✳ دعای هفتم صحیفه سجادیه
💻 نو+جوان
🤫 #اسمشو_نیار
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
ziarat_ashura_samavati-[www.Patoghu.com].mp3
6.12M
⚫ زیارت عاشورا 4⃣
🎤 مهدی سماواتی
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
سنگ در دست مجسمهساز مثل مو میشود. هرچه بخواهد می تواند با آن بکند.
می تواند مجسمه اش کند، می تواند هم پیکانی کند برای زدن بر لب دشمن..
سنگ میتواند روضهای شود که هرگز نشنیده ای..
📚 برشی از رمان سنگ
✍🏻 قدسیه پائینی
💻 ketabkhoon145
▪️ #یک_جرعه_کتاب
📌 کانال #بیلبورد 👇🏻👇🏻
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
بیلبورد
بسم الله الرحمن الرحیم رمان #دمشق_شهر_عشق قسمت ۳۲ باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت ۳۳
طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم: «تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم: «کجا میرید؟»
دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد: «اینجا موندنم فایده نداره.»
#مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد: «اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید: «من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد: «مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل، نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلویزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
در این خانه، دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد: «فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.»
و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم: «پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد: «خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد: «اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید: «وارد داریا شدن؟»
پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد: «نه هنوز!»
و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم: «خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم: «نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!»
و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید: «شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد: «میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم: «بقیه ایرانیها چی؟»
و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
ادامه دارد...
▪️ #رمان
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
بیلبورد
بسم الله الرحمن الرحیم رمان #دمشق_شهر_عشق قسمت ۳۳ طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکها
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت ۳۴
با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد: «بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم: «شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
تلویزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه #سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیال بافی کرد: «شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند: «کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند: «مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم: «حرم سالمه؟»
تروریستهای #تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که #غیرتش قد علم کرد: «مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد: «مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید: «رفته #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم: «میخواست بره، ولی وقتی دید #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته #جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت: «خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست: «رفته حرم سیده سکینه!»
و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین #عربی پاسخ داد: «خدا حفظش کنه، شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) راحته!»
با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت.
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت: «درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونهها بودن، ولی الان #زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن.»
و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید: «راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟»
که گلوی ابوالفضل از #غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود: «غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به #عشق سربازیاش سینه سپر کرد: «نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و #دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
ادامه دارد...
▪️ #رمان
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
⚫ عاشورا (به ما) درس می دهد که در میدان نبرد حق و باطل، کوچک و بزرگ، زن و مرد، پیر و جوان، شریف و وضیع، امام و رعیت، همه با هم در یک صف قرار می گیرند و جبهه دشمن با همه توانایی های ظاهری، بسیار آسیب پذیر است.
همچنان که جبهه بنی امیه به وسیله کاروان اسیران عاشورا در کوفه آسیب دید، در شام و در مدینه آسیب دید، بلاخره هم به فنای جبهه سفیانی منتهی شد.
🎤 #امام_خامنه_ای ٧١/٠٤/٢٢
◾ #عبرت_های_عاشورا /۵
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
😭 گریه....
تجلی آن اشتیاق بی انتهایی است که روح را به دیار جاودانگی و لقای خداوند پیوند می دهد...
🖋 شهید آوینی
💻 aviny_qoute
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
33300226_-214493.mp3
6.1M
⚫ باید رفت....
باید تا ابد دنبال پرچمت رفت...
باید موند...
🎤 مهدی رسولی
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
✳ دعای هفتم صحیفه سجادیه
💻 نو+جوان
🤫 #اسمشو_نیار
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
این تکبر و غرور ماست که باعث درد ورنج ما میشود.
هر چه بیشتر فکر کنیم که میتوانیم به تنهایی کاری را انجام دهیم،
کمتر متوجه توکل به خداوند میشویم
و درد بیشتری را باید تحمل کنیم..
💻 atree_khoda
▪️ #کشکول
📌 کانال #بیلبورد 👇🏻👇🏻
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
الهی!
تو دوختی در پوشیدم
و آنچه در جام ریختی نوشیدم
هیچ نیامد از آنچه میکوشیدم..
📚 الهی نامه
✍🏻 خواجه عبدالله انصاری
💻 ganjoor.net
▪️ #ویرگول
📌 کانال #بیلبورد 👇🏻👇🏻
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
انسان اشک زیاد برای حضرت سیدالشهدا بریزد چشم باطنش را باز میکند و قوای بصیرتی باز میشود و حقایق ملک و ملکوت را میتواند ببیند و درک کند.
🎤 استاد شیخ جعفر ناصری
💻 jomalat_olama
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌 کانال #بیلبورد 👇🏻👇🏻
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
هر گاه شب جمعه شهدا را یاد کنید،
آنها نیز شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند.
🎤 شهید مهدی زین الدین
▪️ #شب_جمعه_حسینی
📌 کانال #بیلبورد 👇🏻👇🏻
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
✳ شب جمعه است...
هوایت نکنم می میرم... 😭😭
✋ صلی الله علیک یا اباعبدالله
✋ صلی الله علیک یا اباعبدالله
✋ صلی الله علیک یا اباعبدالله
✋ السلام علیک و رحمه الله و برکاته
▪️ #شب_جمعه_حسینی
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
#ادمین_نوشت: دلتنگ کربلاییم... 😭😭😭
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
ziarat_ashura_samavati-[www.Patoghu.com].mp3
6.12M
⚫ زیارت عاشورا 5⃣
🎤 مهدی سماواتی
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
بیلبورد
بسم الله الرحمن الرحیم رمان #دمشق_شهر_عشق قسمت ۳۴ با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و د
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت ۳۵
ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه میسوخت که همچنان میگفت: «از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، #تروریستها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلیها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!»
سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد: «تو درگیریهای حلب وقتی جنازه تروریستها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر #ترکیهای و #سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیشنماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!»
از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت: «پادشاه #عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزادهها رو بیشتر تجهیز کنه!»
و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید: «میگن آمریکا و #اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟»
و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظهای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد: «نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن!»
سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره #عشقش چکید: «اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، #حاج_قاسم و ما سربازای #سید_علی مثل کوه پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با #حضرت_زینب (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!»
و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت: «ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.»
و دیگر #داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بیملاحظه حکم کرد: «باید از اینجا برید!»
نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد: «انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت #زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا.»
بهقدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرمتر توضیح داد: «میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!»
بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به #زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی سادهای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم.
روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم: «چرا باید بریم؟»
قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد: «زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد: «شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.»
به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت #احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید: «یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟»
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست: «وقتی خواهرتون رو ببرید #زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!»
انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد: «زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!»
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد: «دخترم به برادرت بگو #افطار بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد.
انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید: «من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش #عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم #شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد: «انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، #فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. #ارتش_آزاد هنوز وارد شهر نشده و #تکفیریهایی که از قبل در #داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند...
ادامه دارد...
▪️ #رمان
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
بیلبورد
بسم الله الرحمن الرحیم رمان #دمشق_شهر_عشق قسمت ۳۵ ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غرب
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت ۳۶
مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از #داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به #حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان #شیعه، از وحشت هجوم #تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند.
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به #گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشت زده سفارش میکرد: «خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن #سوری نیستید!»
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه #تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و #وحشت ضجه میزد.
کار دلم از وحشت گذشته بود که #مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشت زده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این #تروریستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط #خدا را صدا میزدم بلکه #معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید.
اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد.
با پنجههای درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود.
خودش هم #شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله #یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند.
یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشت زده چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید: «اهل کجایی؟»
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد: «خاله و دختر خالهام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!»
چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت: «داشتم میبردمشون دکتر، خالهام مریضه.» و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید: «#ایرانی هستی؟»
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد: «دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید!» و رحم از #روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد.
بهنظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت: «بذارید خاله و دخترخالهام برن خونه، من میمونم!» که #اسلحه را روی پیشانیاش فشار داد و وحشیانه نعره زد: «این دختر ایرانیه؟»...
ادامه دارد...
▪️ #رمان
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
سلام به همه همراهان ✋✋
شب جمعه همگی به خیر و برکت
⚫ عزاداری هاتون قبول ان شالله 🤲
مطالبی رو که می پسندید، لطفا باز نشر کنید.
نظراتتون رو درباره #رمان با ما درمیون بگذارید. 💬 💬
با توجه به عدم رعایت عمومی و بالارفتن شیوع #اسمشو_نیار ، از تک تک همراهان جهت رعایت موارد بهداشتی برای حفظ سلامت خودتون و عزیزانتون و کمک به کادر درمان که واقعا خسته شدن، عاجزانه خواهش داریم.
شب جمعه است با یک صلوات و فاتحه یادی کنیم از:
🔺 اموات جمع؛
🔺 اموات بدوارث و بی وارث؛
🔺 شهدا از صدر اسلام تا کنون خصوصا شهدای انقلاب اسلامی، حفظ امنیت، علمی و مدافع حرم؛
🔺 شهدای گمنام خصوصا شهید ابراهیم هادی؛
🔺 فضلا و علمای شیعه؛
🔺 امام خمینی عزیز؛
🔺 شهیدان سلیمانی و ابومهدی و همرزمانشان
و
🔺 از دست رفتگان به خاطر ابتلا به کرونا.
نیت بفرمایید امشب هر دو دیوان رو باز میکنم. 📖 📖
▪️ #تفال_شبانه
افسانه جهــــان، دل ديوانه من است
در شمع عشق سوخته، پروانه من است
گيسوى يــار، دام دل عاشقان اوست
خال سياه پشت لبش دانه من است
غوغاى عـــــاشقان، رخ غمّاز دلبران
راز و نيازها همـه، در خانه من است
كوى نكـوى ميكده، باب صفاى عشق
طاق و رواق روى تو كاشانه من است
فــــــرياد رعد، ناله دلسوز جان من
درـاى عشق، قطره مستانه من است
تــــــا شد به زلف يار سرشانه آشنا
مسجود قدسيان همگى، شانه من است
#دیوان_امام
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
▪️ #تفال_شبانه
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
که را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد
#دیوان_حافظ
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫ روضه خوانی حاج قاسم سلیمانی در عصر عاشورا... 😭
💻 fars.irib.ir
#ادمین_نوشت: باز هم شب جمعه ای دیگر و
چشم گریان ما از نبودنت.... 😭😭
🕜 یادمان نمی رود ۲۵۲ شب پیش (۸ ماه و ۱۲ روز قبل)، ناجوانمردانه در همین ساعت سردار دلها را از ما گرفتند... 😡😭
▪️ #انتقام_سخت
📌 کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2