ...
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
🎍رزمنده اے توے جبهہ بےسیم
میزنہ میگہ۵۰۰۰ تا عراقے
دستگیر ڪردم بیاید تا بیاریمشون
میگن خودت بیار
میگہ نه شما بیاین داداش
اینا نمیذارن بیام😂🤦🏻♂
#باهم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#زورو_بازی_در_جبهه
جثه ريزی داشت ...
مثل همه ی بسيجـیها
😇خوش سيما بود و خوش مَشرَب ؛
فقط يك كمی بيشتر از بقيه شوخی میكرد،
نه اينكه مايه تمسخر ديگران شود🤗، كه اصلاً
اين حرف ها توی جبهه معنا نداشت ،
سعی میكرد دل مؤمنان خدا را شاد كند
آن هم در جبهـه و جنـگ ...
از روزی كه او آمد ...
اتفاقات عجيبی😯 در اردوگاه تخريب افتاد.
لباس های نيروها كه خاكی بود و
در كنار ساکهايشان قرار داشت،
شبانه شسته میشد و صبح روی طناب
وسطِ اردوگاه خشڪ شده بود....😶
ظرف غذای بچه ها هر دوسه تا دسته ،
نيمههای شب خود به خود شسته میشد
هر پوتينی كه شب بيرون از چادر میماند،
صبح واڪس خورده و بـرّاق
جلویِ چــادر قرار داشت ...🤔
او كه از همه كوچكتر و شوختر بود
وقتی اين اتفاقات جالب را میديد،
میخنديد و میگفت: بابا اين كيه
كه شبها زورو بازی در می آره و
لباس بچه ها و ظرف غذا را میشوره؟😄
و گاهی میگفت :
« آقای زورو ، لطف كنه و
امشب لباسهای منم بشوره😁 و
پوتينهام رو هم واكس بزنه »
بعد از عملـيات ...
وقتی «علی قزلباش » شهيـد🕊 شد ،
يكی از بچه ها با گريه گفت:
بچه ها يادتونه چقدر قزلباش
زوروی گردان رو مسخره می كرد ...
زورو خـودش بود و
به من قسم داده بود كه به كسی نگم !😭😔
"شهــ گمنام ــیـد"
خاطــره :))
منظورازکارهایخیر🌱
کمکوسرکشیبهنیازمنداییبود🥺
کهخودشمیشناختوگاهیبه
آنهاسرمیزدوکمکهاینقدی˼💵˻
میکردواگرخانوادهاینمیتوانست
برایفرزندشلباستهیهکند˼👕👖˻
باهمدستآنبچهرامیگرفتیمو ˼👬˻
برایشخریدمیکردیم˼🛍˻
گاهیوسایلمنزلتهیهمیکرد
وسعیمیکردهمهاینکارهارا❤️
کسیمتوجهنشود˼🤫˻
وبهصورتناشناسانجاممیداد،
حتیدرانجمنهایخیریهزیادیعضوبود✨
شهیدبابڪنوࢪے💛
"شهــ گمنام ــیـد"
🌹🕊🌹🌹🌹🕊
🕊
🌹
🌹
🕊
❈بسم رب الشهداء و الصديقين❈
#خط_خون(وصیت شهداء)
#شهید_دفاع_مقدس
شهید عبدالله میثمی:
(بخشی از وصیت نامه،قسمت دوم)
خدایا تو گواهی در این لحظه كه در خدمت مقام وحدانیت، این كلمات را می نویسم بسی شرمنده و شرمسارم؛ چرا كه بندگان تو را میبینم كه در جبهه های حق بر علیه باطل می جنگند و در سنگرهای خود وصیتنامه می نویسند.
خدایا دلم می سوزد كه چرا به زمین چسبیدم. خدایا اگر من بیچاره در این لحظه بمیرم فردا در مقابل این جوانانی كه از لذت و عیش و نوش دنیا بریدند و رو به تو آوردند سرافكنده خواهم بود.
آنچه در دوران زندگی ام بیش از همه چیز مرا رنج داد و باعث خون دل خوردن من شد، اخلاص نداشتنم بود و الان نمی دانم در مقابل خدای بزرگ چه عملی را همراه خود ببرم؟!
دومین مسئله ای كه مرا در زندگی عقب انداخت كه موفق نشوم از فیضهای بزرگتری بهره مندتر گردم بی نظمی من بود كه جسته گریخته كار میكردم و به هر كشتزاری دهانی میزدم. این است كه دستم از حسنات تهی است.
🌹تاریخ تولد: ۱۳۴۴
🌷تاریخ شهادت: ۱۳۶۵
🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🕊
🌹
🌹
🕊
🌹🕊🌹🌹🌹🕊
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰کردستان مدیون این سه بزرگ مرد است؛
نظر مردم منطقه غرب و شمالغرب کردستان و آذربایجان غربی و کرمانشاه درباره شهیدان محمود کاوه و محمد بروجردی و ناصر کاظمی سه فرمانده ارشد در جبهه کردستان، که نقش محوری در پاکسازی ها و آزادسازی های منطقه را ایفا کردند؛
و شهیدان کاظمی و بروجردی خود می گفتند غائله کردستان بدست محمود کاوه با پیروزی تمام خواهد شد و همین هم شد.
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📿 سفارشش نماز اول وقت بود.بعد از نماز هم کار همیشگی اش خواندن زیارت عاشورا بود.حتی اگه مهمونی بود یا کار داشت یا موقع غذا بود، تا زیارت عاشورا نمی خوند نمی اومد.
شب عاشورا توی مراسم دعا گریه اش دیدنی بود.طوری گریه می کرد که همه بدنش می لرزید.توی عزای امام حسین(ع) سیاه می پوشید و صف اول سینه می زد.
خیلی ها عاشق عزاداری اش بودند.وقت نوحه خوانی و عزاداری کارشون شده بود نشستن کنار حاجی؛ بلکه از حالت معنوی اش تاثیر بگیرند.
#شهید_حاج_یدالله_کلهر
"شهــ گمنام ــیـد"
#هرروزیک_معجزه
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم بحق زینب الکبرے(س)
#الله_اڪبر
#الله_اڪبر
#الله_اڪبر
"شهــ گمنام ــیـد"
#هرروزیک_معجزه
🌷شهیدی که در راه کربلا مُرد و در حرم اقا زنده شد🌷
محمدابراهیم در شکمم بود که با همسرم تصمیم گرفتیم بریم کربلا خیلی ها مرا از سفر منع کردند ما من به خدا توکل کردم و راهی شدم.راه بسیار سخت و طاقت فرسایی بود جاده خاکی و ماشین قراضه
هوا بسیار گرم بود و راهم پر از دست انداز از طرفی گرد و غباری در داخل ماشین نیز میپیچید کم کم حالم دگرگون شد پیش از غروب رسیدیم کربلا چشم هایم سیاهی میرفت و حالم به کلی بد شده بود با زحمت مرا پیش دکتر بردن دکتر پس از معاینه گفت بچه از بین رفته و تلف شده مقداری قرص داد و گفت اگر با این بچه سقط نشد حتما بیایید عمل کنم خیلی ناراحت بودم علی اکبر یک خانه نزدیک حرم اجاره کرد من 15 روز تمام کنج خانه بودم و لب به قرص ها نزدم و تصمیم گرفتم برم زیارت علی اکبر نمیگذاشت میگفت حالت بده اما من رفتم.تا نیمه های شب حرم موندم اقا را بادلی شکسته صدا زدم حسابی با انام حسین(ع) درد و دل کردم و گفتم اقا من شفامو از شما میخام بعد با گریه به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و انجاهم گریه کردم حسابی سبک شدم برگشتم منزل که از شدت خستگی خوابم برد در خواب خانومی رادیدم که لباس عربی بر تن داشت و بچه ای در دستش بود آن را داد به من گفت به هیچکس نده بذار لای چادرت و برو من از خواب پریدم و گریه امانم نداد و خواب را برای علی اکبرگفتم او گفت این یه نوشونس سریع رفتیم پیش دکتر،دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت این امکان نداره بچه سالمه شما پیش کدوم طبیب رفتین تا حالا مادرو بچه باید تلف میشدن یا حداقل بچه از بین میرفت علی اکبر گفت رفتیم پیش دکتر اصلی اقام حسین دکتر وقتی شنید پول ویزیت مارو نگرفت و مقداری هم داروی تقویتی بهم داد ماهم اسم بچه رو به همین خاطر گذاشتم محمد ابراهیم
سردارشهیدسرلشکرمحمدابراهیم همت❤️
📚راوی:مادرشهید
#هزارالله_اڪبر
#یادشهداباصلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
پیشنهاد ما به شما:
مطالعه کتاب #سلام_برابراهیم
زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی.
شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) حنانه روبروم ایستاده بود و تا منو د
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
تجهیزاتم رو برداشتم و راه افتادم، باید خودمو می رسوندم به مقر تازه شكل گرفته داعش توی الانبار كه هنوز نتونسته بود جایگاه خودشو تثبیت كنه.
از چند ماه قبل قرار بود با انفجار چند انتحاری توي كربلا و مسير پياده روي نجف تا كربلا بین مردم و نیروهای مقاومت كربلا اضطراب و ترس ایجاد بشه و اونا هم به تثبیت موقعیت خودشون نزدیك تر بشن، ولی چون همونطور كه گفتم به طور شگفت آوری هیچ كدوم از انتحاری ها منفجر نشده بودند و این داعش بود كه سردرگم شده بود.
ماموریت من رسوندم خودم به سعید بود، كسی كه نه می شناختم كیه و نه می دونستم چه جایگاهی داره، باید كاغذی كه اجازه باز كردنش رو نداشتم رو می رسوندم دستشو ازش كسب تكلیف می كردم.
تا ساعت دوازده شب رسیده بودم به جاده خروجی كربلا به سمت الانبار ولی مامور بودم از مسیری كه تعیین شده بود حركت كنم به همین خاطر جهت خودمو با جی پس اس پیدا كردم و راه افتادم، باید تا ساعت 8 صبح می رسیدم به 20 كیلومتری الرحالیه و كنار تپه ای معيني مستتر می شدم تا پنج ساعت مونده به غروب حركت كنم و خودمو برسونم به الرحالیه و منتظر یك جیپ سفید رنگ تا منو برسونه به الانبار و مقر اصلی داعش بعدش هم شروع فاز دوم ماموریتم.
تا ساعت 2 با استفاده از جی پی اس راهمو گرفتم و مسیری كه مشخص شده بود رو رفتم، پاكستان كه بودیم به ما دوره مسیریابی از طریق ستاره رو گذاشته بودند و می تونستم با ستاره ها راه رو پیدا كنم، به همین خاطر دستگاه جی پی اس رو خاموش كردم تا باتريش دیرتر تموم بشه.
بعد از یه ساعت راه رفتن احساس كردم زمين كمی نرم تر شده و همین باعث می شد راه رفتن یكم خستم كنه، رفته رفته نرمی زمین بیشتر می شد.
نشستم كنار یه سنگ بزرگ و چشم دوختم به آسمون، مسیرم كه درست بود، باید در امتداد دب اكبر راه می رفتم، دب اكبر درست جهتی رو نشون می داد كه الرحالیه تو اون جهت قرار داشت.
یكم آب خوردم و بلند شدم، آرامش شب رو دوست داشتم، وقت خوبی بود كه به وضعیت حال حاضرم فكر كنم و ببینم چه خاكی باید سرم بریزم، گاهی اوقات به پشت سرم نگاه می كردم و چنان نا امید می شدم كه ابلیس هم اینطور از رحمت خدا نا امید نشده بود، خراب كرده بودم و نمی تونستم باید چكار كنم، حالم شبیه حال كسی بود كه در یك چشم به هم زدن شاهد ریخته شدن آوار تو سر خانوادش باشه و ندونه باید چه كار كنه، كجا بره، كی رو صدا كنه، مخصوصا وقتی صدای دلخراش فریاد بچتو بشنوی و هیچ كاری از دستت برنیاد، حمله می كنی به سمت آوار و سعی می كنی خاك و سنگ رو كنارشون بزنی، ولی تو همون اولش گیر می كنی و زورش بهشون نمی رسه.
آوار تو سر اعتقاداتم ریخته بود، تمام وجودم زیر آوار وحشی گری و تحجر داشت له می شد و صدای فریاد دلخراش فطرتم گوشمو پاره می كرد و هیچ كاری از دستم بر نمی اومد.
باید باور می كردم این راهی كه در پیش گرفته بودم راه نجات بود؟ نجات مثل منی كه كوچكترین كارش بریدن سر شیعه های مظلومی بود كه چوب اعتقاداتشون رو می خوردند.
تا به خودم اومدم دیدم صورتم خیس از اشك شده بود و داشتم با خودم حرف می زنم.
نگاهی به آسمون كردم و باز هم ستاره دب اكبر رو دیدم كه داره بهم علامت می ده، چه مسیر سختی بود، زمین نرم كه رفته رفته چسبناك هم شده بود، چرا باید این مسیر رو انتخاب می كردن.
رفته رفته راه رفتن برام مشكل تر می شد و وضعیت بد زمین داشت توانمو ازم می گرفت، چراغ قوه را دورتر گرفتم، تا چشم كار می كرد دشت بود، باید سرعتمو بیشتر می كردم تا به وضعیت زمین زیر پام غلبه كنم، احتمال می دادم بعد از مسافتی به زمین سفت برسم، چون برنامه ای كه اونا ریخته بودن اصولا نباید اینقدر غیر ممكن می شد.
شروع كردم به دویدن، ولی هرچقدر می دویدم بیشتر گرفتار می شدم، نیروی بدنم رو به ضعف می رفت، یه لحظه به خودم اومدم كه ديگه حركت برام ناممكن شده بود و پاهام تا مچ پا توی گل فرو رفته بود نمي تونستم قدم از قدم بر دارم...
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_همینطوری
⚜انگشتری که از سال ۴۳ دست حضرت آقا بوده و وقتی از ایشان این انگشتر را خواستند، ایشان گفتند این انگشتر اشکال فنی دارد!...😊
👈برشی از مستند غیررسمی ۴ - گفتوگوی جمعی از طنزپردازان با رهبر انقلاب🙃
#باهم_بخندیم😂
#طنز_رهبری
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸 باشه من میگم خب من تو یک خانواده مذهبی بزرگ شدم اما مشکل اینجا بود که ازهمون
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
ادامه داستان قبلی ❤️
بابام اجبارم کرده ولی وقتی دیدن درنبود بابام چطور رفتار میکنم فهمیدن خودم اینو میخوام
یه بار یه پسرداییم موهامو که پشت روسریم باد کرده بودن از روی همون روسری کشید چنان برگشتم پشت و با عصبانیت نگاهش کردم که هیچی نگفت یواش یواش این تغییرات تو زبانمم جاری شدن و دیگه پسرداییم رو به اسم صدا نمیزدم و قبل همشون یه آقا میاوردم اوایل سخت بود ولی عادت کردم
اوناهم وقتی متو دیدن وقتی تو بازار اخم رو چشمامو دیدن وقتی دیدن که چطور رعایت میکنم که بهشون نخورم خودشونم رعایت میکردن و حتی خودشونم مراقب بودن که بهم نخورن
توی عروسیای مختلط اصلا نه خرف میزنم نه نگاه میکنم نه میرقصم و فقط توی دلم واسه امام زمان غصه میخورم
من خواستم دینم رو یه بار برای همیشه بشناسم و بعداز اونخواب یکبار دیگه هم اونخواب رو دیدم
اون خواب درعین وحشتناکی زیبا بود خیلی زیبا به خصوص اون لحظهای که همه جارو نور فراگرفت
😍یه امید روزی که همه دچار تحول بشن وراهشونو پیدا کنن😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از اخبارفوری /مهم | News 📢 ( اخبار ایران و جهان)
🔞هشدار!!
نحوه گرفتن جان انسان توسط #عزراییل😱
لحظه جان دادن انسان به صورت کاملا اتفاقی به تصویر کشیده شد😱😱
😱دیدن عزراییل توسط بیمار😱
🔞برای دیدن کلیپ کلیک کن😱👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2482241604C400ae0a0a7
این کلیپ به #بیماران_قلبی توصیه نمیشود