eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ڪاری ڪه انجام مےدهید ، حتی نایستید ڪه ڪسی بگوید خستہ نباشید❗ از همان در پشتی بیرون بروید ... چون اگر تشڪر ڪنند ، تو دیگر اجرت را گرفتہ و چیزی برای آن دنیایت باقی نمےماند❌ 🕊 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
در زمان جنگ رزمندگان به یکدیگر اخوی🌹 می‌گفتند و یا دوستت دارم از سَر اخلاص بود😌 و این‌طور نبود که همانند زمانِ حال به یکدیگر بگوییم ارادت داریم و پشت سر هم غیبت کنیم.🙄☹ ما آن مدینه‌ فاضله‌ای را که به دنبالش می‌ گردیم بایــد در دفاع مقدس جستجو کنیم. چرا که شهـدا 🥀الگویی را برای ما ایجاد کرده‌اند که می‌تواند در هر زمان پاسخگوی👌🏼 پرسش‌هـا و نیازهای ما باشد . ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) وقتی چشامو باز
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) از ماشین پیاده شدم، هوا سوز داشت، به سمت غرب حرکت خودمو پیش گرفتم، زمین سفت بود و می تونستم با سرعت بیشتری برم، کمتر از دو کیلومتر رفته بودم که فنس ها و سیم خاردار ها رو می دیدم، طبق برنامه قرار بود از غربی ترین حاشیه قرار گاه عبور می کردم و تا هوا روشن نشده خودمو به نقطه معین شده که تپه ای کوچک بود می رسوندم، کمتر از دو ساعت مونده بود به طلوع آفتاب، سرعت گرفتم و شروع کردم به دویدن، در عرض دو ساعت باید 25 کیلومتر می دویدم و به نقطه مشخص شده می رسیدم وگرنه ماموریتم با خلل رو برو می شد، این مسافت خارج از توانم نبود اما الان فرق داشت، با حدود 10 کیلو تجهیزات و سوز و سرمای هوا و خستگی ناشی از اون اتفاق و تاریکی شب برام سخت بود این مسافت رو در عرض کمتر از 2 ساعت طی کنم، ولی چاره دیگه ای نداشتم. نیرو هامو جمع کردم و شروع کردم، برای برگشت و جبران گذشته ام باید این عملیات رو با موفقیت به سر می رسوندم، باز هم خاطرات گذشته به ذهن خسته ام هجوم آورده بود، این افکار بدنمو سست می کرد و ناامیدم می کرد، باید ذهنمو معطوف می کردم به آینده و امید و نجات از کابوس های شبانه ای که مثل خوره به جان روحم افتاده بود و ذره ذره آبم می کرد، سیستم عصبی بدنم مختل شده بود و بدون دلیل ساعت ها دچار استرس و ترس می شدم بدون اینکه برای ترسم علتی پیدا کنم. تو این چند روز و شب فشار روانی سختی رو تحمل کرده بودم و تمام سرنوشتم الان وابسته بود به عملیاتم. نباید خودمو می باختم و تسلیم می شدم، ترجیح دادم به جای میدان دادن به افکار ناامید کننده به مسیر و مقصد و زمان و سرعتم فکر کنم و بی گدار به آب ندم. بدنم گرم شده بود، کم کم سرعتمو بالاتر بردم و خودمو داخل کانال انداختم تا از دست سنگ ها و ریگ ها در امان بمونم. مسیر رو با چراغ قوع پیشونی بند روشن کرده بودمو با سرعت 30 کیلومتر در ساعت می دویدم، یک لحظه تا به خودم بیام داخل کانال به مانعی رسیدم و قبل از اینکه بتونم سرعت خودمو کنترل کنم پا گذاشتم روی مانع تا بپرم که پام تا زانو فرو رفت داخل اون مانع کثیف و لعنتی، پرت شدم داخل کانال و به شدت زمین خوردم، نفس عمیقی کشیدم، بوی تعفنی خیلی شدیدی فضای دماغمو پر کرد، داشتم از حال می رفتم، برگشتم تا ببینم این مانع لعنتی چی بود... ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
شهادت مرگ انسانهای زیرک و باهوش است که نمیگذارند این جان، مفت از دستشان برود. امام خامنه ای ترور سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی به همگان نشون داد که قدرت رویارویی با سرباز مقتدر امام رو نداشتند. این سردار مقتدر تا زمانی که نفس میکشیدند افتخار جهان اسلام بودند و حال شهادتشون هم افتخار ابدی است. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
رتبه اول کنکور پزشکی سال 64 ساعتی قبل از شهادت چه کسی می داند جنگ چیست؟ چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هرجا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟ کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند . کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟ چه کسی است که معنی این جمله رادرک کند: نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟ چگونه سر 120دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟ آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟ گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده وگذر می کند، حالا معلوم نمایید سرکجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می شود؟ کدام کودک در انزوار و خلوت اشک می ریزد؟ و کدام کدام .... توانستید ؟؟؟ اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید؛ هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت می نماید ، مورد اصابت موشک قرار می دهد اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود معلوم کنید کدام تن می سوزد؟ کدام سر می پرد؟ چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟ چگونه باید آنها را غسل داد؟ چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟ چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟ کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می كشی؟ كیف و كلاسورت را از چه پر می كنی؟ از خیال، از كتاب ، از لقب شاخ دكتر یا از آدامسی كه هر روز مادرت دركیفت می گذارد؟ كدام اضطراب جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر كلاس، نمره گرفتن؟ دلت را به چیز بسته ای؟ به مدرك، به ماشین؟ به قبول شدن در حوزه فوق دكترا؟؟ صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر كشیدن، پرستو شدن آی پسرك دانشجو، به تو چه مربوط است كه خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟جوانی به خاك افتاده است؟ آی دخترك دانشجو، به تو چه مربوط است كه دختران سوسنگرد را به اشك نشانده اند؟ و آنان را زنده به گور كردند؟ هیچ می دانستی؟ حتما نه...!!! هیچ آیا آنجا كه كارون و دجله و فرات بهم گره می خورد، به دنبال آب گشته ای تا اندكی زبان خشكیده كودكی را تر كنی؟ و آنگاه كه قطره ای نم یافتی، با امیدهای فراوان به بالین آن كودك رفتی تا سیرابش كنی اما دیدی كه كودك دیگر آب نمی خورد...... اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اكبر نیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، لااقل حرمله مباش كه خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اكبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. من نمی دانم كه فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد كرد.... پس بیاید حرمله مباشیم... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
قبل از عملیات کربلای 8 با گردان رفته بویم مشهد. یک روز صبح دیدم سید احمد از خواب بیدار شده ولی تمام بدنش می لرزد. گفتم: «چی شده؟» گفت: «فکر کنم تب و لرز کردم.» بعد از یکی دو ساعت به من گفت: «امروز باید حتما برویم بهشت رضا (ع)». اتفاقا برنامه آن روز گردان هم بهشت رضا (ع) بود. از احمد پرسیدم: «چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا (ع)؟» او به اصرار من گفت: «دیشب خواب یک شهید را دیدم که به من گفت: تو در بهشت همسایه منی. من خیلی تعجب کردم تا به‌ حال او را ندیده بودم، گفتم: تو کی هستی الان کجایی؟ گفت: در بهشت رضا (ع)». احمد آن ‌روز آنقدر گشت تا آن شهید را که حتی نام او را نمی‌دانست پیدا کرد و بالای مزار آن شهید با او حرف‌ها زد. شادی ارواح طیبه شهدا ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
یکی از آشنایان خواب شهید سید احمد پلارک را می‌بیند. او از شهید تقاضای شفاعت می‌کند. که شهید پلارک به او می‌گوید: «من نمی‌توانم شما را شفاعت کنم. تنها وقتی می‌توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه وعنایت داشته باشید. همچنین زبان‌هایتان را نگه دارید. در غیر اینصورت هیچ کاری از دست من برنمی‌آید». شادی ارواح طیبه شهدا ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
آخرین مسئولیت شهید پلارک، فرماندگی دسته بود. در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می‌دانست که او مجروح شده است. اگر کسی درباره حضورش در جبهه سوال می‌کرد؛ طفره می‌رفت و چیزی نمی‌گفت. یکدفعه در منطقه خواستیم از یک رودخانه رد شویم، زمستان بود و هوا به شدت سرد. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت: «اگر یک نفر مریض بشود، بهتر از این است که همه مریض شوند». یکی یکی بچه‌ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده و پاهایش خونی شده بود. شادی ارواح طیبه شهدا ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
⚘﷽⚘ 🖇 شهیدی که در خواب از حادثه منا خبر داد.... روحانی کاروان با کلی پرس و جو من رو پیدا کرد و از من پرسید، شما حاج منصوری؟ گفتم بله. بعد پرسید: شما پدر شهیدی و اسم پسرت عباسه؟ گفتم بله، یکی از دو شهیدم عباسه. روحانی کاروان گفت: حاج منصور من که شما رو نمیشناختم و نمی‌دونستم پدر شهید هستی، شهید شما به خوابم اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست، برید پدر من رو تو کاروان خودتون پیدا کنید و بهش بگید چون قلبش مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منا نرود، و از من خواست تا مراقب شما باشم. به روحانی کاروان گفتم، اینطوری که نمیشه. در جواب به من گفت: این چیزى بود که باید میامدم به شما می‌گفتم، شما هم مى‌توانید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتل‌تون. حاج منصور گفت: همین کار را انجام دادم و برای خودم و همسرم نایب گرفتم و برگشتیم هتل، و بعد از این که حادثه منا رخ داد، حکمت این اتفاق رو فهمیدم و به این که میگویند، شهدا زنده‌اند بیشتر اعتقاد پیدا کردم. راوی 👈 پدر شهید ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋از تا 🦋 🌷رپری ک مداح شد🌷 😍پیشنهاد ویژه دانلود😍 "شهــ گمنام ــیـد"
‍ ‍ ‍سلام بر ارباب بی‌ڪفن✋ سال ۸۹ که برای دومین بار مشرف شدیم به کربلا، من چندبار به آقا محمد گفتم برای خودمون کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین برای طواف .... ولی ایشون همش طفره میرفت میگفت بالاخره یه کفن پیدا میشه که ما رو بذارن توش ... بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد و گفت دوتا کفن میخوای ببری پیش بی کفن؟! اون روز خیلی شرمنده شدم ... ولی محمدجان نمیدونستم که قراره تو هم یه روز بی کفن تو غربت 🕊... 🌷شهید محمد بلباسی🌷 راوی:همسر گرامی شهید "شهــ گمنام ــیـد"
🔰 حاج قاسم سلیمانی: ذکاوت اینه که من چطور بین دنیا و آخرت ابدی بتوانم برنده‌ی آخرت ابدی بشم. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خاطره از شهادت ♦️ماجرای شهادت حمید باکری را از زبان شهید حاج قاسم سلیمانی بشنوید. "شهــ گمنام ــیـد"
🍃💐شهدا زنده اند💐🍃 هر موقع که دلتنگش می‌شویم پیش ما می‌آید و حتی بوی عطر خاصی را که استفاده می‌کرد را استشمام می‌کنیم. بارها شده هیچ کس در خانه نبوده و وقتی وارد خانه شدیم متوجه شدیم که بوی عطر محمدرضا در خانه است,حتی یکبار من از سرکار به خانه آمدم و اینقدر بوی عطرش زیاد بود که با تعجب رفتم و تلفن را برداشتم که به شوهرم زنگ بزنم وقتی تلفن را برداشتم دیدم خود تلفن بوی عطر می‌دهد و برایم خیلی عجیب بود. مجلس شهید رسول خلیلی که از ما دعوت کرده بودند و رفته بودیم, من اصلا طاقت نداشتم در این مجلس بنشینم و آنقدر از محمدرضا و رسول صحبت کردند که حالم خیلی بد شد. همین که نیت کردم بلند شوم یک لحظه بوی عطر محمدرضا آمد و کنار من صندلی خالی بود و احساس کردم محمدرضا کنار من نشسته که حتی برخورد شانه‌هایش را احساس کردم. راوی : مادر شهید محمد رضا دهقان "شهــ گمنام ــیـد"
🌹امیر سرلشگر شهید سید مسعود منفرد نیاڪے ، جانشین اداره سوم عملیات ارتش 🌷 احساس وظیفه 🌺دختری داشت ڪہ مریض بود و مدام ایشان را برای مداوا نزد پزشڪ مے‌بردند ، حین عملیات فتح‌المبین بود ڪہ همسرش نامہ نوشت ڪہ دخترمان به شدت بیمار است ؛ شما هم بہ بالین دخترت بیا . 🌺در پاسخ بہ نامہ همسرش نوشتہ بود : « نزد دخترم ، خالہ ‌، عمہ و بستگان دیگر هستند ڪہ ڪمڪش ڪنند و نیازی بہ وجود من نیست ، اما اینجا بہ من نیاز هست . » 🌺پس از گذشت حدود یڪ ماه ، دختر شهید فوت ڪرد . تلگراف زدند ڪہ دخترمان فوت ڪرده خودت را برسان ، 🌺جواب تلگراف را این‌طور داد ڪہ : « آنجا ڪسی هست ڪہ فرزند من را تشییع ڪند . 👈اما اینجا ۱۲ هزار بچہ هستند ڪہ ڪسے بالای سرشان نیست . » 🔴👈عملیات را رها نڪرد تا به عزیزان خود برسد ، بلڪہ بعد از اتمام عملیات و بعد از گذشت چهل روز از فوت فرزندش به خانہ برگشت ... "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#طنز_جبهه 🪴قسمت چهارم🪴 🍂حاجی که برگشت با گلایه از فرمانده گفت که اصلا کاری با او نداشته.😪 🍃همی
🪴قسمت پنجم🪴 🍃اگر کاری را به کسی می سپرد، باید انجام می داد وگرنه، آن روی حاجی بالا می آمد.😤 🍂موقع کار، شوخی بردار نبود. علاقه شدیدی هم به چای داشت. اصلا معناد چای بود. آن هم پررنگ و غلیظ. از آنهایی که می گویند پدر قلب را در می آورد.☕️🫖 🍃جبهه و پشت جبهه برایش فرقی نمی کرد. حتما باید روزی دو وعده چایش به راه بود؛ صبح و بعد از ظهر.😄 🍂ناگهان نهیبی زد و با چوبی که از گوشه ی سنگر برداشت، سیخکی به پهلویم زد و گفت: 🍃آهای بوم غلتون!.. بلند شو برو توی سنگرای جلوی خاکریز بگرد ، الکل جامد گیر بیار. دست خالی برنگردی ها وگرنه اشکت رو درمیارم.😠🤯 🍂آن طور که خودش می گفت، در تهران پیمان کار بوده و کارهای ساختمانی می کرد؛ برای همین نام من را گذاشته بود، بوم غلتون.😕 🍃می گفت: باید دست و پای تو را قطع کنم، دوتا میله بندازم بهت و به جای بوم غلتون، باهات آسفالت خیابونا رو صاف کنم.😳 🍂چاره ای نداشتیم. در آن روشنایی هوا و در مقابل چشم دیده بان های عراقی، به همراه علی از خاکریز رد شدیم.😫 🍃 سنگرهایی را که تا چند روز قبل دست نیروهای دشمن بود، زیر و رو کردیم.🧐 🍂داخل جعبه های مهمات را که از آنها به جای کمد استفاده می کردند، وارسی کردیم و توانستیم چند بسته الکل جامد پیدا کنیم.🤩 🍃صدای خفیف خمپاره 60 که از بیرون به گوش رسید، باعث شد، رفتن را بر ماندن ترجیح دهیم و برگردیم آن طرف خاکریز.😯 🍂حاجی در سینه خاکریز جایی را گود کرد و با چند کلوخ، برای خود اجاقی دست و پا کرد.😁 🍃کتری پر از آب را روی آن گذاشت و چند تکه الکل جامد زیرش روشن کرد.😌 🍂ساعتی بعد، چای تازه دم آماده شد. با اینکه شدت گرما زیاد بود؛ ولی چای می چسبید.😋😍 🍃شیشه های مربا و قوطی های خالی کمپوت را از چای پر می کرد به بچه ها می داد.😉😍 🍂به بیشتر بچه ها چای رسید.🤩🤩 🍃ادامه در پست بعدی به زودی.... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر پیرِ ناخدای کشتی متلاطم انقلاب😍 اللهم_حفظ_قائدنا_الامام_الخامنه_ای ♥️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
‏شرط عاقبت بخیری از نگاه دو سپهبد شهید صیاد شیرازی و قاسم سلیمانی هر دو یک حرف: (ولایت) ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مردم از من قبول کنید، من عضو هیچ جناح و گروهی نیستم... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😉شوخی استاد رائفی پور با سردارِ شهید قاسم سلیمانی....😅😂😍 🎈پيامبر خدا (صلى اللَّه عليه و آله) : 🎊مؤمن، شوخ و شنگ است و منافق، اخمو و عصبانى.🎊 📚تحف العقول صفحه 49 🎙رائفی پور ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#طنز_جبهه 🪴قسمت پنجم🪴 🍃اگر کاری را به کسی می سپرد، باید انجام می داد وگرنه، آن روی حاجی بالا می
🪴قسمت ششم🪴 🍂ساعتی بعد فرمانده گروهان، عصبانی از راه رسید و فریاد زد: 🍃مگه حواستون نیست اینجا خط مقدمه؟!🤨 خونه باباتون نیست که ورداشتین چایی درست کردین. اگه اگه عراقیا دود رو ببینن و اینجارو با توم بزنن ، کدومتون جواب میدین؟؟😤😡 🍂حاجی، خونسرد، بسته الکل جامد رو از گوشه سنگر برداشت، گرفت جلوی چشمان او و گفت: 🍃باباجون اینقدر جوش نزن، با الکل جامد درستش کردم. ایناهاش!.😐 🍂و یک لیوان چای تازه دم، بهترین پذیرایی از فرمانده بود.😋😁 🍃دم ظهر صدای تیراندازی اومد. حاجی که چُرتش پاره شده بود، با عصبانیت بلند شد و نگاهی به بیرون انداخت.😡 🍂وقتی فهمید بچه های سنگر روبه رویی در حال شوخی با اسلحه هستند و الکی تیراندازی می کنند، اسلحه اش را از گوشه سنگر برداشت و شروع کرد به تیراندازی به دهنه ی سنگر آنها.😳🥲😂 🍃بدجوری ترسیدند و گوشه سنگرشان کز کردند. لحظه ای بعد اسلحه هایشان را انداختند بیرون و در پی آن، صدای عز و التماسشان بلند شد.😂🤣 🍂بعدازظهر، حالم خیلی خراب شده بود. احساس میکردم گرمازده شده ام. سردردم میخواست شروع بشود😣 🍃تنم از گرما خیس عرق شده بود. جا برای استراحت پیدا نمیشد. داخل سنگر که اصلا نمیشد خوابید. بدجوری دم داشت.😩 🍂بیرون هم که آفتاب مثل تیغ تیز بر سر و روی آدم شلاق می زد. نفس آدم در هوای بسته و خفه سنگر می گرفت.🥵 🍃سایه ی کنار دیواره ی سنگر که تا آن لحظه یکی از بچه ها زیرش خوابیده بود، خالی شد‌.🤩 🍂زود رفتم و دراز کشیدم. گونی ای که زیرم انداختم، تنم را که تنها با یک زیرپیراهن خیس از عرق پوشیده بود، به خارش انداخت.😖 🍃گرمای خفقان آور از یک سو و هجوم افکار درهم و برهم از سوی دیگر، نمی گذاشتند بخوابم.😑 🍂با اصرار زیاد، یک قرص والیوم 10 از بچه های بهداری گرفتم؛ بلکه بتوانم تا شب خوب بخوابم.😓🥺 🍃ادامه در پست بعدی به زودی..... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
اگر او یک نفر بود؛ با رفتنش... یک مملکت بهم نمی‌ریخت؛ او یک راه بود... یک نماد بود... او یک دنیا از دنیا دور بود؛ و چه زیبا فرمود عزیزِ ما؛ "حاج قاسم یک مکتب بود" سلام ما به لحظه رفتنت؛ ساعت به وقتِ دلتنگی... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) از ماشین پیا
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) جنازه دونفر روی هم افتاده بود و متلاشی شده بود، فضا اصلا قابل تحمل نبود، بوی تعفن حاصل از لاشه اون دونفر قدرت فکر و تصمیم گیری رو از آدم سلب می کرد. بلند شدم و چفیه رو روی دماغم گرفتم و چراغ قوه پیشونیمو تنظیم کردم روی اون دونفر، بنظر می رسید باهم درگیر شده بودن، لاشه ها به قدری به هم ریخته بودن که دونفر بودنشونم به زور تشخیص دادم. پای چپم تا زانو رفته بود توی اون گند و کثافت، نمی شد اینطوری به راهم ادامه بدم، سرم داشت می ترکید، تا جایی که درد زمین خوردنم از یادم رفته بود، سریع بلند شدم و از اونجا دور شدم. مسیر زیادی اومده بودم، روی تخته سنگی نشستم و چند جرعه آب خوردم، نباید زیاد معطل می کردم، راهمو ادامه دادم. ساعت تقریبا 6 صبح به موقعیت A رسیدم، البته بهتره بگم جنازه ام رو رسوندم، برام سوال بود چرا این ماموریت به این سرعت باید انجام می شد؟، قرار بود با چه کسی رودررو بشم؟ سعیدی که حلقه اتصال داعش و نیروی مقاومت بود کی بود؟ نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نویسنده نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
✍بعدشما بہ اختلاس رفت! ایمانمان رنگ باخت! محبت هاو بردبارے هاتمام شد! صفاوسادگے در رنگ دنیا رنگ باخت! وقتی از رنگ فاصلہ گرفتیم! حنایمان رنگے ندارد "شهــ گمنام ــیـد"