eitaa logo
بیکران″
41 دنبال‌کننده
221 عکس
71 ویدیو
6 فایل
درحال درس خواندن.... لطفا شکیبا باشید ارتباط با من: @beekaran
مشاهده در ایتا
دانلود
روی تخته را به سمت حلقه های کلاس کردند. روی سفیدی های تخته، سیاهی هایی نوشته بود:« به شانه های مستحکم و اغوش گرمت نیازمندم. برای ساعتی گریه کردن» استاد گفت:« کی این رو نوشته؟!» همهمه برخاست. استاد نوشته را پاک کرد و برخلاف گفتار دوستانه ی گذشته اش گفت:« متکی به شانه های خودت باش و سرما را با اغوش خودت گرم کن.» شاید تنها فرد ساکت ان لحظه من بودم. +بیکران اتفاقی که هرگز نیوفتاده ۱۴۰۲.۴.۱۴ @biekaran
این دست شکست، بس که نمکش را مکیدند... در این دوره ی زمان مگر ادم خوب ندیدند؟ در کوی و کوچه پی ادم نیک دویدند... کورند حتما، چون مرا ندیدند☺️😎 +شاعر وجودم غل غل جوشید😂 @biekaran
هدایت شده از .مـاه‌بُــد.🇵🇸
۱۴تیر؛ روز قلم رو به تمامی نویسندگان عزیز تبریک عرض می‌کنم🖋😍✌️🏼
هدایت شده از نگاشته
✏️علی(علیه‌السلام) از دل کعبه متولد شد، تا همه بفهمند مغز و عصاره‌ی توحید، ولایت علی است... 😍 🎋 🌱مجموعه عکس نوشته به مناسبت عید سعید غدیر🌹 ✍️ @negashteh | نگاشته
هدایت شده از نگاشته
هدایت شده از نگاشته
هدایت شده از نگاشته
هدایت شده از نگاشته
هدایت شده از نگاشته
هدایت شده از نگاشته
✏️علی(علیه‌السلام) از دل کعبه متولد شد، تا همه بفهمند، مغز و عصاره‌ی توحید، است... 🌱مجموعه‌ای از جملات به مناسبت عید سعید غدیر با خط زیبای نسخ🌱 🎋 🍃 ✍️ @negashteh | نگاشته
هدایت شده از نگاشته
هدایت شده از نگاشته
هدایت شده از نگاشته
هدایت شده از نگاشته
هدایت شده از نگاشته
عیدتون مبارک🌿✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«قاصدک های نامه رسان» دست مرا گرفت و به کلبه ی کوچکش برد. ساده اما صمیمیت در ان موج میزد. کتاب هایش بوی عشق میداد. میز تحریرش شبیه بوم نقاشی بود. دربردارنده ی تمام رنگ های جادویی. فضولی ام گل کرد. میخواستم همه جزئیات اتاقش را ببینم‌. نقاشی هایش، دست نوشته هایش، یادگاری هایش، کتاب هایش و هرچیز که مربوط به او و اتاقش بود. دست به هرچه میبردم با اشتیاق برایم داستانش را میگفت. پر سیمرغ را در دامنه ی قله ی غاف پیدا کرده بود. اشک دریا را کنار ساحل، میوه ی جوانی را در سرزمینی دور و نگین پادشاه گمشده را در بیابان بی بازگشت... اتاق او واقعا جادویی بود! وقتی فضولی هایم تمام شد دستم را گرفت و به سمت کمد دیواری اش کشید. ظرفی برداشت و در دستانم گذاشت. گفت:« این را ببین! با ارزش ترین دارایی ام است. ببین چقدر نورانی اند!» ظرفی بود پر از قاصدک های نورانی. گفتم:« این ها؟ قاصدک اند؟!» فکر کرد درست نفهمیدم. با هیجان بیشتری گفت:« نه نه! قاصدک معمولی نه! قاصد های نامه رسان. جمعشان کردم تا هر وقت دلم برای کسی تنگ شد برایش نامه ببرم.» شاید من بد نگاه کردم. شاید... نمیدانم. نمیدانم چه شد که خنده را از لبش برداشت. گفت:« البته...تابه حال کسی را نداشتم که دلم برایش تنگ شود.» در ظرف را باز کردم و یک قاصدک طرفش گرفتم. گفتم:« قاصدک نامه رسان. نامه ی من را به او برسان. بگو من دلم برایش بیشتر تنگ شده.» و قاصدک را به سمت او آهسته فوت کردم. +بیکران شاید واقعی . . . ✨ (: ۱۴۰۲.۴.۱۷ @biekaran
گفت:«چشمانت را ببند. در تاریکی ها چه میبینی؟» گفتم:« دریایی میبینم که در اوج آرامش همچنان متلاطم است(: » +بیکران″ شاید واقعی . ‌. . (: ۱۴۰۲.۴.۱۸ @biekaran
داشتن آرامش خیلی مهمه. این رو سر کلاس امروز فهمیدم. آرامش مثل قله یه کوه بلند میمونه. وقتی آرامش داشته باشی، انگار داری از نوک قله به پایین دست نگاه میکنی. همین قدر با صلابت✨🏞 توی دنیایی داریم زندگی میکنیم که ارامش قلبی، حتی از الماس هم کمیاب تره🙂 +بیکران ۱۴۰۲.۴.۱۸ @biekaran
گفت:«چشمانت را ببند. در تاریکی ها چه میبینی؟» گفتم:« دریایی میبینم که در اوج آرامش همچنان متلاطم است(: » +بیکران″ شاید واقعی . ‌. . (: ۱۴۰۲.۴.۱۸ @biekaran
اولین داستانی که چهار بخش طول کشید رو زمان های دور نوشتم (تقریبا همین پارسال😬😅) و... اون داستان یه دنیا غم بود برای خودش... جوری که دیگه حتی حالم نمیگیره بخونمش... گاهی بعضی نوشته ها رو ادم مینویسه‌، تا بزرگتر بشه... قوی تر بشه... مینویسه که بعدش دیگه بهش فکر نکنه... نوشتن داستان های این چنین مثل پله های نردبان میمونن... فقط برای بالاتر رفتن ساخته و استفاده میشن
بسه، بسه زیاد نوشتم🥲 شبتون پر نور🌿✨
استادی داریم که راهکار های خودشناسی تدریس میکند. میگوید:« به واگویه های ذهنتان گوش دهید. با خودتان حرف بزنید. بدانید در ذهن شما چه چیز درحال رخ دادن است؟» وقتی نوبت ما شد که از واگویه های ذهنمان بگوییم دیدم در هیچ یک از ما رفاقتی بین خود و ذهنمان نیست! همیشه در حال سرزنش کردن هستیم. « چرا انگونه پاسخ دادی؟» «چرا کج رفتی؟ باید صاف میرفتی!» « چرا آن موقع آن حرف را زدی؟ عقلت کم بود؟». دیشب نشستم با ذهنم دو کلام حرف حساب بزنم. حسابی زخمی بود از دستم. این چند ماه اصلا به او سر نزده بودم. هر شب تا می امد حرف بزند، تحلیل کردن اتفاقات روز مانع میشد. مثل بچه ای که مادر و پدرش به او محل نمیگذارند و کار را بهانه میکنند. قرار شد رفاقت مان را دوباره ترمیم کنیم. او تسکین من باشد و من تسکین او. چرا با خودمان دوست نیستیم؟ چرا خودِ حقیقی مان را در دنیای بیرون میخواهیم؟ خود درونت همین جاست. درست در ذهن تو...صدایش از ته قلبت تورا صدا میکند. پاسخ اش را دادی؟ +بیکران گوشه ای از تفکرات شبانه @biekaran
اگر می‌خواهید از دنیای آدم‌های معمولی فاصله بگیرید و اثرگذار باشید، مهارت نوشتن را بیاموزید. @nebesh