eitaa logo
میم.اُصـانـــلو
171 دنبال‌کننده
71 عکس
4 ویدیو
1 فایل
نشر مطالب تنها با ذکر نام نویسنده، مورد رضایت است. ارتباط با نویسنده: @biseedaa آیدی اینستا: mim.osanlu آیدی تلگرام: @biseda313
مشاهده در ایتا
دانلود
  | | @biseda313 اهل اسرار مطلعند از راز بکاء، اشک! اصلا برای همین است که بعد از روضه و دلی سیر از گریه، بعضی ها لبخند به لب دارند؛ خوشحال! سبک بال! حالا گیرَم یک دنیا هم بگوید دین آنها، دین افسرده هاست! چه باک... خواندن صفحه ے آخر دفتر شهدا و جریان اشک بر گونه هایم، یک چنین حال خوشی را داشت. دنیا و بساطش را در عدسی چشم تار دیدن، مزه داشت و خدای ابراهیم را در متن زندگی دیدن می چسبید...! این ساعت از شب، اهالی خوابگاه در خواب زمستانی فرو رفته بودند اما صدای جیغ های ریزِ اتاقِ "گلهای 88" از کانال هاے کولر به بیرون درز پیدا می کرد؛ همیشه پرهیاهو ترین دورهمی ها را داشتند! هنوز باران چشم هایم بند نیامده بود که جیغ بنفشی، پرده ے گوشم را به ارتعاش در آورد: «امروز شازدِه پسر رو توی مترو دیده خانوم خوش شانس! بگیرینش! نذارید در بِره!» صدای خنده هاے از روده بُر شده، کانال کولر را به لرزه در آورده بود و ناگهان دختری مثل مرغ پرکنده درحالی که دامنش را سفت چسبیده بود به سالن پرید و فریاد زد: «به خدا اتفاقی بود! به پیر به پِیغمبر اتفاقی دیدمش!» با صدای خواب آلود و عصبانی مسئول خوابگاه، "گلهای 88" در عرض چند ثانیه پر پر شدند منتها من هنوز حی و حاضر بودم! در منظومه ے چشم هایم، فیلم دختر "دامن به دست" تکرار می شد؛ فریاد می زد: «همه چیز اتفاقی بود! به خدا! به پیر! به پِیغمبر!» نوار کاست افکارم شروع به چرخیدن کرد و خطاب به "گل های 88" به صدا درآمد: «آن دختر راست میگفت شازدِه پسر را اتفاقی دیده مگر اینکه قبل از رویت چهره ے آن پسر، ابراهیم را دیده باشد...! شنیده باشد...! درک کرده باشد! صفحه ی آخر دفتر عبدالرحمن را بخوانید، هیچ چیز اتفاقی نبود!» نگاهم به خط آخر سبزمشقش افتاد: «جان همرزمت بگو برایم چه خوابی تدارک دیده ای؟» آخرین قطره ے قندیل بسته در چشمانم روی گونه غلطید و در گوش خودم گفتم:«هرچیزی در دنیا اگر اتفاقی باشد؛ اتفاق شهدا، اتفاقی نیست...!» درست همانجا بود که اعتقادم به قانون "حکمت آشنایی با شهدا" به یقین رسید. تنها اهل یقین می دانند که احتمال خلاف اصلا وجود ندارد نه اینکه احتمال خلاف نمی دهند و چقدر مرز بین این دو جمله باریک و عجیب است! دستم را روی زانوها حلقه کردم و با یک حرکت به سمت جلو، روی پاها ایستادم، می خواستم خودم را جایی ببرم! جایی که به عهدم با ابراهیم وفا کنم، طبق قرار باید صفحه ی آخر را زندگی می کردم... پس خودم را کِشان کِشان بردم به جایی که یک کاغذ باشد و قلم! ادامه دارد...    
  | | | @biseda313 بالکن کوچک اتاق ما، خلوتگاهی بود یک نفره! متکایی کوچک با زیراندازے گلدار در آن تعبیه شده بود برای تماشای منظره ی کوه های مخروطی شکل، جعبه اے چوبی برای دسترسیِ آسان به هرآنچه که دلت هوسش را دارد و شمعی که روی شیارهاے ظرفی سنگی، کم کاری ماه را جبران می کرد. به متکا تکیه دادم، هنوز نمی دانستم چه در سر دارم. یک تکه کاغذ و مدادی کوچک از جعبه برداشتم، تصمیم گرفتم به قلم اعتماد کنم و عبدالرحمن ثانی باشم که حرف دل را می نویسد، آن هم بی مقدمه! نیم نگاهی به آسمان شب انداختم و بداهه ام روی کاغذ ریخت: | وَاللَّیلِ إِذَا یغْشَاهَا! سوگند به شب زمانی که عالَم را فرامی گیرد، ماجرای "ابراهیم دوستان"، سری دراز دارد...! من نماز غربت می خواندم که وحی دلنوازت با نوای "اِبراهــِم... اِبراهــِم..." سرمنشاء جهانم شد! درست از همانجا بود که ابرو بادو مه و خورشیدو فلک دست به دست هم دادند تا...! پوست بر تنم مور مور می شود وگرنه برایت می گفتم از "امتداد حرف های همرزم"، از "ماموریت رویای صادقه ام"... و "ختم الوحی" که خیره شدن چشم ها و کبودی صورت را به همراه داشت! الحاق چند اتفاق، حکمتي دارد... من انتخاب شده بودم! | دندان هایم روی هم بند نمی شد، شالم را روی زانوها پهن کردم و نگاهم بین زاویه های بالکن سه در چهارمان چرخید؛ این قسمت از زمین و زمان را مگر می توان منکر حضور ابراهیم شد؟ به وضوح احساسش می کردم! قلم در دستم شروع به حرکت کرد، میل داشت آن طرف صفحه را هم خط خطی کند: | و آن روی دیگر... دفتر شهدایت را می گویم. چه برسرم آوردی؟ به تاب و تحمل روحم فکر نکردی؟ من یوسفی را خواندم که فلسفه ی صورت سوخته اش، او را دچار تردید کرده بود و اوضاعش آنقدر وخیم بود که از میان کلماتش هم، آتش به آسمان شعله می زد! و قصص القران را در صفحات بعدیت شاهد بودم... تکرار آیه ے قُلنَا یَا نَارُ کُونِی بَرداً و سَلاماً عَلَی اِبراهِیم، ای آتش! بر ابراهیم سرد و سلامت باش...! | قلم از حرکت کردن ایستاد و قلبم پیشقدم تر از قلم! نگاهم میان آسمان و زمین مانند کودک گمشده ای چرخید: «خدای من! خدای من! من چی نوشتم؟» بار دیگر به قلم اعتماد کردم، پس خودش در دستانم به رقص درآمد: | ن والقلم و ما یسطرون! سَلاماً عَلَی اِبراهِیم را من ننوشتم! قلم نوشت! دست هایم هیچ کاره اند! باور نداری؟ مگر ختم الوحی را خاطرت نیست؟ سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ از بلندگوی نمازخانه و تکرار آیه از زبانت... همانجا که در بیابان، خدایت سلامت داد و همینجا که در میان خطوطِ کاغذ، آتش صورتت را سرد کرد و فرمود سلامت باش... من و تو هیچکاره ایم... خدای من... خدای ابراهیم... خدای ما! | دیگر نفهمیدم چه شد؛ مهتابی ها روشن شده بودند، چندین دست روی شانه هایم نشسته بود و کاغذ میان بازوها و سینه ام در فشار! انگار زار زدن هایم، کار دستم داده بود. می خواستند پهلویم را بگیرند و به داخل اتاق بکشاندم اما با دستانی لرزان و چشمانی پر از خون التماس کردم فقط یک دقیقه! برخلاف میلشان، مهلت آخر را دادند. فرصت را غنیمت شمردم و بلافاصله کاغذ میان دستانم مچاله شد! آخرین برگ از دفتر شهدا را باز کردم و دوباره به سوال خط آخر خیره شدم: «جان همرزمت بگو برایم چه خوابی تدارک دیده ای؟» با دقت بیشتری که نگاه کردم، هنوز یک خط دیگر خالی بود، جوابش را دادم: «یوسف! باز خواب دیده ای؟ زلیخا بیدار است، زلیخا دیریست منتظر است...» آنقدر سطور دفترش به هم نزدیک بود که دو خط آخر در هم تلفیق شده بودند؛ درست شبیه به گره خوردن حکایت من و او! بالاخره ماموریت من با پیچیدن صوت الله اکبر مؤذن در گوشِ خوابگاه به پایان رسید. چشمهایم روی عقربه های ساعت مچی دوید، تنها ده ثانیه مهلت داشتم تا یک دقیقه کامل شود. ده ثانیه ے آخر خرج یک بیت شعر زیرلب شد: «یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم...» | |  
  دهانم که قفل شد؛ زحمت فاتحه ات را بکش! دعاے "شش قُفل" هم دیگر اثر ندارد... #موجز_نویس | #بیصدا #میم_اصانلو | @biseda313  
  رخصت میخواهم همین ابتداے کار! یک سفر برویم به دل خاک و عمق ریشه ها...! همانجا که پیازِ فکر جوانه می زند در ادبیاتِ فرافکنانه ے روشن فکرها! لابد می پرسی: علامت سوال؟ یعنی؛ جاییکه زورت به خودت نمی رسد عیوبت را پاسکاراے کنی به دیگران البته به طرز ناخوداگاه! یک عدد مُنوَّر الفکر زمانیکه جامعه را مثلا با بدحجابی می برد رو به انحطاط! اصولا حمله می کند به شهروندان: نهی از منکر یعنی دخالت! به تو چه؟ آهاے! | | | @biseda313  
  دستورالعمل "روح" که درست اجرا شود؛ نتیجه قطعا می شود: روح و ریحان! گاهی فِلش بَک نیاز است در زندگیمان برگشت به مثال قبلی در دور برگردان: یک عدد مُنوَّر الفکر زمانیکه جامعه را مثلا با بدحجابی می برد رو به انحطاط! میتواند با خودش مثل کف دست باشد: |آرایش کرده ام خودم را؟ یا "جامعه ام" را به بدترین اشکال؟ و حالا میکاپ آرتیست بدے بودنم را انداخته ام به گردن این و آن و می گویم: نهی از منکر دخالت است تا از کار بد باشم در امان...؟!| یعنی؛ کافیست "لاک های دفاعی" را بشناسد! شناسایی نقاط "فرافکنی" و مدیریت آن کمک می کند در دام خودمان نیفتیم و ترقّی روح را شاهد باشیم تا ریحان! | | | @biseda313  
  | | @biseda313 حجاب را بدون منطق تصور کن! بدون دلیل بدون برهان و صُغرے و ڪُبرے! حجاب را بدون ریاضے تصور کن! بدون دو دوتا چارتا بدون استدلال و استقراء و استنتاج! حجاب را بدون ادبیات تصور کن! بدون اما و اگر بدون چگونه و چون و چرا! حجاب را بدون جامعه شناسی تصور کن! بدون حقوق اجتماعے بدون چارچوب خانوادگے و فرهنگ عمومے! حجاب را بدون عربے تصور کن! بدون جنس مذڪر بدون جنس مؤنث و هُوَ و هِےَ! حجاب را بدون دینی تصور کن! بدون نفس امارہ بدون شیطان رجیم و بهشت و جهنم! حجاب را بدون همه این ها تصور کن! بدون همه این ها بدون همه این ها و همه و همه! حالا بہ من بگو؛ حاضرے.. محض <رضا>ے خدا... محض <رضا>ے خدا... محض <رضا>ے خدا... حجاب را انتخاب ڪنے؟  
  دما پایین آمدہ است.. اما تو پایین نیامدے از خر شیطان! بگو ببینم؛ "بالا غیرتاََ انسان این چنین بے آغوش, دوام مے آورد زیر درجہ هاے سانتے گراد؟" | | @biseda313  
  آدم هاے مؤمن به یقه اسکی را دوست دارم! همان ها که مجراے تنفسی شان به درون جامه راه دارد و بوی طبیعیِ عرقِ بدن را به هواے سرد و آلوده ے آن بیرون و حتی اسانس هاے مصنوعی عطرفروشها ترجیح می دهند. رایحه شناس هایِ لعنتی! | | @biseda313  
  شب یلدا گرچه قرین شده است با جشن نوئل ها؛ سفره ے دلمان امّـا از کریسمس تغییر قبله داده به جَنّت مِن اَعناب والزَّیتونَ والرُّمّان! آرے انار خونین رنگ ایرانیها منحصراََ می چسبد در بهشت قران... | | @biseda313  
  گوشی ات را رها کن، سماور قُل می زند! خدا نکند چاے جوشیدہ شود و مــــادر مصداق عبارت انالله و انا الیه راجعون... | | @biseda313  
  | | @biseda313 روی اِسکِله نشسته بودیم؛ هوای حوصله مان ابری بود اما در عوض صدای مرغان دریایی گوشِ فلک را کر می کرد و همنوا با ملودی باد، گوشِ دلمان را نوازش! من و او تدریجاََ به سمت حال و هوای عاشقانه سوق پیدا کردیم... قطرات ریز باران بینمان جا خوش می کرد اما در عوض بازار نگاه داغ شده بود؛ اندکی او نشست روی باران، اندکی من. از قضا قطرات کوچک باران محو شد و فاصله بینمان کم و کمتر. سرم را آرام گذاشتم روی شانه اش، پیشانیم در امتداد خط ته ریشش بود؛ تیغ تیغی های دوست داشتنی که گویی قندیل بسته بود! از هیجان بحرف آمدم: -یاور؟ خانه که رفتیم، یقه اسکی ات را از چمدان در بیاور! وقتش شده خودت را بپوشانی! دارد سوز می آید. سرش در همان حالت سکون قرار داشت منتها یک آن سنگینی نگاهش سر تا پایم را معذب کرد. نگاهش کردم، همچنان خیره بود به آن آبیِ موّاج... -به همان دلیل ایضاََ شما هم چادر! مردمک چشمهایم گشاد شد، واکنشم فقط یک سه حرفی بود با علامت سوالی بزرگ که به علامت تعجب ختم می شد -بله؟! از آن مدل لبخندها که تنها یک طرف صورتش به سمت بالا متمایل میشد تحویلم داد. همان مدلهای من کُش، آخ اِفلیج من! جواب کوتاه داد: -خاطرم هست تکرار مکررات را دوست نداشتی! حرف حسابش بی جواب بود اما من آنقدرها لجباز بودم که بی جوابش نگذارم: -هنوز هم اما.. بالافاصله در کسر ثانیه، گردنش را نود درجه به سمتم چرخاند، در چشم هایم لنگر انداخت و گفت: -سرمای بیرون استخوان سوز است... هندسه ی بدنت درد میگیرد! حرف می زد اما طبق معمول ناقص، گنگ و این نگاهش بود که تکلیف جمله های بلاتکلیف را روشن میکرد. تمام احساسم را ریختم در صدا و گفتم: -تیزهوشان نرفتم اما این حرارت نگاهت به گمانم شیرفهمم کرد که نگاه هر مردی جز تو سوز دارد...! لبخندی حاکی از رضایت زد و دوباره نگاهش خیره شد به نقطه ای کور. با برخورد موج دریا به تنه ی صخره، دیگر نتوانستم زبان به دهان بگیرم: -غیرتی شدنت هم یک سروگردن با مردهای دیگر مغایرت دارد یاور، مثال صخره می مانی، محکم، اما کلامت دریایی آرام! -می پسندی؟ -دلم غنج میرود برایش! خبری از چشم غرّه رفتن، هارت و پورت کردن، بازی رئیس و مرئوس، خلاصه بله قربان گو خواستن، ندارد! همیشه یاورم باش، خب؟ با زبانی دیگری صحبت کن، با لهجه ے دریا... سرش را بالا برد، خیره شد به آسمان، ابرهای تیره در حال مهاجرت بودند. زیرلب زمزمه کرد: _الحمدلله... امیدوارم با زبانی که خدا دوست دارد، مستمراََ حرف بزنم؛ زبانِ بی زبانی...! چند دقیقه بعد به ناچار از سوز دی ماه پناه بردیم به خانه، قرار بود اَوامر هم را به روی دو جفت چشم بگذاریم.  
  | | @biseda313 سالهاست بلطف فتنه های علمای وهابی و خاک گرفتن کتاب نهج البلاغه در متروک ترین ردیفِ کتابخانه ے مسلمین خطبه ے ۸۰ نهج البلاغه شد، منفورترین! برای مثال یک بخش از خطبه این است؛ [مَعَاشِرَ النَّاسِ إِنَّ النِّسَاءَ نَوَاقِصُ الْإِيمَانِ... زنان نسبت به مردان در ایمان ناقصند...] که بصورت "تقطیع شده" پخش می شود و ادامه را می سپارند به فراموشی! یک نفر خدا بیامرزیده هم پیدا نشد تا قبل از کوبیدن بر طبل قضاوت، به انگشتان مبارکش زحمت دهد و ورق بزند خطبه را بصورت تکمیل! در ادامه ے خطبه توضیح می دهد: [فَأَمَّا نُقْصَانُ إِيمَانِهِنَّ فَقُعُودُهُن َّعَنِ الصَّلَاةِ وَ الصِّيَامِ فِي أَيَّامِ حَيْضِهِن َّاما تفاوت ايمان بانوان، بر كنار بودن از نماز و روزه در ايّام عادت حيض است.] یعنی؛ كم شدن نصيب زن در روزهاي قاعدگي، تنها نقص کوتاه مدت در "ایمان عبادی" ! این کلام خودِ است و حتی تفسیر دیگر علما نیست که بعضی اسمش را بگذارند: ماله کشی! ⚖⚖ اصلا یک نفر بیاورد ترازوی قرانی برای روشن شدنِ حجمِ شبهات آبکی! آیه ۳۵ احزاب، بهترین وزنه در برابری: إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْقانِتِينَ وَ الْقانِتاتِ وَ الصَّادِقِينَ وَ الصَّادِقاتِ وَ الصَّابِرِينَ وَ الصَّابِراتِ وَ الْخاشِعِينَ وَ الْخاشِعاتِ وَ الْمُتَصَدِّقِينَ وَ الْمُتَصَدِّقاتِ وَ الصَّائِمِينَ وَ الصَّائِمات.... همه چیز روشن است در این آیه جـــز یک ســــوال از آنهایی که بازی خوردند در زمین هاے وهابی: آیا در برابریِ "ایمان اعتقادی" می ماند نقطه ے ابهام و تردید؟  
  | | @biseda313 +بووو سرده کاپشنم کو...! کشته و مرده میداد این اد و اطوارش! زبانش را نیم متر از دهانش در می آورد بیرون، موهای دم خرگوشیش را تکان میداد در هوا، آن وقت راه به راه سلفی می انداخت از خودش و منِ مظلومی که در بهترین زاویه ی حیاط خانه برای هدف گلوله های برفی اش بودم! نگاه عاقل اندر سفیهی به چشمهایش نشانه رفتم -این همه سلفی..برای چی؟ برای کی؟ تو که اینستاگرامت عکس درختُ گل و بلبل هست پرنسس؟ +برای دل! بهتر از دل سراغ ندارم. قاب میگیرم برای فرداها، خاطره ها. ما را به لایک و کامنت های مردم چه نیاز جانا...؟ عزیزم با آن مغز فندوقی اش گاهی فیلسوف میشد و حرف حساب میزد. طبق معمول کیش و ماتش شده بودم، عرضی نداشتم. دهان نیمه باز من را که دید، لبخند مهمان صورتش شد. مثل خانم معلم ها دست به سینه روبرویم ایستاد. +راجب چشم زخم چیزی میدانی؟؟ صبرکن! خم شد و یک مشت برف را با دستانش گرفت، نگاهش در آن لحظه شیطان را درس میداد. ادامه داد: +الان روشنت میکنم مستر جان! زمانی که یک نفر برخلاف تعریف هایی که در ظاهر می کند مثلا "وای عزیزم چقدر خوشگل شدی" یا "گلکم پایدار باشید" در باطنش به تو حسادت بورزد و اتفاقا دلش بخواهد سر به تنت باشد، این انرژی منفی ناشی از تضاد درونی به ما انتقال داده میشود و به این ترتیب ما دچارِ میشویم! دستانش را آماده پرتاب گلوله برف به سمت سینه ام کرد، فرار بی فایده بود پس ترجیح دادم تسلیمش باشم. او هم نامردی نکرد و با تمام زور دخترانه اش حواله ام کرد. خنده ای مستانه سر داد و گفت: +خب مگر من تو را از سر راه آوردم که این لحظات را به چوب حراج بگذارم و در عوض یک مشت انرژی منفی به جان بخرم؟؟ چشم و ابرو برایم آمد +شوخیه مگه بذاری بری نمونی تو یار منی نشون به اون نشونی...!  
  | @biseda313 ❥•مادرم این اواخر شبیہ مادر شدہ بود...! خوب خاطرم هست دوران بارداری اش با یک تصادف، مصادف بود راننده ی نمک به حرام رهایش کرد در اواسط کوچه، پایش را روی پدال گاز فشار و از صحنه ی جرم گریخته بود! راستش؛ من با هر منطقی حساب کنی نتوانستم این معمای نفرین شده را حل کنم که چرا مادرم را به امانِ شکم برآمده اش رها کرده بود...؟؟ ❥•مادرم این اواخر شبیہ مادر شدہ بود...! دردانه ی نارسیدہ اش، ڪاڪا جانمان همان دم از شدت ضربہ چراغ زندگیش براے اَبدُ الدهر خاموش شد و پیوست به ملکوت.. و من فهمیدم؛ مظلومانه مردن سخت تر از زیستن میشود گاهی... این اعتقاد من بعداز آن واقعه بود! ❥•مادرم این اواخر شبیہ مادر شدہ بود...! بعد از آن روز شوم، نفهمیدم براے چہ و ڪہ، ستون فقراتش و دندہ هاے تو در تو؟ یا غریبانه به دیار باقی پیوستنِ برادرمان از رحم تا به گور؟ و یا شاید... هزینہ ے سنگین بیمارستان ڪہ موے پدر را مثل گچ بہ رنگ سپید ڪردہ بود...؟ آخر بابا... بعد از چشم در چشم شدن با مادر در آن حال و روز، نمیدانم چرا بدون بازنشستگی خانه نشین شده بود...!! ❥●•━ هر چہ ڪہ بود، هر چہ ڪہ بود، ڪمر مادر از آن تاریخ به بعد از وسط دولا شدہ بود..! ❥•مادرم این اواخر شبیہ مادر شدہ بود...! تا آنجا که نشست و برخاستش لم دار بود؛ می نشست: "یا فاطمہ زهرا" می ایستاد: "یا صدیقہ ڪبری" رمز عملیاتش بود! گاهے از شدت درد پهلو لب میگزید و چهرش اش ڪبود اما آہ و نالہ اش را هیچ احد الناسے نمی شنید بہ گوش! اگر هم خیلی بی تاب می شد، دانه های تسبیح را دانه به دانه بلند بلند می شمرد و دردش را نمی داد بروز...! ❥•مادرم خیلے وقت بود مادر شدہ بود...! اما؛ بار اول بود طعم مادر شدن را با شیرہ ے جانش در هم آمیخته و چشیدہ بود! ❥●•━ آری، مادرم این اواخر شبیہ حضرت مادر شدہ بود...  
  | | @biseda313 عطر دیسکوارد را اسپری کردم به اطرف یقه دیپلمات پیرهنم. با عجله دو رج از موهایم را تاب دادم بر روی پیشانی، آخرین نگاه دخترکشم را نثار آینه کردم و رفتم به استقبالش در ولنتاین! رسیدم به بالین خاتون زندگیم و نشستم بهر تماشای نیمه ی دیگر ماه که تصویرش روی تخت خواب افتاده بود. یکی از چشمهایش را به زور باز کرده بود، هنوز گیج خواب بنظر می رسید. صدایش بریده برید به گوشم رسید: +محمد...؟! چشمش که باز شد، به جای تصویر من با یک خرس پشمالو روبرو شد. انگار برق سه فاز او را گرفته بود، لبخندی بزرگ بر لبهایش مهمان شد و دو تا چشمش از حدقه بیرون آمده بود که در گوشش فریاد زدم: -هپی ولنتاین! گوشه لبش هر لحظه به خنده ی فرمالیته ای تغییر فرم می داد و با حالت خجالت زده ای گفت: +ممنون، اما... به مکث کوتاهش امان ندادم، یک شکلات برداشتم و چپاندم در دهانش. نگاهش گیج تر از همیشه بود. شکلات را که خورد نگاه بامحبتش را، مزدم را، بلاخره داد! +محمد؟ -جانم... جان دلم! جانم... جانم... +مهرت، عشقت روی سرم، روی جفت چشمم اما تو که میدانی ولنتاین فرهنگ مسیحی هاست! -حالا چه عیبی دارد آدم به هربهانه ای به سرکار علیه اظهار ارادت کند؟ عشق که تایم ندارد! +بهانه هایمان رنگ و بوی دین حضرت محمد (ص) را بدهد، آنوقت نور علی نور نیست محمد؟! -نقطه ضعفم را میدانی ها +اختیار داری... خب چکار کنم! به جان عزیزت نمیتوانم ببینم این ولنتاین با ظاهر خوشگل و موشگلش چهار نفر را می کشاند به سمت یک دین تحریف شده، آن وقت من بشینم و در گوشه ی اتاقم شاسخین را بکشم در آغوش! نمیتوانم ببینم این ولنتاین شیک و پیک شده چهار نفر دیگر را می کشاند به کوچه و خیابان تا روابط رل آلودشان را تازه کنند و من شکلات هایم را دانه دانه مزه مزه! رگ غیرتم از کنارهای یقه دیپلمات داشت بیرون می زد، خونم به جوش آمده بود. مثل یک آدم کور که دنبال عصاست، نگاهش کردم -بیشتر بگو، بیشتر بگو... میخواهم دردم بگیرد... درد دین بگیرم... بیشتر بگو! +آخ محمد! گفتی درد! ولنتاین بطرز نا آشکاری در بردارنده ی رابطه دوستی آزاد یا پیوندهای دوستی بیرون از خانواده هست. در واقع کنایه ای به رابطه آزاد میان دوجنس است و آن را به میپذیرد. درد ندارد؟! -پس بگو چرا بازارش بین گیرل فرند،بوی فرندها داغ تر هست... پس بگو! +خداروشکر که تو آنچه را میبینی، انکار نمیکنی اما بعضی ها با اینکه دو جفت چشم دارند و می بینند، باز پیغام فرهنگی، سیاسی، اجتماعی ولنتاین را نادیده میگیرند. نگاهی به ساعت شماطه دار روی دیوار انداخت و با تلخند گفت: بله! عشق تایم ندارد اما اگر این تایم، این به اصطلاح ولنتاین، اسلامیک تایم را ناکوک کند چه؟ می ارزد؟ سکوت معناداری کرد و ادامه داد: +حتی... حتی آن ها که تاچند وقت پیش درد پهلوی فاطمه را داشتند، امروز درد دین ندارند...! با جمله ی آخرش، بیچاره ام کرد. فلفور آن شاسخین گنده بک را به گوشه ای از اتاق پرتاب کردم بعد جزء به جزء وجود فرشته اش را خوب نظاره کردم و معترف شدم: -از خدا خواسته بودم یکی را به من ارزانی کند که بوی دختر پیغمبر بدهد. راستی؛ امروز صبح تو چقدر خوشبو شدی خاتون!