eitaa logo
میم.اُصـانـــلو
170 دنبال‌کننده
71 عکس
4 ویدیو
1 فایل
نشر مطالب تنها با ذکر نام نویسنده، مورد رضایت است. ارتباط با نویسنده: @biseedaa آیدی اینستا: mim.osanlu آیدی تلگرام: @biseda313
مشاهده در ایتا
دانلود
  دما پایین آمدہ است.. اما تو پایین نیامدے از خر شیطان! بگو ببینم؛ "بالا غیرتاََ انسان این چنین بے آغوش, دوام مے آورد زیر درجہ هاے سانتے گراد؟" | | @biseda313  
  آدم هاے مؤمن به یقه اسکی را دوست دارم! همان ها که مجراے تنفسی شان به درون جامه راه دارد و بوی طبیعیِ عرقِ بدن را به هواے سرد و آلوده ے آن بیرون و حتی اسانس هاے مصنوعی عطرفروشها ترجیح می دهند. رایحه شناس هایِ لعنتی! | | @biseda313  
  شب یلدا گرچه قرین شده است با جشن نوئل ها؛ سفره ے دلمان امّـا از کریسمس تغییر قبله داده به جَنّت مِن اَعناب والزَّیتونَ والرُّمّان! آرے انار خونین رنگ ایرانیها منحصراََ می چسبد در بهشت قران... | | @biseda313  
  گوشی ات را رها کن، سماور قُل می زند! خدا نکند چاے جوشیدہ شود و مــــادر مصداق عبارت انالله و انا الیه راجعون... | | @biseda313  
  | | @biseda313 روی اِسکِله نشسته بودیم؛ هوای حوصله مان ابری بود اما در عوض صدای مرغان دریایی گوشِ فلک را کر می کرد و همنوا با ملودی باد، گوشِ دلمان را نوازش! من و او تدریجاََ به سمت حال و هوای عاشقانه سوق پیدا کردیم... قطرات ریز باران بینمان جا خوش می کرد اما در عوض بازار نگاه داغ شده بود؛ اندکی او نشست روی باران، اندکی من. از قضا قطرات کوچک باران محو شد و فاصله بینمان کم و کمتر. سرم را آرام گذاشتم روی شانه اش، پیشانیم در امتداد خط ته ریشش بود؛ تیغ تیغی های دوست داشتنی که گویی قندیل بسته بود! از هیجان بحرف آمدم: -یاور؟ خانه که رفتیم، یقه اسکی ات را از چمدان در بیاور! وقتش شده خودت را بپوشانی! دارد سوز می آید. سرش در همان حالت سکون قرار داشت منتها یک آن سنگینی نگاهش سر تا پایم را معذب کرد. نگاهش کردم، همچنان خیره بود به آن آبیِ موّاج... -به همان دلیل ایضاََ شما هم چادر! مردمک چشمهایم گشاد شد، واکنشم فقط یک سه حرفی بود با علامت سوالی بزرگ که به علامت تعجب ختم می شد -بله؟! از آن مدل لبخندها که تنها یک طرف صورتش به سمت بالا متمایل میشد تحویلم داد. همان مدلهای من کُش، آخ اِفلیج من! جواب کوتاه داد: -خاطرم هست تکرار مکررات را دوست نداشتی! حرف حسابش بی جواب بود اما من آنقدرها لجباز بودم که بی جوابش نگذارم: -هنوز هم اما.. بالافاصله در کسر ثانیه، گردنش را نود درجه به سمتم چرخاند، در چشم هایم لنگر انداخت و گفت: -سرمای بیرون استخوان سوز است... هندسه ی بدنت درد میگیرد! حرف می زد اما طبق معمول ناقص، گنگ و این نگاهش بود که تکلیف جمله های بلاتکلیف را روشن میکرد. تمام احساسم را ریختم در صدا و گفتم: -تیزهوشان نرفتم اما این حرارت نگاهت به گمانم شیرفهمم کرد که نگاه هر مردی جز تو سوز دارد...! لبخندی حاکی از رضایت زد و دوباره نگاهش خیره شد به نقطه ای کور. با برخورد موج دریا به تنه ی صخره، دیگر نتوانستم زبان به دهان بگیرم: -غیرتی شدنت هم یک سروگردن با مردهای دیگر مغایرت دارد یاور، مثال صخره می مانی، محکم، اما کلامت دریایی آرام! -می پسندی؟ -دلم غنج میرود برایش! خبری از چشم غرّه رفتن، هارت و پورت کردن، بازی رئیس و مرئوس، خلاصه بله قربان گو خواستن، ندارد! همیشه یاورم باش، خب؟ با زبانی دیگری صحبت کن، با لهجه ے دریا... سرش را بالا برد، خیره شد به آسمان، ابرهای تیره در حال مهاجرت بودند. زیرلب زمزمه کرد: _الحمدلله... امیدوارم با زبانی که خدا دوست دارد، مستمراََ حرف بزنم؛ زبانِ بی زبانی...! چند دقیقه بعد به ناچار از سوز دی ماه پناه بردیم به خانه، قرار بود اَوامر هم را به روی دو جفت چشم بگذاریم.  
  | | @biseda313 سالهاست بلطف فتنه های علمای وهابی و خاک گرفتن کتاب نهج البلاغه در متروک ترین ردیفِ کتابخانه ے مسلمین خطبه ے ۸۰ نهج البلاغه شد، منفورترین! برای مثال یک بخش از خطبه این است؛ [مَعَاشِرَ النَّاسِ إِنَّ النِّسَاءَ نَوَاقِصُ الْإِيمَانِ... زنان نسبت به مردان در ایمان ناقصند...] که بصورت "تقطیع شده" پخش می شود و ادامه را می سپارند به فراموشی! یک نفر خدا بیامرزیده هم پیدا نشد تا قبل از کوبیدن بر طبل قضاوت، به انگشتان مبارکش زحمت دهد و ورق بزند خطبه را بصورت تکمیل! در ادامه ے خطبه توضیح می دهد: [فَأَمَّا نُقْصَانُ إِيمَانِهِنَّ فَقُعُودُهُن َّعَنِ الصَّلَاةِ وَ الصِّيَامِ فِي أَيَّامِ حَيْضِهِن َّاما تفاوت ايمان بانوان، بر كنار بودن از نماز و روزه در ايّام عادت حيض است.] یعنی؛ كم شدن نصيب زن در روزهاي قاعدگي، تنها نقص کوتاه مدت در "ایمان عبادی" ! این کلام خودِ است و حتی تفسیر دیگر علما نیست که بعضی اسمش را بگذارند: ماله کشی! ⚖⚖ اصلا یک نفر بیاورد ترازوی قرانی برای روشن شدنِ حجمِ شبهات آبکی! آیه ۳۵ احزاب، بهترین وزنه در برابری: إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْقانِتِينَ وَ الْقانِتاتِ وَ الصَّادِقِينَ وَ الصَّادِقاتِ وَ الصَّابِرِينَ وَ الصَّابِراتِ وَ الْخاشِعِينَ وَ الْخاشِعاتِ وَ الْمُتَصَدِّقِينَ وَ الْمُتَصَدِّقاتِ وَ الصَّائِمِينَ وَ الصَّائِمات.... همه چیز روشن است در این آیه جـــز یک ســــوال از آنهایی که بازی خوردند در زمین هاے وهابی: آیا در برابریِ "ایمان اعتقادی" می ماند نقطه ے ابهام و تردید؟  
  | | @biseda313 +بووو سرده کاپشنم کو...! کشته و مرده میداد این اد و اطوارش! زبانش را نیم متر از دهانش در می آورد بیرون، موهای دم خرگوشیش را تکان میداد در هوا، آن وقت راه به راه سلفی می انداخت از خودش و منِ مظلومی که در بهترین زاویه ی حیاط خانه برای هدف گلوله های برفی اش بودم! نگاه عاقل اندر سفیهی به چشمهایش نشانه رفتم -این همه سلفی..برای چی؟ برای کی؟ تو که اینستاگرامت عکس درختُ گل و بلبل هست پرنسس؟ +برای دل! بهتر از دل سراغ ندارم. قاب میگیرم برای فرداها، خاطره ها. ما را به لایک و کامنت های مردم چه نیاز جانا...؟ عزیزم با آن مغز فندوقی اش گاهی فیلسوف میشد و حرف حساب میزد. طبق معمول کیش و ماتش شده بودم، عرضی نداشتم. دهان نیمه باز من را که دید، لبخند مهمان صورتش شد. مثل خانم معلم ها دست به سینه روبرویم ایستاد. +راجب چشم زخم چیزی میدانی؟؟ صبرکن! خم شد و یک مشت برف را با دستانش گرفت، نگاهش در آن لحظه شیطان را درس میداد. ادامه داد: +الان روشنت میکنم مستر جان! زمانی که یک نفر برخلاف تعریف هایی که در ظاهر می کند مثلا "وای عزیزم چقدر خوشگل شدی" یا "گلکم پایدار باشید" در باطنش به تو حسادت بورزد و اتفاقا دلش بخواهد سر به تنت باشد، این انرژی منفی ناشی از تضاد درونی به ما انتقال داده میشود و به این ترتیب ما دچارِ میشویم! دستانش را آماده پرتاب گلوله برف به سمت سینه ام کرد، فرار بی فایده بود پس ترجیح دادم تسلیمش باشم. او هم نامردی نکرد و با تمام زور دخترانه اش حواله ام کرد. خنده ای مستانه سر داد و گفت: +خب مگر من تو را از سر راه آوردم که این لحظات را به چوب حراج بگذارم و در عوض یک مشت انرژی منفی به جان بخرم؟؟ چشم و ابرو برایم آمد +شوخیه مگه بذاری بری نمونی تو یار منی نشون به اون نشونی...!  
  | @biseda313 ❥•مادرم این اواخر شبیہ مادر شدہ بود...! خوب خاطرم هست دوران بارداری اش با یک تصادف، مصادف بود راننده ی نمک به حرام رهایش کرد در اواسط کوچه، پایش را روی پدال گاز فشار و از صحنه ی جرم گریخته بود! راستش؛ من با هر منطقی حساب کنی نتوانستم این معمای نفرین شده را حل کنم که چرا مادرم را به امانِ شکم برآمده اش رها کرده بود...؟؟ ❥•مادرم این اواخر شبیہ مادر شدہ بود...! دردانه ی نارسیدہ اش، ڪاڪا جانمان همان دم از شدت ضربہ چراغ زندگیش براے اَبدُ الدهر خاموش شد و پیوست به ملکوت.. و من فهمیدم؛ مظلومانه مردن سخت تر از زیستن میشود گاهی... این اعتقاد من بعداز آن واقعه بود! ❥•مادرم این اواخر شبیہ مادر شدہ بود...! بعد از آن روز شوم، نفهمیدم براے چہ و ڪہ، ستون فقراتش و دندہ هاے تو در تو؟ یا غریبانه به دیار باقی پیوستنِ برادرمان از رحم تا به گور؟ و یا شاید... هزینہ ے سنگین بیمارستان ڪہ موے پدر را مثل گچ بہ رنگ سپید ڪردہ بود...؟ آخر بابا... بعد از چشم در چشم شدن با مادر در آن حال و روز، نمیدانم چرا بدون بازنشستگی خانه نشین شده بود...!! ❥●•━ هر چہ ڪہ بود، هر چہ ڪہ بود، ڪمر مادر از آن تاریخ به بعد از وسط دولا شدہ بود..! ❥•مادرم این اواخر شبیہ مادر شدہ بود...! تا آنجا که نشست و برخاستش لم دار بود؛ می نشست: "یا فاطمہ زهرا" می ایستاد: "یا صدیقہ ڪبری" رمز عملیاتش بود! گاهے از شدت درد پهلو لب میگزید و چهرش اش ڪبود اما آہ و نالہ اش را هیچ احد الناسے نمی شنید بہ گوش! اگر هم خیلی بی تاب می شد، دانه های تسبیح را دانه به دانه بلند بلند می شمرد و دردش را نمی داد بروز...! ❥•مادرم خیلے وقت بود مادر شدہ بود...! اما؛ بار اول بود طعم مادر شدن را با شیرہ ے جانش در هم آمیخته و چشیدہ بود! ❥●•━ آری، مادرم این اواخر شبیہ حضرت مادر شدہ بود...  
  | | @biseda313 عطر دیسکوارد را اسپری کردم به اطرف یقه دیپلمات پیرهنم. با عجله دو رج از موهایم را تاب دادم بر روی پیشانی، آخرین نگاه دخترکشم را نثار آینه کردم و رفتم به استقبالش در ولنتاین! رسیدم به بالین خاتون زندگیم و نشستم بهر تماشای نیمه ی دیگر ماه که تصویرش روی تخت خواب افتاده بود. یکی از چشمهایش را به زور باز کرده بود، هنوز گیج خواب بنظر می رسید. صدایش بریده برید به گوشم رسید: +محمد...؟! چشمش که باز شد، به جای تصویر من با یک خرس پشمالو روبرو شد. انگار برق سه فاز او را گرفته بود، لبخندی بزرگ بر لبهایش مهمان شد و دو تا چشمش از حدقه بیرون آمده بود که در گوشش فریاد زدم: -هپی ولنتاین! گوشه لبش هر لحظه به خنده ی فرمالیته ای تغییر فرم می داد و با حالت خجالت زده ای گفت: +ممنون، اما... به مکث کوتاهش امان ندادم، یک شکلات برداشتم و چپاندم در دهانش. نگاهش گیج تر از همیشه بود. شکلات را که خورد نگاه بامحبتش را، مزدم را، بلاخره داد! +محمد؟ -جانم... جان دلم! جانم... جانم... +مهرت، عشقت روی سرم، روی جفت چشمم اما تو که میدانی ولنتاین فرهنگ مسیحی هاست! -حالا چه عیبی دارد آدم به هربهانه ای به سرکار علیه اظهار ارادت کند؟ عشق که تایم ندارد! +بهانه هایمان رنگ و بوی دین حضرت محمد (ص) را بدهد، آنوقت نور علی نور نیست محمد؟! -نقطه ضعفم را میدانی ها +اختیار داری... خب چکار کنم! به جان عزیزت نمیتوانم ببینم این ولنتاین با ظاهر خوشگل و موشگلش چهار نفر را می کشاند به سمت یک دین تحریف شده، آن وقت من بشینم و در گوشه ی اتاقم شاسخین را بکشم در آغوش! نمیتوانم ببینم این ولنتاین شیک و پیک شده چهار نفر دیگر را می کشاند به کوچه و خیابان تا روابط رل آلودشان را تازه کنند و من شکلات هایم را دانه دانه مزه مزه! رگ غیرتم از کنارهای یقه دیپلمات داشت بیرون می زد، خونم به جوش آمده بود. مثل یک آدم کور که دنبال عصاست، نگاهش کردم -بیشتر بگو، بیشتر بگو... میخواهم دردم بگیرد... درد دین بگیرم... بیشتر بگو! +آخ محمد! گفتی درد! ولنتاین بطرز نا آشکاری در بردارنده ی رابطه دوستی آزاد یا پیوندهای دوستی بیرون از خانواده هست. در واقع کنایه ای به رابطه آزاد میان دوجنس است و آن را به میپذیرد. درد ندارد؟! -پس بگو چرا بازارش بین گیرل فرند،بوی فرندها داغ تر هست... پس بگو! +خداروشکر که تو آنچه را میبینی، انکار نمیکنی اما بعضی ها با اینکه دو جفت چشم دارند و می بینند، باز پیغام فرهنگی، سیاسی، اجتماعی ولنتاین را نادیده میگیرند. نگاهی به ساعت شماطه دار روی دیوار انداخت و با تلخند گفت: بله! عشق تایم ندارد اما اگر این تایم، این به اصطلاح ولنتاین، اسلامیک تایم را ناکوک کند چه؟ می ارزد؟ سکوت معناداری کرد و ادامه داد: +حتی... حتی آن ها که تاچند وقت پیش درد پهلوی فاطمه را داشتند، امروز درد دین ندارند...! با جمله ی آخرش، بیچاره ام کرد. فلفور آن شاسخین گنده بک را به گوشه ای از اتاق پرتاب کردم بعد جزء به جزء وجود فرشته اش را خوب نظاره کردم و معترف شدم: -از خدا خواسته بودم یکی را به من ارزانی کند که بوی دختر پیغمبر بدهد. راستی؛ امروز صبح تو چقدر خوشبو شدی خاتون!  
  | | @biseda313 به خودت رحمت بده و نه زحمت! رحمت بکش در حق افکار عزیزت و برایش بخر دو جلد دایره الغت! عربی و فارسی،هردو لازم میشود چشم هایت را بدوز به لغت 'نقص' و باز کن هر دو جلد دایره الغت که در فارسی "کمبود" معنا میدهد ولیکن در عربی "کم بهره گرفتن!" تصور کن موسسه ای که ۴میلیون نیاز داشته اما بودجه ۳تومن است در این صورت ایرانی ها میگویند: بودجه ناقص! کمبود بودجه، اه! در عرب صورت مسئله فرق دارد؛ اگر موسسه ۴میلیون بودجه دارد و ۳ میلیون را فقط هزینه کند، در این صورت عرب ها میگویند: بودجه ناقص! منتها یعنی؛ کمتر از بودجه بهره می گیرد! شیر فهم شدن چه کیفی دارد، نه؟ حالا وقت آن است که پایان دهیم به یک معمای بزرگ و مستمر! در خطبه ی ۸۰ نهج البلاغه آمده: زن ها عقلشان ناقص است! طبق دایره الغت عرب، یعنی؛ کمتراز بودجه عقل بهره میگیرد فالواقع بودجه ی آن را دارد! شاید بپرسی چه دلیلی دارد که زن کمتر از عقلش بهره بگیرد؟ این به طبیعت اولیه باز می گردد! مادرانه بودن و پرورش نسل بعد زن را غرق کرده در عاطفه اش! برای همین در هنگام قوای عاطفه را به عقل میچرباند! من گاهی که مغزم بدون منطق بدون دایره الغت، بدون دانش شروع به نتیجه گیری می کند؛ به ریش نداشته ام می خندم! توصیه میکنم: هر از چند گاهی به ریش هایت یک دل سیر بخند!  
  ظاهر غذایتان در اینستاگرام مراد است یا دیزاین اشرافیتان؟ یا شاید تثبیت موقعیت اجتماعی که صدالبته دور باد از کدبانویی چون شما، این بُهتان. اما چه اشکالی دارد، زمانی که دستانتان بجاے نوازش شکم آدم ها، آلوده می شود به ترشحات بزاقشان، از خود بپرسید: چه احساسی داری الان؟ صادقانه پاسخ دهید و نقش پینو کیوے کدبانو در آشپزخانه مجازے را بیاندازید در دریا. شما ایفاگر نقش انسان بودید از ابتدا، حتما هست معرِّف حضورتان...! | | @biseda313  
  الا ایُّحال؛ اگر خواستید یک زمان نقش پینو کیوے کدبانو در آشپزخانه مجازے را بازی کنید، هیچ زمان دیر نیست. راز دست پختش را من به شما می گویم؛ تصویر سفره اے رنگین که ماست مالی شده با جمله ے "دلتون نخواد یوقت؟" یا "دلتون خواست، حلال کنید" معرکه می کند، ترجیحا واوِ <دلتون> را بکشید تا غذای وجدانتان جا بیفتد. | | | @biseda313  
  | @biseda313 از کناره های روسریش بیرون زده بود؛ چندتار مویِ چهار پنج سانتیِ پر کلاغی! سوده معتقد بود: "من حجابم را رعایت میکنم اما یکی دوتا تار مو هیچکس را از راه بدر نکرده!" راستش بنظرم پر بیراه هم نمیگفت اما؛ آن ته مه هایِ دلم روی حساب کتابهای خدا، حساب جداگانه ای باز کرده بودم. یک روز سر کلاس روانشناسی، استاد از "حساسیت زدایی منظم" برایمان مثالی زد: «مثلاً اگر فردی از عنکبوت هراس دارد، از او می‌خواهند تا ابتدا آن را در ذهن مجسم کند سپس عکس‌هایی از عنکبوت را ببیند و سرانجام در واقعیت به یک عنکبوت واقعی نگاه کند؛ که البته باید به اندازه کافی بین مراحل فاصله باشد!» مغز من هم طبق معمول شروع کرد به تند و تند تحلیل کردن مثال استاد و ربطش به مسئله ی سوده؛ اول چند تار مو... بعد یک دسته کوچک مو... بعد روسریم کمی شل شد ریلکس می شوم... و اینطوری اگر پیش برود هراس من نسبت به بی حجابی کاملا برطرف می شود. همینه! خودشه! فقط باید بقول استاد فاصله کافی بین مراحل باشد! از این کشف بزرگ حسابی خوشحال شده بودم، بعد از کلاس با سوده به کافه تریا، پاتوق همیشگیمان رفتیم. مانند هربار دو فنجان قهوه و یک برش کیک سفارش دادیم بعد هم مفصلا راجع به کشف من بحث کردیم. سوده در پایان گفت: «اون سری استاد توضیح داده بود، کسی که یک کار بی اخلاقی کوچیک انجام میده، بعد از مدتها یکدفعه یک کار تبهکارانه بزرگ ازش سر میزنه بخاطر اینه که حساسیت اخلاقیشو از دست داده!» بعد روسریش را روی سرش مرتب کرد و خنده کنان گفت: «چرا به ذهن خودم نرسید دختر؟» درست است که هربار سوده، فالمان را در انتهای فنجان قهوه جست و جو می کرد اما این بار، بار اول بود که من و سوده هر دو به یک نقطه ی مشترک در کارهای خدا رسیده بودیم، به حکمت.  
  هوا رو بہ تاریڪے می رفت؛ هنوز نیامدے! نڪند زبانم لال... زبانم لال... زبانم لال... پاےِ زنے... لال شوم! گویا هواےِ حُسن ظَنّم پَس است؛ نه آسمان! ُقُل أَعُوذ بِرَبِّ النّاس و بِرَبِّ النساء ڪه شاید، نه قطعا پشت ترافیڪ گیر ڪردہ اے. #موجز_نویس | #ظن_زن #میم_اصانلو | @biseda313  
  | | @biseda313 چرا؟ چرا تنہا زن "مرڪز تاڪید" است در دایرہ و مرد "البته" در حاشیہ؟ چرا؟ چرا تنہا زن باید حجابش را رعایت کند بہ هزار و یڪ دلیل و "البته" مرد هم باید نگاهش را حفظ ڪند در قحطیہ دلیل؟ چرا؟ چرا تنہا حجاب زن در هزار و سیصد و اندے پیام تبلیغ می شود اما نگاہ مرد در پس حجاب زن، بصورت: "البته" مرد هم باید.... در آخر همان اندے پیام؟ چرا؟ چرا آیات سے و سےُ یڪ سورہ مبارڪہ نور، بہ همین زودے ها شد فراموش؟ آنجاکه خطاب بہ رسولش فرمود: بہ مردان مومن بگو... "و" بہ زنان مومن بگو... گذاشتم سہ نقطہ الباقے داستان را از قصد! یعنے ڪہ؛ اصل داستان هست آن "واو"وسط! چرا؟ چرا دست ڪم می گیرند یا ڪہ می گیرے غَضِّ بصر را؟ هیهات ڪہ معناے غَضِّ بصر را نشنیدہ اے حتے تو بہ عمرت...! و غَضِّ بصر یعنے؛ نگاہ ڪنے اما نڪنے دقّت یا ڪہ ببینے اما زُل، ابداََ..! و خواستم چرا، چرا ڪنم که بگویم: یا ایها الناس! تا زمانے ڪہ مرد و زن سهم پنجاہ درصدے خود را بجاے نیاورند تڪ تڪ، هر چہ بگویی خواهرم حجابت، خواهرت نمیڪند رعایت! هرچہ بگویی"البته"برادرم نگاهت، برادرت نمیکند آنچنان باور!