بیسیمچی
در گلستان شهدای اصفهان در قطعه شهدای کربلای پنج مزار شهیدیست که مادرش هر روز آن را با اشک دیده شست و شو میداد...
هوای سرد یا گرم، بارانی یا آفتابی برایش فرقی نمیکرد از بعد شهادت پسرش پایش را از اصفهان بیرون نگذاشته بود، روزها با لباس مشکی اش به دیدن تک پسرش میرفت تک پسری به نام #مسعود دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه صنعتی اصفهان...
سنگ مزار مسعود را همیشه با پارافین تمیز میکرد، رنگ و روی این سنگ با دیگر سنگهای این قطعه شاهد این ماجراست همیشه علاوه بر سنگ مزار مسعود چند مزار اطراف را هم تمیز میکرد و میگفت “اینا همسایههای مسعود من هستن …”
نشر شهید کاظمی در سال ۱۳۹۱ با رونمایی از #کتاب_تک_پسر به نویسندگی سرکار خانم نسیبه استکی مخاطبان بسیاری را پای صحبتها و خاطرات این مادر شهید آورد و امروز مادر این شهید بعد از ۳۲ سال به فرزند شهیدش پیوست...
مسعود فرمانده گردان نبود ولی تدبیر و تیزهوشی اش به اندازه ی یک فرمانده
لشگر بود خودش دوست داشت کارهایش را در گمنامیانجام بدهد مثل آچار فرانسه بود همه کار میکرد ولی اسم و نامش در هیچ جایی بنود بعد از شهادتش، حاج صادقی فرمانده گردان در موردش گفت: ‹‹مسعود فرمانده گردان گمنام بود من او را خیلی دیر شناختم لیاقت او بیشتر از این حرفها بود››
برای همین هم روی مزارش نوشته اند فرمانده گردان یازهرا(س)
منبع: کتاب تک پسر خاطرات شهید مسعود آخوندی
@bicimchi1
الهی هیچ وقت چشم انتظار نباشین!
چه انتظار اومدن کسی
چه انتظار نگاه کسی
چه انتظار صدای کسی
چه انتظار صدای کسی
چه انتظار صدای کسی
آخرین وداع #زهرا_دختر #شهید_جمشید_زرتشت
#روز_دختر
@bicimchi1
چه دلها که امشب بی قرار است و تنگ
در سینه #دخترکی می کوبد
مرور می کند خاطرات دخترانه هایش خاطراتی که با وجود او معنا می یابد دخترانگی هایی که در آغوش پُر مهرش رقم می خورد و دلتنگی هایی که در سرور عاشقانه #روز_دختران ملموس می شود...
حال این من هستم و بابای آسمانی ام و جشن دخترانه ام در آسمان...
الوعده وفا هدیه ام را از دستان پُر مهرت میخواهم...
#روز_دختر_مبارك
#دختران_شهدا
@bicimchi1
بیسیمچی
#شهید_مسعود_عسگری
#ولادت ۱۳۶۹/۶/۸ تهران
#شهادت ۱۳۹۴/۸/۲۱ حلب سوريه
#آرامگاه تهران گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه٢٦ رديف٧٩ شماره ١٩
مهارت های شهید: خلبان هواپیمای فوق سبک، شنا، غواصی، چتر بازی، سقوط آزاد، کوه نوردی، صخره نوردی، پینتبال، تیراندازی، راپل، انواع ورزشهای رزمی، راننده حرفهای موتور و ماشین، حرکات آکروباتیک با دوچرخه، هاپکیدو ،کیک بوکسینگ
در بیشتر رشته ها در حد استادی بود و هر ورزشی را انجام می داد با رویکرد نظامی بود عاشق رهبری بود و سخنان ایشان را خیلی دوست داشت و مدام پیگیر بود و همیشه در همه کارها گوش به زنگ حرف آقا بود به همه هم تأکید می کرد که در مسائل مختلف فقط از حرف آقا پیروی کنید و تا پای جان مدافع ولایت بود...
در فتنه ۸۸ مسعود جزء کسانی بود که جلوی فتنه گران ایستاد و با تمام وجود از نظام جمهوری اسلامی دفاع کرد از بسیجان فعال و پر کار بود در فامیل هم خیلی آرام و بی ادعا بود و خیلی دوست داشتنی چند بار که سوریه رفته بود به مادرش گفته بود نباید کسی بفهمه اگر صدا و سیما اعلام کرد تو هم بگو؛بستگانش تا شهادتش نمی دونستند این همه فعالیت داره حتی تمام عکسهاشون رو هم بعد شهادتش دوستانش منتشر کردند خودش به کسی عکسهاشو نشون نداده بود همیشه مےگفت: نباید به گناه نزدیک بشیم باید براے خودمون ترمز بذاریم اگر بگیم فلان کار که به گناه نزدیکه ولےحروم نیست رو انجام بدیم تا گناه فاصله نداریم...
#شهید_مسعود_عسگری
#مدافع_حرم_آلالله
مدافعان حرم برای پول رفتند؟!!!!
@bicimchi1
بیسیمچی
در گردان یک پیرمرد ترک زبان داشتیم، کمتر از احوالات خودش حرف میزد؛ هر گاه از او سؤالی میپرسیدیم، یک کلام میگفت: من «بسیجی لَر» هستم! گردان به مرخصی رفت؛ به همراه یکی از بچهها او را تعقیب کردیم؛ او داخل یکی از خانههای محقر در حاشیه شهر قم رفت؛ جلو رفتیم و در زدیم، وقتی ما را دید، خیلی ناراحت شد و گفت: «چرا مرا تعقیب کردید؟» گفتیم: «ما از لشکر علی بن ابی طالب(علیه السلام) هستیم،
آقا گفته از احوالات زیر دستهای خودتان با خبر باشید»؛
وارد منزل شدیم، زیرزمینی بسیار محقر با دیوارهای گچ و خاک و پیرزنی نابینا که در گوشهای نشسته بود
از پیرمرد در مورد زندگیاش، بسیجی شدنش و همسر پیر او سؤال کردیم. پیرمرد گفت: «ما اهل شاهین دژ استان اذربایجان غربی بودیم، در دنیا یک پسر داشتیم که فرستادیم قم طلبه و سرباز امام زمان(عج) شود. مدتی بعد، انقلاب پیروز شد؛ بعد هم در کردستان درگیری شد، او آمد شهرستان، با ما خداحافظی کرد و راهی کردستان شد؛ چند ماه از او خبر نداشتیم، به دنبالش رفتم بعد از پیگیری گفتند: پسرم شهید شده، جنازهاش هم افتاده دست ضدانقلاب! بعد از مدتی خبر دادند پسرت را قطعه قطعه کردهاند و سوزاندهاند؛ هیچ اثری از پسرت نمانده!
همسرم از آن روز کارش فقط گریه بود، آن قدر گریه کرد تا اینکه چشمانش نابینا شد!
از آن روز گفتم: هر چیزی که این پیرزن داغدیده بخواهد برآورده میکنم؛ یک روز گفت: به یاد پسرم برویم قم ساکن شویم. ما هم اینجا آمدیم؛ من هم دستفروشی میکردم.
یک روز گفت: آقا، یک خواهشی دارم برو جبهه و نگذار اسلحه فرزندم روی زمین بماند. من هم آمدم از آن روز همسایهها از او مراقبت میکنند».
بعد از مدتی به منطقه برگشتیم؛ شب عملیات کربلای پنج بود؛ هر چه آن پیرمرد اصرار کرد، گذاشتم به عملیات بیاید گفتم: «چهره آن پیرزن معصوم در ذهنم هست، نمیگذارم بیایی!»
گفت: «اشکالی ندارد اما من میدانم پسرم بیمعرفت نیست!».
آن پیرمرد بسیجی از پیش ما به گردانی دیگر رفت؛ در حین عملیات یاد او افتادم و گفتم:
«به مسئولین آن گردان سفارش کنم نگذارند پیرمرد جلو بیاید». تماس گرفتم با فرمانده گردان صحبت کردم، سراغ پیرمرد را گرفتم؛ فرمانده گردان بیمقدمه گفت: «دیشب زدیم به خط دشمن، بسیجی لَر یا همان پیرمرد به شهادت رسید پیکرش همان جا ماند!».
بدنم سرد شد با تعجب به حرفهای او گوش میکردم؛ خیلی حال و روزم به هم ریخته بود؛ بعد از عملیات یکسره به سراغ خانه آنها رفتم. جلوی خانه شلوغ بود؛ همسایهها آمدند و سؤال کردند:
«چه نسبتی با اهل این خانه دارید!؟» خودم را معرفی کردم؛ بعد گفتند: «چهار روز پیش وقتی رفتیم به او سر بزنیم، دیدیم .... همانطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده، به رحمت خدا رفته است».
@bicimchi1