🍃🌹وصیت نامه سردار شهید کاوه نبیری
🕊به خواهرانم حجاب را به برادرانم پیروی از فرامین حضرت امام خمینی(ره) را سفارش میکنم و از شما میخواهم با اعمالتان پاسدار خون شهیدان باشید.
شهید#کاوه_نبیری
https://eitaa.com/bisimchi10
بیسیمچی
«الله بنده سی» خداحافظ سردار!!!👇👆 https://eitaa.com/bisimchi10
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
سلام علیکم
🌺🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد
بعد از تلاش های خستگی ناپذیر زیر آفتاب داغ و سوزان بالای 55 درجه، اکنون ساعتی است خورشید جای خود را به ماه سپرده تا بقیه اعمال انصارالحسین را ثبت نماید...
بچه ها کم کم آماده می شدند چند ساعتی در دل شب استراحت کنند.
از سنگر زدم بیرون تا دقایقی در اردوگاه شهدای خیبر قدم بزنم.
به یاد شهدای خیبر دقایقی قدم زدم و از جلوی سنگر #آقا_مهدی که رد شدم برم داخل سنگر خودمان؛ ناگهان احساس کردم کسی میخواد از سنگر آقا مهدی خارج بشه.
بله آن مرد خدا بود که از سنگر خارج میشد
با خودم گفتم دنبالش راه میافتم ببینم در دل شب در این ساعت خواب کجا میروند و چه میکند؟!
قدری صبر کردم تا اندکی دور شود تا دنبالشان راه بیافتم.
توی دستش پلاستیکی بود و حدود یک ساعتی زباله جمع میکرد و اطراف سنگر ها را تمیز می کرد.
حدودا ساعت دو نصف شب شده بود که آمدند جلو سنگر خودشان...
احساس کردم تشریف میبرند برای استراحت؛ که دیدم رفتند سراغ بلوک های سیمانی دپو شده در پشت سنگر و یکی یکی بلوک ها را می آوردند و در قسمت کانال پشت سنگر دیواری از بلوک ها می چینند.
یک ربعی کار کرده بودند که روی بلوکی نشستند و کتف شان را مالش دادند.
آخه آقا مهدی از درد کتف شان که قبلاً تیر خورده بود همیشه رنج میبردند.
دیگر دلم تاب نیآورد و با خودم گفتم برم و كمك شان کنم.
تا نزدیک شدم بلند شد و نگاهی کرد و هنوز بهش نرسیده بودم که فرمود:
الله بندسی کیم سن؟
نزدیک شدم سلام کردم.
عرض کردم آقا مهدی اومدم اگه اجازه بفرمایید کمک کنم.
تبسمی کرد و فرمود: مگه خواب نداری قارداش؟ برو استراحت کن
اصرار کردم و بلوک ها را با هم چیدیم.
هنگام کار حدیثی از مولا برآیم فرمودند و در راستای آن مطالبی که مصداقی بود بیان نمودند.
کارمان که تمام شد خواستم خداحافظی کنم، فرمود: خسته شدی، من هم خسته شدم میدونی الان چی می چسبه؟
بیا شما یه چای آماده کن و من هم نان و پنیری...
آتشی روشن کرده و چای آماده کردم و آوردم؛ دیدم جلوی سنگر موکت کوچکی انداخته و سفره ای پهن کرده اند و منتظر حقیر هستند..
چای را گذاشتم کنار سفره و مقابل آقا مهدی نشستم.
سفره چه سفره شاهانه ای ..
خرده نان های خشک که آب خورده بود و تکه ای پنیر.
فرمود: اگر چای شیرین خواستی داخل سنگر نبات هست.
عرض کردم: نه!
بسم الله فرمود و شروع به خوردن کردیم.
کنار آقا مهدی نون و پنیر آنهم از نوع دست چندم چقدر می چسبید..
آخر سر هم دعای سفره کردند و آمین گفتم..
کتری و لیوان ها را من جمع کردم سفره را آقا مهدی..
خواستم خداحافظی کنم، فرمود: راستی از کی دنبالم بودی؟
عرض کردم از زمانی که از سنگر اومدین بیرون..
فرمود: میدونی که فاش کردن اسرار گناه است؟
عرض کردم: چشم!
رو بوسی کردیم و پیشانی ام را بوسید خواستم دستش را ببوسم تندی کرد و به مزاح فرمود:
«بو مربی لر نه قدر شولوخدولار الله»
از کنارش دور میشدم درحالی که به خدا نزدیکتر شده بودم..
خداحافظ سردار!
فراموشمان نکن که جای بوسه ات بر روی پیشانی ام هنوز داغ است..
✍بازمانده
https://eitaa.com/joinchat/1460404504C51a920d9b8
🌴 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
https://eitaa.com/bisimchi10