eitaa logo
میم.اُصـانـــلو
172 دنبال‌کننده
71 عکس
4 ویدیو
1 فایل
نشر مطالب تنها با ذکر نام نویسنده، مورد رضایت است. ارتباط با نویسنده: @biseedaa آیدی اینستا: mim.osanlu آیدی تلگرام: @biseda313
مشاهده در ایتا
دانلود
  | @biseda313 ❥•مادرم این اواخر شبیہ مادر شدہ بود...! خوب خاطرم هست دوران بارداری اش با یک تصادف، مصادف بود راننده ی نمک به حرام رهایش کرد در اواسط کوچه، پایش را روی پدال گاز فشار و از صحنه ی جرم گریخته بود! راستش؛ من با هر منطقی حساب کنی نتوانستم این معمای نفرین شده را حل کنم که چرا مادرم را به امانِ شکم برآمده اش رها کرده بود...؟؟ ❥•مادرم این اواخر شبیہ مادر شدہ بود...! دردانه ی نارسیدہ اش، ڪاڪا جانمان همان دم از شدت ضربہ چراغ زندگیش براے اَبدُ الدهر خاموش شد و پیوست به ملکوت.. و من فهمیدم؛ مظلومانه مردن سخت تر از زیستن میشود گاهی... این اعتقاد من بعداز آن واقعه بود! ❥•مادرم این اواخر شبیہ مادر شدہ بود...! بعد از آن روز شوم، نفهمیدم براے چہ و ڪہ، ستون فقراتش و دندہ هاے تو در تو؟ یا غریبانه به دیار باقی پیوستنِ برادرمان از رحم تا به گور؟ و یا شاید... هزینہ ے سنگین بیمارستان ڪہ موے پدر را مثل گچ بہ رنگ سپید ڪردہ بود...؟ آخر بابا... بعد از چشم در چشم شدن با مادر در آن حال و روز، نمیدانم چرا بدون بازنشستگی خانه نشین شده بود...!! ❥●•━ هر چہ ڪہ بود، هر چہ ڪہ بود، ڪمر مادر از آن تاریخ به بعد از وسط دولا شدہ بود..! ❥•مادرم این اواخر شبیہ مادر شدہ بود...! تا آنجا که نشست و برخاستش لم دار بود؛ می نشست: "یا فاطمہ زهرا" می ایستاد: "یا صدیقہ ڪبری" رمز عملیاتش بود! گاهے از شدت درد پهلو لب میگزید و چهرش اش ڪبود اما آہ و نالہ اش را هیچ احد الناسے نمی شنید بہ گوش! اگر هم خیلی بی تاب می شد، دانه های تسبیح را دانه به دانه بلند بلند می شمرد و دردش را نمی داد بروز...! ❥•مادرم خیلے وقت بود مادر شدہ بود...! اما؛ بار اول بود طعم مادر شدن را با شیرہ ے جانش در هم آمیخته و چشیدہ بود! ❥●•━ آری، مادرم این اواخر شبیہ حضرت مادر شدہ بود...  
  | | @biseda313 عطر دیسکوارد را اسپری کردم به اطرف یقه دیپلمات پیرهنم. با عجله دو رج از موهایم را تاب دادم بر روی پیشانی، آخرین نگاه دخترکشم را نثار آینه کردم و رفتم به استقبالش در ولنتاین! رسیدم به بالین خاتون زندگیم و نشستم بهر تماشای نیمه ی دیگر ماه که تصویرش روی تخت خواب افتاده بود. یکی از چشمهایش را به زور باز کرده بود، هنوز گیج خواب بنظر می رسید. صدایش بریده برید به گوشم رسید: +محمد...؟! چشمش که باز شد، به جای تصویر من با یک خرس پشمالو روبرو شد. انگار برق سه فاز او را گرفته بود، لبخندی بزرگ بر لبهایش مهمان شد و دو تا چشمش از حدقه بیرون آمده بود که در گوشش فریاد زدم: -هپی ولنتاین! گوشه لبش هر لحظه به خنده ی فرمالیته ای تغییر فرم می داد و با حالت خجالت زده ای گفت: +ممنون، اما... به مکث کوتاهش امان ندادم، یک شکلات برداشتم و چپاندم در دهانش. نگاهش گیج تر از همیشه بود. شکلات را که خورد نگاه بامحبتش را، مزدم را، بلاخره داد! +محمد؟ -جانم... جان دلم! جانم... جانم... +مهرت، عشقت روی سرم، روی جفت چشمم اما تو که میدانی ولنتاین فرهنگ مسیحی هاست! -حالا چه عیبی دارد آدم به هربهانه ای به سرکار علیه اظهار ارادت کند؟ عشق که تایم ندارد! +بهانه هایمان رنگ و بوی دین حضرت محمد (ص) را بدهد، آنوقت نور علی نور نیست محمد؟! -نقطه ضعفم را میدانی ها +اختیار داری... خب چکار کنم! به جان عزیزت نمیتوانم ببینم این ولنتاین با ظاهر خوشگل و موشگلش چهار نفر را می کشاند به سمت یک دین تحریف شده، آن وقت من بشینم و در گوشه ی اتاقم شاسخین را بکشم در آغوش! نمیتوانم ببینم این ولنتاین شیک و پیک شده چهار نفر دیگر را می کشاند به کوچه و خیابان تا روابط رل آلودشان را تازه کنند و من شکلات هایم را دانه دانه مزه مزه! رگ غیرتم از کنارهای یقه دیپلمات داشت بیرون می زد، خونم به جوش آمده بود. مثل یک آدم کور که دنبال عصاست، نگاهش کردم -بیشتر بگو، بیشتر بگو... میخواهم دردم بگیرد... درد دین بگیرم... بیشتر بگو! +آخ محمد! گفتی درد! ولنتاین بطرز نا آشکاری در بردارنده ی رابطه دوستی آزاد یا پیوندهای دوستی بیرون از خانواده هست. در واقع کنایه ای به رابطه آزاد میان دوجنس است و آن را به میپذیرد. درد ندارد؟! -پس بگو چرا بازارش بین گیرل فرند،بوی فرندها داغ تر هست... پس بگو! +خداروشکر که تو آنچه را میبینی، انکار نمیکنی اما بعضی ها با اینکه دو جفت چشم دارند و می بینند، باز پیغام فرهنگی، سیاسی، اجتماعی ولنتاین را نادیده میگیرند. نگاهی به ساعت شماطه دار روی دیوار انداخت و با تلخند گفت: بله! عشق تایم ندارد اما اگر این تایم، این به اصطلاح ولنتاین، اسلامیک تایم را ناکوک کند چه؟ می ارزد؟ سکوت معناداری کرد و ادامه داد: +حتی... حتی آن ها که تاچند وقت پیش درد پهلوی فاطمه را داشتند، امروز درد دین ندارند...! با جمله ی آخرش، بیچاره ام کرد. فلفور آن شاسخین گنده بک را به گوشه ای از اتاق پرتاب کردم بعد جزء به جزء وجود فرشته اش را خوب نظاره کردم و معترف شدم: -از خدا خواسته بودم یکی را به من ارزانی کند که بوی دختر پیغمبر بدهد. راستی؛ امروز صبح تو چقدر خوشبو شدی خاتون!  
  | | @biseda313 به خودت رحمت بده و نه زحمت! رحمت بکش در حق افکار عزیزت و برایش بخر دو جلد دایره الغت! عربی و فارسی،هردو لازم میشود چشم هایت را بدوز به لغت 'نقص' و باز کن هر دو جلد دایره الغت که در فارسی "کمبود" معنا میدهد ولیکن در عربی "کم بهره گرفتن!" تصور کن موسسه ای که ۴میلیون نیاز داشته اما بودجه ۳تومن است در این صورت ایرانی ها میگویند: بودجه ناقص! کمبود بودجه، اه! در عرب صورت مسئله فرق دارد؛ اگر موسسه ۴میلیون بودجه دارد و ۳ میلیون را فقط هزینه کند، در این صورت عرب ها میگویند: بودجه ناقص! منتها یعنی؛ کمتر از بودجه بهره می گیرد! شیر فهم شدن چه کیفی دارد، نه؟ حالا وقت آن است که پایان دهیم به یک معمای بزرگ و مستمر! در خطبه ی ۸۰ نهج البلاغه آمده: زن ها عقلشان ناقص است! طبق دایره الغت عرب، یعنی؛ کمتراز بودجه عقل بهره میگیرد فالواقع بودجه ی آن را دارد! شاید بپرسی چه دلیلی دارد که زن کمتر از عقلش بهره بگیرد؟ این به طبیعت اولیه باز می گردد! مادرانه بودن و پرورش نسل بعد زن را غرق کرده در عاطفه اش! برای همین در هنگام قوای عاطفه را به عقل میچرباند! من گاهی که مغزم بدون منطق بدون دایره الغت، بدون دانش شروع به نتیجه گیری می کند؛ به ریش نداشته ام می خندم! توصیه میکنم: هر از چند گاهی به ریش هایت یک دل سیر بخند!  
  ظاهر غذایتان در اینستاگرام مراد است یا دیزاین اشرافیتان؟ یا شاید تثبیت موقعیت اجتماعی که صدالبته دور باد از کدبانویی چون شما، این بُهتان. اما چه اشکالی دارد، زمانی که دستانتان بجاے نوازش شکم آدم ها، آلوده می شود به ترشحات بزاقشان، از خود بپرسید: چه احساسی داری الان؟ صادقانه پاسخ دهید و نقش پینو کیوے کدبانو در آشپزخانه مجازے را بیاندازید در دریا. شما ایفاگر نقش انسان بودید از ابتدا، حتما هست معرِّف حضورتان...! | | @biseda313  
  الا ایُّحال؛ اگر خواستید یک زمان نقش پینو کیوے کدبانو در آشپزخانه مجازے را بازی کنید، هیچ زمان دیر نیست. راز دست پختش را من به شما می گویم؛ تصویر سفره اے رنگین که ماست مالی شده با جمله ے "دلتون نخواد یوقت؟" یا "دلتون خواست، حلال کنید" معرکه می کند، ترجیحا واوِ <دلتون> را بکشید تا غذای وجدانتان جا بیفتد. | | | @biseda313  
  | @biseda313 از کناره های روسریش بیرون زده بود؛ چندتار مویِ چهار پنج سانتیِ پر کلاغی! سوده معتقد بود: "من حجابم را رعایت میکنم اما یکی دوتا تار مو هیچکس را از راه بدر نکرده!" راستش بنظرم پر بیراه هم نمیگفت اما؛ آن ته مه هایِ دلم روی حساب کتابهای خدا، حساب جداگانه ای باز کرده بودم. یک روز سر کلاس روانشناسی، استاد از "حساسیت زدایی منظم" برایمان مثالی زد: «مثلاً اگر فردی از عنکبوت هراس دارد، از او می‌خواهند تا ابتدا آن را در ذهن مجسم کند سپس عکس‌هایی از عنکبوت را ببیند و سرانجام در واقعیت به یک عنکبوت واقعی نگاه کند؛ که البته باید به اندازه کافی بین مراحل فاصله باشد!» مغز من هم طبق معمول شروع کرد به تند و تند تحلیل کردن مثال استاد و ربطش به مسئله ی سوده؛ اول چند تار مو... بعد یک دسته کوچک مو... بعد روسریم کمی شل شد ریلکس می شوم... و اینطوری اگر پیش برود هراس من نسبت به بی حجابی کاملا برطرف می شود. همینه! خودشه! فقط باید بقول استاد فاصله کافی بین مراحل باشد! از این کشف بزرگ حسابی خوشحال شده بودم، بعد از کلاس با سوده به کافه تریا، پاتوق همیشگیمان رفتیم. مانند هربار دو فنجان قهوه و یک برش کیک سفارش دادیم بعد هم مفصلا راجع به کشف من بحث کردیم. سوده در پایان گفت: «اون سری استاد توضیح داده بود، کسی که یک کار بی اخلاقی کوچیک انجام میده، بعد از مدتها یکدفعه یک کار تبهکارانه بزرگ ازش سر میزنه بخاطر اینه که حساسیت اخلاقیشو از دست داده!» بعد روسریش را روی سرش مرتب کرد و خنده کنان گفت: «چرا به ذهن خودم نرسید دختر؟» درست است که هربار سوده، فالمان را در انتهای فنجان قهوه جست و جو می کرد اما این بار، بار اول بود که من و سوده هر دو به یک نقطه ی مشترک در کارهای خدا رسیده بودیم، به حکمت.  
  هوا رو بہ تاریڪے می رفت؛ هنوز نیامدے! نڪند زبانم لال... زبانم لال... زبانم لال... پاےِ زنے... لال شوم! گویا هواےِ حُسن ظَنّم پَس است؛ نه آسمان! ُقُل أَعُوذ بِرَبِّ النّاس و بِرَبِّ النساء ڪه شاید، نه قطعا پشت ترافیڪ گیر ڪردہ اے. #موجز_نویس | #ظن_زن #میم_اصانلو | @biseda313  
  | | @biseda313 چرا؟ چرا تنہا زن "مرڪز تاڪید" است در دایرہ و مرد "البته" در حاشیہ؟ چرا؟ چرا تنہا زن باید حجابش را رعایت کند بہ هزار و یڪ دلیل و "البته" مرد هم باید نگاهش را حفظ ڪند در قحطیہ دلیل؟ چرا؟ چرا تنہا حجاب زن در هزار و سیصد و اندے پیام تبلیغ می شود اما نگاہ مرد در پس حجاب زن، بصورت: "البته" مرد هم باید.... در آخر همان اندے پیام؟ چرا؟ چرا آیات سے و سےُ یڪ سورہ مبارڪہ نور، بہ همین زودے ها شد فراموش؟ آنجاکه خطاب بہ رسولش فرمود: بہ مردان مومن بگو... "و" بہ زنان مومن بگو... گذاشتم سہ نقطہ الباقے داستان را از قصد! یعنے ڪہ؛ اصل داستان هست آن "واو"وسط! چرا؟ چرا دست ڪم می گیرند یا ڪہ می گیرے غَضِّ بصر را؟ هیهات ڪہ معناے غَضِّ بصر را نشنیدہ اے حتے تو بہ عمرت...! و غَضِّ بصر یعنے؛ نگاہ ڪنے اما نڪنے دقّت یا ڪہ ببینے اما زُل، ابداََ..! و خواستم چرا، چرا ڪنم که بگویم: یا ایها الناس! تا زمانے ڪہ مرد و زن سهم پنجاہ درصدے خود را بجاے نیاورند تڪ تڪ، هر چہ بگویی خواهرم حجابت، خواهرت نمیڪند رعایت! هرچہ بگویی"البته"برادرم نگاهت، برادرت نمیکند آنچنان باور!  
  سوییچ را چرخاندم، روشن نشد. سرم را به فرمان تکیه دادم. نشستم و در دل دعا کردم که به مقصد عزیزم برسم. شاید تارک الدنیا شده بودم، شاید هم کافری که تصورش از دعای مذهبیون تا این اندازه منحرف شده است؛ یک جا نشستن و به دعا اکتفا کردن! در دل خطابش کردم: آدم لامذهب! منِ کافر، منِ تارک الدنیا عارم هست دوبار سوییچ را بچرخانم، دو بار به بن بست بخورم، دوبار تقلا کنم و سکون سهمم شود، دو بار نرسیدن به مقصد عزیزم "ژرفای قلبَت" را تجربه کنم اما تو را به هرچه اعتقاد داری، تو را به هرچه اعتقاد داری، دعایم را براورده کن...! | | @biseda313  
  اتمام دوران پایان ترم! بالاخره می توانستیم به دیدار یار شهیدمان مشرف شویم. من و ثریا سر از پا نمی شناختیم، با یک تفاوت! من برونگرا بودم و بالا پایین پریدن هایم، مشهود... به بهشت زهرا که رسیدیم، بذل عطر از جانب شهدا محسوس بود، انگار این نقطه از زمین خدا، بوی خاکش، انسان را سرمست روز الست می کرد. من اما گرچه مست بودم اما هوش و حواسم جای دیگر بود! از گوشه ی چشمانم، تصویر شهید دلم سو سو می زد و دیگر نفهمیدم چه شد. تنها انگشتان ثریا بود که دانه دانه از میان انگشتانم باز می شد و من بسان پرنده ای اسیر، از قفس پریدم! با زانو فرود آمدم، با سر به حالت سجده افتادم و با اشک، عکس شهید دلم را بوسه باران کردم. چشم های ثریا حال و هوای من را می پایید. چهره اش شباهت عجیبی به علامت سوال داشت، قدم زنان نزدیکم شد و اندکی بعد به حرف آمد: -بنظرت خدا رو خوش می آد؟خب... خب چرا عکس شهید رو انقدر بوسیدی؟ نامحرم، نامحرمه! پاسخش را با لبخند دادم: -عزیزدلم! عکس نامحرم حکم خود اون شخص رو نداره یعنی اگر هدف ، ، باشه، بلحاظ شرعی هیچ عیبی نداره ولی اگر ترس افتادن به گناه باشه یا باعث آلودگی ذهن و افکارت بشه، بله که خدا را خوش نمی آد! چشمانش صد و هشتاد درجه چرخید، انگار با خودش کلنجار می رفت: -یعنی مثلا چطوری؟ با چشمان بسته پاسخ دادم: -مثلا به چشمِ یک شهید، عکسش رو دیدم، سرخی رنگ خونش رو با همین چشم ها، همین چشم ها در دلِ عکس دیدم، جز محبت خدا دیگر هیچ چیز ندیدم، من... من عکسش رو با اشک بوسیدم!... | | | | @biseda313  
  سحــــرگاهان؛ فاصلہ ے زمین تا آسمان به اندازہ قدِّ چند وجبیِ توست! دل بڪن از رخت و تخت، پاشو بایست، مقیاس فاصلہ را دچار تشویش کن! قَد قامتِ الصلاة... #موجز_نویس | #بی_فاصله #میم_اصانلو | @biseda313  
  فلانی، آدم مُزخرفی است! یعنی یک آدم بی ارزش، به درد نخور... اما مزخرف که از "زُخرف" می آید؛ به معنای "روکش طلا" !! عجیب است، نه؟ منتها عجیب نیست وقتی که یک چیزی بی ارزش است، با روکش طلا روی آن را پوشش دهند و به این ترتیب ظاهر زیبایی به او ببخشند. در حق همه جفا نشود اما بعضی هامان با چند شعر و ادبیات عاشقانه در وصف ائمه اطهار و انتشار آن بصور پُست در مجازی ترین دنیا، روکش طلا می کشیم بر روی چند شوخی جنسی با جنس مخالف در کامنت ها، چند فحش فاش در مقابل انظار، چند جوک حاوی انحراف افکار؛ بعضی هامان فقط مُزخرفیم... | | @biseda313  
  مـــــــــــــــژده اے یار! در طالع قرآنیِ امسالِ من و شما مقدم شده است لیل بر نهار... وَاللَّيْلِ إِذَا يَغْشَىٰ، قسم به شب؛ وَالنَّهَارِ إِذَا تَجَلَّىٰست فردایمان... #موجز_نویس | #والنهار_ما ッ #میم_اصانلو | @biseda313  
  چند انگشتِ در هم تنیــده اینجا؛ یَدُالله فَــوق أَیدیــــهِم آن بالا، شنیده ام اهل کنایه اے خدا... کنـــایه فهم عزیز؛ دست بجُنان! | | @biseda313  
  | | @biseda313 : شاهزاده خانم؛ گوشه نشینی در چاردیواریِ معصیت به تو نمی آید، من به جایت بودم یک هلی کوپتر اجاره می کردم و می رفتم سفر؛ سفر به دیارِ "چادر"... حال و هوایی تازه میکردم ! لابد شنیده ای که تا نباشد چیزَکی، مردم نگویند چیزها. شرط می بندم دیارِ "چادر" هم چیزَک هایی دارد. البته شاهزاده ام؛ شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن... برو با این هلی کوپتر اجاره ای همه چیز را با چشمهایت رصد کن. به تو قول عفّت (!) می دهم آنقدر خوش بگذرد که دلت برای سایه سارِ اَمنش تنگ بشود و دوباره قصد سفر کنی و این البته آغاز ماجراجویی تو خواهد بود. در سفر به این دیار خارق العاده به آبادیِ "کتابش" حتما یک سری بزن، مردمانش بس مهمان نوازند و از تو با خوراک دلیل و برهان پذیرایی می کنند، حتم دارم نمک گیرشان خواهی شد! این را هم بگویم نگویی نگفتی؛ در آن آبادی کمی کوله بارت سنگین می شود اما می ارزد. حالا میتوانی خرت و پرت های معصیتت را کم کنی و در عوض سوغاتی های نجیبش را جاساز. از آبادی کتاب که عبور کنی، می رسی به خِطِّه یِ عشق، همانجا اُتراق کن. حقیقتش... ممکن هست تو هم مثل خیلی های دیگر بروی و هیچوقت برنگردی. آخر قدیمی ها می گفتند: خِطِّه یِ عشق راه برگردی ندارد! شاهزاده جان؛ خلاصه اگر هلی کوپتری اجاره کردی، رفتی به آن دیار و بر هم نگشتی، به جان ما هم دعا کن...  
  حضرتِ ختم مرتبت؛ مُحمّد رسولَ الله! خوب می دانی گناه دارم با ایهام! هم گناه دارم، سرتاپا رو سیاه هم گناه دارم، درمانده ای بی نوا بیا یک امروز، پیمـبرِ دلم باش اقـــــــــــرَأ مـــن را.. #موجز_نویس | #پیمبر_دلم #میم_اصانلو | @biseda313