فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 فیلم کمتر دیده شده از مرحوم نادر طالبزاده با شهید حاج قاسم سلیمانی؛
"شهــ گمنام ــیـد"
♨️ شهیدی که از محل قبر خودش خبر داد.
🍃يكی اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟
گفتم: بفرماييد !
يه عكسی به من نشون داد، يه پسر مثلاً 19، 20 ساله ای بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبری» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبری» شهيد شده بود.
🍃غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هی با اون زبون كر و لالی خودش، با ما حرف ميزد، ما هم ميگفتيم: چی ميگی بابا؟! محلش نميذاشتيم، ميگفت: عبدالمطلب هر چی سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت ...
🍃گفت: ديد ما نميفهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبری. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته.
🍃ميگفت: ديد همه ما داريم ميخنديم، طفلك هيچی نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهی به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد.
🍃فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقيقاً تو همون جايی كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند.
وصيت نامه اش خيلی كوتاه بود، اين جوری نوشته بود:
🍃🌷«بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هرچی گفتم به من ميخنديدند. يك عمر هرچی ميخواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هرچی جدی گفتم، شوخی گرفتند. يك عمر كسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلی تنها بودم. يك عمر برای خودم ميچرخيدم. يك عمر ...
اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف ميزدم و آقا بهم
ميگفت: تو شهيد ميشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!»
راوی:حجت الاسلام انجوی نژاد
🍃یا صاحب الزمان ادرکنی🍃
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
"شهــ گمنام ــیـد"
لالائی مادرشهید غواص :
بهم گفتن گلتُ را آب برده، کسی از جایِ اون خبر نداره
دیگه باید بشینی تا یه روزی، که دریا پرپرش رو پس بیاره
حالا میگن تورو با دسته بسته، تورو زنده زنده خاک کردن
نمیدونی که مادر چی کشیدم، منو با این خبر هلاک کردن
اگه دست تو رو نبسته بودن، می تونستی با یه لشگر بجنگی
تو بچه شیر این خاکی نترسی، تو می تونی که بی سنگر بجنگی
بگو تا داغِ تازم تازه تر شه، بهت لحظه آخر آب دادن؟
آخه مادر برایِ تو بمیره، که اینجوری تو رو عذاب دادن
برا عکسات رو پام لالایی خوندم، شبای بی کسی و بی قراری
کی جرأت کرده دستاتُ ببنده؟ بمیرم تو مگه مادر نداری؟
بهم برخورده مادر، بغض دارم، قسم خوردم دیگه دریا نمیرم
قسم خوردم گلم مثلِ خودِ تو، منم با دستایِ بسته بمیرم
پُره حرفم پُره دردم عزیزم، ولی آغوش من امنِ هنوزم
بذار دستاتُ وا کنم عزیزم، تو آغوشِ تو راحت تر بسوزم
🌺صلوات🌺
"شهــ گمنام ــیـد"
🍁 یک روز مادر شهیدان علیرضا و بهزاد جعفری نژاد منزل ما آمدند،
مادر شهید خیلی ناراحت و دل شکسته بود، 💔
دستان خسته اش را گرفتم، گفتم: چی شده مادر؟
گفت: یکی از همسایه ها بهم گفته عکس پسرای شهیدت را از سردر ورودی آپارتمان بردار، شاید یه همسایه ای راضی نباشه!!😳
دلم گرفت از این همه بی معرفتی!! 😔
مادر گفت : عکس پسرام را برداشتم💔.
با ناراحتی گفتم:« چرا مادر؟! حالا اون آدم حرف بیجایی زده، ما مدیون شما و شهدا هستیم، خواهش می کنم عکس ها را دوباره بگذارید.»🙏
هر چی اصرار کردم فایده ای نداشت دلش راضی نشد.😓
گفتم: مادر عکسشون را بدید من بگذارم در فضای مجازی ، همه ببینند. رفت و با ذوق عکس ها را آورد.❤️
تصاویر این دوشهید بزرگوار تقدیم حضورتان🌹🌹
همه ما زندگی مون را مدیون شهدا و مادر شهیدان هستیم...🙏🌹
مدیون تک تک لحظات دلتنگی مادر، لحظات تنهایی... 💔
اگه نمی توانید دردی از مادر دل خسته شهیدان بردارید، لطفا سنگی بر قاب دلش نزنید..❗️
حتما دل مادرشون با نشر این پیام و یاد پسران شهیدشان شاد میشه😊💝
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
اومده بود مرخصي بگيره ، يه نگاهي بهش کرد ، گفت : " ميخواي بري ازدواج کني ؟ "
گفت :
" بله ميخوام برم خواستگاري "
- خب بيا خواهر منو بگير !
گفت :
" جدي ميگي آقا مهدي " - به خانوادت بگو برن ببينن اگر پسنديدن بيا مرخصي بگير برو !
اون بنده خدا هم خوشحال دويده بود مخابرات تماس گرفته بود !
به خانوادش گفته بود :
" فرمانده ي لشکرمون گفته بيا خواهر منو بگير ، زود بريد خواستگاريش خبرشو به من بديد ! بچه هاي مخابرات مرده بودن از خنده!
پرسيده بود :
" چرا ميخنديد؟ خودش گفت بيا خواستگاري خواهر من ! "
گفته بودن :
" بنده خدا آقا مهدي سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، يکيشونم يکي دوماهشه !! "
شهید مهدی زین الدین
"شهــ گمنام ــیـد"
بين لاله ها
🌷🌷
هر روز سر ساعت مشخص مي رفتيم ديدگاه، هر چه مي ديديم ثبت مي كرديم و آنها را با روزهاي قبل مقايسه مي كرديم.
🌷🌷
يك روز همين طور كه شش دانگ حواسم به كار بود، كسي پرده سنگر را كنار زد و آمد تو: سلام كرد، برگشتم نگاهش كردم، ديدم كاوه است.
🌷🌷
او هر چند روز يك بار مي آمد مي نشست پشت دوربين و راه كارها را نگاه مي كرد. كنارش ايستادم، شروع كرد به دوربين كشيدن روي مواضع دشمن.
🌷🌷
كمي كه گذشت يك دفعه ديدم دوربين را روي يك نقطه ثابت نگه داشت، دقت كه كردم، ديدم صورتش سرخ شده، چشمش به جنازه شهدايي افتاده بود كه بالاي ارتفاع 2519 جا مانده بودند،
🌷🌷
دشمن آن ها را كنار هم رديف كرده بود تا روحيه ما را ضعيف كند، چند لحظه گذشت، كاوه چشمش را از چشمي هاي دوربين برداشت، خيس اشك بود،
🌷🌷
گفت:" یكي پاشه بريم اين شهدا را بياريم، اينا رو مي بينم از زندگي بي زار مي شم." اين حرف ها همين طوري تو ذهنم بود تا شب دوم عمليات« كربلاي 2 » كه از قرارگاه حركت كرد و رفت خط،
🌷🌷
هنوز يادم هست، آخرين تماسی که با بي سيم داشت، گفت: از بين لاله ها صحبت مي كنم.
🌷🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸🔸 از غیبت شما اسیر آهیم بیا....
.
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت تجربه گر مرگ از وزن حق الناس در آخرت
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) چشم هام رو بس
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
توی خواب بیابانی را دیدم بی آب و علف، سرم سر آدم بود و بدنم بدن گرگ، با اضطراب و استرس بیابان رو زیر پا می ذاشتم و با سرعت زیاد بدون اینکه بدونم کجا داشتم می تاختم.
به طرف نور خورشید می رفتم، رفته رفته می دیدم که موهای بدنم میریزند و سفیدی بدنم از زیر موهای سیاه نمایان میشد، کم کم احساس سبکی بهم دست داد و خودمو بین زمین و آسمون معلق دیدم، دیگه از اون بدن حیوانی خبری نبود، ولی لباسی هم به تن نداشتم به فکر پیدا کردن لباس بودم که با صدای اذان مغرب از خواب بیدار شدم.
عرق از سر و روم سرازیر بود، دردهام هم شروع شده بود، نیاز به مسکن داشتم، درد از یک طرف و خوابی هم که دیده بودم از طرف دیگه ذهنمو مشغول کرده بود.
در باز شد و ابو سعید با بازوی پانسمان شده وارد اتاق شد و سلامی داد، خواستم تکونی به خودم بدم که دستش رو به نشانه راحت باش به طرفم گرفت.
- سلام قربان، خودتونو به خاطر من به خطر انداختین.
- گفته بودم که وظیفه سنگینی داریم، تو نباید به این زودی شهید بشی خیلی کارهای نکرده داری که باید انجام بدی و گذشته خودتو بسازی.
- یه سوالی ذهنمو مشغول کرده، می تونم بپرسم؟
- اگه نمی خوای فضولی کنی بپرس!
- چطور تونستید اینجا...
نذاشت حرفمو تموم کنم و با لبخند کمی نزدیک تر شد و با صدای آروم گفت
- دیوار اینجا موش داره، حله؟
- بله قربان
- بسیار خب، اومدم بهت بگم که فردا صبح راهی جایی میشی، نمازتو که خوندی و شامتو خوردی استراحت کن، میگم مسکن بهت تزریق کنند، تا فردا ببینیم چی میشه.
- دستتون خوبه قربان؟
- سلام داره
با خنده اینو گفت و از اتاق خارج شد.
تیمم کردم و سنگی از جلوی پنجره به عنوان مهر گذاشتم مقابلم، نیت نماز عاشقی می کنم قربه الی الله.
الله اکبر...
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
🌹🌹چه خوبه مثل شهدا قدر شناس باشیم...🌹🌹
یه شب بارونی بود.
فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...
حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی . میفهمی . قدر شناس هستی برام کافیه.
شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید
"شهــ گمنام ــیـد"
♨️♨️♨️شهیدی که منافقون گوشتش را خوردند
مرسوم است به میمنت ازدواج نوجوانی، جلو پایش، قربانی ذبح شود. این رسم را کومله نیز اجرا میکرد با این تفاوت که قربانیها در اینجا جوانان اسیر ایرانی بود. عروسی دختر یکی از سرکردگان بود، پس از مراسم، آن عفریته گفت: باید برایم قربانی کنید تا به خانه شوهر بروم، دستور داده شد قربانیها را بیاورند. 16 نفر از مقاوم ترین بچههای سپاه و بسیج و ارتش و دو روحانی را که همه جوان بودند، آوردند و تک تک از پشت سر بریده شدند، این برادران عزیز مانند مرغ سربریده پر پر میزدند و آنها شادی و هلهله میکردند.
بله، بزرگترین جرم همگی ما این بود که میخواستیم دست اینان را از سر مردم مظلوم و مسلمان کُرد آن منطقه کوتاه کنیم. سعید 75 روز زیر شکنجه بود، ابتدا به هر دو پایش نعل کوبیده و به همین ترتیب برای آوردن چوب و سنگ به بیگاری میبردند. پس از دادگاهی شدن محکوم به شکنجه مرگ شد بلکه اعتراف کند. اولین کاری که کردند هر دو دستش را از بازو بریدند و چون وضع جسمانی خوبی نداشت برای معالجه و درمان به بهداری برده شد و این بهداری بردن و معالجه کردن هایشان به خاطر این بود که مدت بیشتری بتوانند شکنجه کنند والا حیوانات وحشی را با ترحم هیچ سنخیتی نیست. پس از آن معالجه سطحی، با دستگاه های برقی تمام صورتش را سوزاندند، سوزاندن پوست تنها مقدمه شکنجه بود به این معنی که مدتی میگذرد تا پوستهای نو جانشین سوخته شده و آن وقت همان پوستهای تازه را میکندند که درد و سوزندگیاش بسیار بیش از قبل است و خونریزی شروع میشود و تازه آن وقت نوبت آب نمک است که با همان جراحات داخل دیگ آب نمک میاندازند که وصفش گذشت. تمام این مراحل را سعید وکیلی با استقامتی وصفناپذیر تحمل کرد و لب به سخن نگشود.
او از ایمانی بسیار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه میکرد. استقامت این جوان آن بیرحمها را بیشتر جری میکرد.
او که دیگر نه دستی، نه پائی، نه چشمی و نه جوارحی سالم داشت با قلبی سوخته به درگاه خدا نالید که خدایا مپسند اینچنین در حضور شیاطین افتاده و نالان باشم دوست دارم افتادگیام تنها برای تو باشد و بس.
خداوند دعایش را اجابت نمود. سعید را به دادگاه دیگری بردند و محکوم به اعدام گردید. زخمهایش را باز کردند و پس از آنکه با نمک مرهم گذاشتند ،داخل دیگ آب جوش که زیرش آتش بود انداختند و همان جا با لبی ذاکر به دیدار معشوق شتافت. اما این گرگان که حتی از جسد بیجانش نیز وحشت داشتند دیگر اعضایش را مثله نمودند و جگرش را به خورد ما که هم سلولیش بودیم دادند و مقداری را هم خودشان خوردند و البته ناگفته نماند مقداری را هم برای امام جمعه ارومیه فرستادند.
"شهــ گمنام ــیـد"
#حکایت_عشق
یکی از راوی های دفاع مقدس:
◽️همسر حاج ابراهیم همت می گفت: یک روز گفتم ابراهیم چه قدر چشمات قشنگه! خدا این چشم ها رو برای تو نمی زاره.خدا چیزهای قشنگ رو در این دنیا نمی زاره می بره،برای خودش|
⏩بعد از شهادت حاج ابراهیم همت همسرش گفت: چشم های ابراهیم من برای این قشنگ بود که هیچ وقت این چشم ها به گناه باز نشد و همیشه در خانه ی خدا اشک می ریخت.
"شهــ گمنام ــیـد"
رمضان میگذرد با همه زیبایی
ای اجل داغ محرم به دلم نگذاری!
#امام_حسین
#رمضان
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
"شهــ گمنام ــیـد"
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علیاکبر هست🥰✋
*اهمیت نماز...*📿
*شهید علیاکبر محمد حسینی*🌹
تاریخ تولد:22 / 7 / 1337
تاریخ شهادت: 12 / 9 / 1360
محل تولد: کرمان
محل شهادت: بستان،پل سابله
*🌹راوی← از بهشت زهرا برمیگشتيم. وسط شهر به ترافيک خورديم.⚡صف طويلی از ماشين ها پشت سرهم ايستاده بودند. حرکت به کندی صورت میگرفت.🚖 اکبر با نگرانی به ساعتش و به اطراف نگاه میکرد.💫پرسيدم: « چيه ؟! چرا نگرانی؟» هنوز پاسخ نداده بود که صدای اذان از گلدسته مسجدی که همان نزديکی ها بود شنيده شد.🌙 با شادمانی گفت: «مثل اينکه مسجد نزديک است. من رفتم نماز بخوانم.»📿در ماشين را باز کرد و بدون توجه به فرياد های من که: «اينجا نمیتوانم توقف کنم»🗣️، به سوی مسجد دويد🕊️چنان با شتاب رفت که گمان کردم اگر به نماز جماعت نرسد ، دنيا را از او خواهند گرفت🥀همرزم← ساعت 4 صبح عملیات آغاز شد.💥اکبر آرپی جی را برداشت و مرا به عنوان کمک همراهش برد.💫پشت سرهم آرپی جی زد. من خرج میبستم و او میزد.💥 از ساعت 4 صبح تا بعد از ظهر روز بعد موشک آرپی جی شلیک کرد.💥 انگار که پشت تیربار نشسته باشد. همین طور موشک آرپی جی را روانهی تانکها و سنگرهای بعثیها میکرد.💥 بعد از ظهر گوشهایم از کار افتاد دیگر نمیشنیدم.🥀به اکبر نگاه کردم.از هر دو گوشش خون میآمد.🥀بعد از عملیات با هم به بیمارستان رفتیم. دکتر ما را معاینه کرد. پردهی گوش اکبر پاره شده بود...🥀مدتی بعد او بر اثر اصابت تیر به ملکوت اعلی پرواز کرد*🕊️🕋
*شهید علی اکبر محمد حسینی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | نمیدانم اگر سید مرتضی در میان ما بود، این روایت جامانده از فتح را چگونه بیان میکرد. روایت یک دلیر مردِ عاشق... که نامش هنوز پشت دشمن را میلرزاند و چشم دوستانش از فراقش تَر است...
🖤 بهیاد استاد نادر طالبزاده؛ مجری فقید برنامه روایت حبیب
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | دل هایتان را از دنیا بیرون کنید، پیش از آنکه بدنهایتان را از آن بیرون برند...
🖤 بهیاد استاد نادر طالبزاده؛ مجری فقید برنامه روایت حبیب
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | شک ندارم که این کار خودِ خدا بود که از روز اول حبیب باشی و هر کسی در آسمان و زمین نام تو را خواند همچون رفیقی دیرآشنا دستش را گرفتی...
🖤 بهیاد استاد نادر طالبزاده؛ مجری فقید برنامه روایت حبیب
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥به زودی در قدس نماز جماعت خواهید خواند
"شهــ گمنام ــیـد"
📌درختی که حاج قاسم کاشت، در حال بارور شدن است
✍خلیل الحیه، نایب رئیس جنبش حماس:خون شهدا، راه آزادی قدس را مشخص میکند. ترس از آمریکا و اشغالگری پشت سر گذاشته شده است. چرا که میدانیم جمهوری اسلامی ایران از ما حمایت میکند و پشتیبان ماست.حاج قاسم به دلیل وفای به عهدی که داشت، روح بزرگ خود را در این راه فدا کرد. ما به روح وی می گوییم که درختی که کاشتید، امروز در حال بارورشدن است. اشغالگران اسرائیلی تلاش میکنند مسلمانان را از مسجدالاقصی دور کنند اما وعده خداوند به پیروزی محقق میشود. ما قدس را آزاد خواهیم کرد.
"شهــ گمنام ــیـد"
📌قولی که حاج قاسم به فلسطینیها داد
سالها از نامگذاری روز قدس میگذرد و سالیان زیادی است که مسلمانان در سراسر جهان این روز گرامی داشته و آن را به نحو شایسته برگزار کردند. دفاع از فلسطین و مکتب آن نیز هیچ گاه نزد فرماندهان ارشد نظامی ایران نیز به خاموشی نگراییده و هر سال مصممتر در راهیپمایی روز قدس شرکت کرده و خواهند کرد.
در این میان سیره شهید حاج قاسم سلیمانی در این مسأله گویای عمق ارادت به مسأله فلسطین است، به گونهای که حاج قاسم سلیمانی چهار ماه قبل از شهادت در مهر سال 1398 در پاسخ به نامه «ابوخالد» فرمانده کل گروههای عزالدین قسام فلسطین نوشته بود: «دفاع از فلسطین عزت و شرف میآورد».
سردار دلها همچنین چند ماه قبل از شهادتش درباره پارهتن اسلام بیان داشته بود: «به همه اطمینان دهید که ایران اسلامی، هر میزان هم که فشارها افزایش یابد و محاصرهاش تنگتر شود، فلسطین این نگین جهان اسلام و قبله اول مسلمانان و محل معراج رسول خدا (ص) را تنها نخواهد گذاشت. هرگز در ازای زرق و برق و لاشه این دنیا، از این واجب دینی یعنی «حمایت از فلسطین» دست نخواهیم کشید. دفاع از فلسطین مصداق واقعی دفاع از اسلام و قرآن است و هر کس ندای شما را بشنود و به یاری شما نشتابد مسلمان نیست».
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طــنــز_جــبــهه
شوخی های زمان جنگ😂😂😂😂😂
برای رسیدن به کبریا باید نه کبر داشت نه ریا شهدا خالص و متواضع بودنند که به عرش کبریایی پا نهادند
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#طنز_جبهه 🪴قسمت دوازدهم🪴 🍃به پایین که رسیدم، متوجه شدم خاکریز دیگری روبه رویم قرار دارد که باید
#طنز_جبهه
🪴قسمت سیزدهم🪴
🍂فکر کردم پام پیچ خورده.
🍃کشان کشان خودم رو به پشت کپه ی خاکی کشاندم که از حرکت بولدوزر ایجاد شده بود.😖
🍂 پناه گرفتم. گلوله های سرخ همچنان می باریدند.😓
🍃مات و مبهوت سعی کردم سرم را پشت کپه خاک پنهان کنم.😥
🍂 حاجی مهیاری دوان دوان به کنارم رسید. 😮
🍃با خنده نگاهی انداخت و گفت: چی شده بوم غلتون؟ نیومده افتادی؟ خدا کنه پات قطع شه تا من باهات خیابونای تهرونو آسفالت کنم.😅😂
🍂 خندم گرفت.😄😁
🍃 اول خواست مرا ببرد عقب که قبول نکردم.🥲
🍂بعد خندید و گفت: حالا خودت برو عقب. من که گفته بودم.😟
🍃 حاجی که رفت، برای دقایقی تنها شدم.😐
🍂 بچه های محلمون رسیدند. رضا که آمد، گفتم: برو داش رضا، ما که همین اول کاری زِرت مون قمصور شد.😑
🍃پنج شش نفر با دو برانکارد بالای سرم آمدند.🤭
🍂 از هول و هراس شان معلوم بود بدجور ترسیدهاند. جر و بحث بینشان بالا گرفته بود که کدامشان مرا عقب ببرند.😠
🍃عصبانی شدم و هر چه فریاد زدم:
شما برید جلو، من خودم میرم عقب....
قبول نکردند.😤
🍂 دست بردم، اسلحه را برداشتم و گفتم:
به خدا قسم اگه نرین جلو،با تیر می زنمتون...
من حالم خوبه. خودم میرم عقب.😡
🍃 آنها که رفتند، باز تنها شدم.😶
🍂 در همان حالت درازکش، کوله پشتی و تجهیزات را از خودم باز کردم.😫
🍃 بلند شدم و با وجود رگبار شدیدی که به طرفم می آمد، شروع کردم لنگ لنگان دویدن.😩
🍂به اولین خاکریز که رسیدم، صبر کردم آتش تیربار پشت سرم سبک تر شود.😮💨
🍃ادامه در پست بعدی به زودی...
"شهــ گمنام ــیـد"