eitaa logo
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
3.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
236 ویدیو
8 فایل
【﷽】 السَّلاَم‌عَلَيْڪ‌يَافَاطِمةُالزهرا{س}🌸 بہ‌امیدروزے‌کھ‌ عطرحجاب‌ سراسرسرزمینم‌رافرابگیرد^^♥️ تعرفہ‌تبلیغات↓ http://eitaa.com/joinchat/2870542369C0c938a221b
مشاهده در ایتا
دانلود
#پیشنهاد_پروفایل_دخترونه💞 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ👆 ❌دخـتر و پسـرها ببینن❌ آیا از حضرت یوسف بالاتری؟؟😳 اگـر فڪر میکنـی میتونی خـودتو کنتـرل کنـی نگـاه کن❗️ #کنترل_نگاه #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
از مانتوهای شیشه ای امسال میرسیم به شلوارهای شیشه ای سال بعد و همچنان سکوت برخی مسئولین در قبال مسائل اینچنینی حتمآ شلوارک راه راه مسخره ی ریحانه پارسا رو که در شآن هیچ بانویی نیست چه رسد به بانوی مسلمان رو هم دیدید... #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت329 تلفن خیلی زنگ خورد، تا این که شقایق جواب داد. –به به سلام راحیل خانم. عه ببخشید خانم رحم
آنقدر ترسیده بودم که فقط می دویدم. مدام به عابرین تنه میزدم. یک لحظه فکر ظلم فریدون در حق آن دختر چادری ازذهنم دور نمیشد و همین ترسم را بیشتر می‌کرد. چشمم به خیابان افتاد و باخودم فکرکردم از عرض خیابان رد بشوم و خودم را بین جمعیت گم وگور کنم. چون آن طرف خیابان کمی شلوغ‌تر بود. همین که پایم را داخل خیابون گذاشتم. یک سواری جلوی پایم ترمز کرد، البته کمی دیر ترمز کرد. چون سپر ماشینش به پایم گرفت و نقش زمین شدم. صدای ترمز ماشینها، هیاهوی جمعیت و فریادهای راننده سواری باعث شد یک لحظه موقعیتم را گم کنم. –خانم چیکار می‌کنی؟ حواست کجاست؟ چادرم ازسرم افتاده بود، تنها فکرم نبودن چادرم بود. به زحمت بلندشدم وچادرم را که سرتاپا خاکی بود را برداشتم و سرم کردم. همان لحظه فریدون خودش را به من رساند و ژست مهربانی به خودش گرفت. –خواهر من مگه نگفتم مواظب باش. ببین چه بلایی سر خودت آوردی. بعد رو به مرد همراهش کرد و گفت: –بدو برو ماشین رو بیار باید ببریمش درمانگاه. راننده سواری پرسید: –آقا خواهرتونه؟ چرا یهو خودش رو انداخت جلوی ماشین؟ به خدا من داشتم راهم رو می‌رفتم. فریدون خیلی خونسرد گفت: –شما می‌تونید برید. این خواهر من عقل و هوش درست و حسابی نداره. می‌دونم اصلا تقصیر شما نیست. بعد رو به جمعیتی که دورمان جمع شده بودند گفت: –آقایون، خانمها، بفرمایید چیزی نیست. من فقط نگاهش می‌کردم و از کارهایش ماتم برده بود. احساس سوزش شدیدی در پاهایم و دستهایم می کردم. سرم گیج می رفت. چشم چرخاندم تا گوشی‌ام را پیدا کنم و به کمیل خبر بدهم. حتما الان از نگرانی نصف عمرشده. نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم. خانمی جلو امد و گفت: –دخترم بیایه دقیقه اینجابشین، بعدمن رو روی جدول خیابون نشاند و از توی کیفش بطری آب معدنی را درآورد و جلویم گرفت. از جایم بلند شدم و بازوی خانم را گرفتم وبا بغض گفتم: –خانم گوشیم، من آب نمی خوام گوشیم الان دستم بود. حتما افتاده همین اطراف. خانم دوباره من را نشاند و گفت: –الان برات می گردم پیدا می کنم. رنگت عین گچه، بشین نیوفتی. بعد رو به پسر موتور سواری که آنجا بود گفت: –گوشیش ازدستش افتاده. میشه بگردید پیدا کنید. همان لحظه فریدون جلو آمد و گفت: –خانم این خواهر من اصلا گوشی نداره. بعد آرام تر گفت: –یه کم قاطی داره، قرصاش رو بخوره خوب میشه. خانم مشکوک نگاهم کرد. گفتم: –حرفش رو باور نکنید. اون با من خصومت داره، دروغ میگه. همان لحظه پسر موتور سوار جلو امد و گوشی‌ام را مقابلم گرفت. همانطور که مرموز به فریدون نگاه می‌کرد گفت: –ضربه خورده، فکرنکنم مثل اولش بشه. سریع صفحه اش را روشن کردم. پسر موتور سوار به فریدون گفت: –تو که گفتی گوشی نداره؟ ماشین شاسی بلندی کنارمان توقف کرد و مرد همراه فریدون از آن پیاده شد. دستهایم می لرزیدند. همانطور که سعی می‌کردم شماره‌ی کمیل را بگیرم با بغض گفتم: –اون برادر من نیست. من اصلا برادر ندارم. اون یه داعشیه. موبایل کمیل بوق خورد و صدایش در گوشم پیچید. اما نه از گوشی‌ام، بلکه از روبرویم بود. دوباره با همان لحن گفت: –"یاامام زمان" چه بلایی سرت امده. بغضم ترکید و با گریه فریاد زدم. –کمیل. به زور از روی جدول بلند شدم، او هم خودش را به من رساند. خودم را در آغوشش انداختم و بلند‌تر گریه کردم. مرا از خودش جدا کرد و گفتم: –آروم باش عزیزم. دیگه نترس من اینجام. صاف ایستادم و نگاهم به طرف فریدون کشیده شد که کم‌کم عقب، عقب میرفت. کمیل نگاهم را دنبال کرد و با دیدن فریدون به طرفش یورش برد. مرد همراه فریدون به طرف فریدون دوید تا کمکش کند. همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس آمد. مرد همراه فریدون فوری برگشت و پشت فرمان جای گرفت و از همانجا داد زد: –فریدون بپر بالا پلیس خبر کردن. کمیل یقه‌ی فریدون را گرفته بود و اجازه‌ی حرکت نمی‌داد. ماشین پلیس رسید و ماشین شاسی بلند فوری ناپدید شد. پلیس بعد از بررسی و سوالاتی که از من و شاهد‌های ماجرا کرد فریدون را با خودشان بردند و قرار شد که من هم بعدا که حالم بهتر شد به کلانتری بروم. بعد از رفتن پلیس دردهای بدنم تازه خودشان را رو کردند. روی جدول نشستم. مردم هم پراکنده شدند. کمیل جلوی پایم زانو زد و به سرو وضعم نگاهی انداخت، رنگش پریده بود. در همین مدت کوتاه قیافه‌اش آنقدر آشفته شده بودکه برایش نگران شدم. از نگاهش وحالت صورتش میشد فهمید که استرس زیادی را پست سر گذاشته. زیر لب مدام می گفت: –خدایاشکرت، خدایاشکرت. –کمیل. کمیل در حالی که سعی داشت خاک چادرم را بتکاند با شنیدن اسمش از دهان من، سرش را بلند کرد و لبخند زد و گفت: –چه تصادف شیرینی. جانم حورالعینم. سرم را پایین انداختم. –بیابریم، فقط ازاینجا بریم. کمیل دستم را گرفت تا بلند شوم. واقعا راه رفتن برایم سخت بود، کمی جلو تر یک تاکسی گرفت وسوار شدیم. راهی نبود تا جلوی شرکت ولی پای چلاق من قدرتی نداشت. ✍
#پیشنهاد_پروفایل_دخترونه💞 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
#پیشنهاد_پروفایل_دخترونه💞 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°|🎈🍃|•° یه شیرین کاری از شهدا 😁 جوانی از جنس خودمون با همون شور و حال ...🍃 اون که میگه شهدا از جوانی و دنیا دل بریده بودن به دنیا علاقه نداشتن ‼️ و سعی میکنه ازشون شخصیت های ماورایی و دست نیافتنی بسازه بدونه که یه آدمای عادی هستن هم اهل خوشین هم اهل خوشگذرونی هم عاشق خانواده و اطرافیان☺️ هم عاشق جوانی کردن، تنها فرق شهدا با ما اینه که ... همه این عشقارو بخاطر خدا دارن و بخاطر خدا هم دل می کنن و میرن🕊 🌹 💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هدیه_ی_ویژه_ی_امروز♥️✌ 🔹 #استاد_پناهیان 🍃 فکر میکنی از خدا دور شدی خدا دیگه دوست نداره ⁉️ حتما و حتما این کلیپ رو نگاه کنید 👌 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
😍 تولدتان مبارک عمه جان 💠هرکه به هرجا رسد از کَرَم زینب است 💠 بوی خوش کربُبَلا از حَرَم زینب است 💠طیّ زمان ها نرفت یک اثر از پرچمش 💠مُلک سلیمان که نیست، این عَلَم زینب است 🔸روحی فداک یا عقیلة العرب🔸 عیدهمگی مبارک 💚 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت330 آنقدر ترسیده بودم که فقط می دویدم. مدام به عابرین تنه میزدم. یک لحظه فکر ظلم فریدون در حق
ازدرد، لبهایم را به دندان گرفته بودم. کمیل نگران نگاهم کرد. پرسید: –خیلی درد داری؟ بعدنگاهی به پاهایم انداخت، –کدوم پات دردمی کنه؟ پای چپم را نشان دادم. –سوزشش خیلی زیاده. خم شد و گوشه‌ی چادرم را جلوی پایم نگه داشت تا وقتی پاچه‌ی شلوارم را بالا میزند از جایی دید نداشته باشد. پاچه‌ی شلوارم روی خراشیدگی کشیده شد و صدای آخم بالا رفت. راننده از آینه نگاهی به ما انداخت وپرسید: –شماالان تصادف کرده بودید؟ کمیل کلافه سرش را بالا آورد و گفت: –خراشش عمیقه، خونریزی داری. بایدمستقیم بریم بیمارستان. حالا بعدا میام ماشین رو از شرکت برمی‌دارم. بعدروبه راننده کرد. –بله خانمم تصادف کرده. میشه ما رو فوری به بیمارستان برسونید. –بله حتما، اتفاقا همین نزدیکی یدونه هست. چند دقیقه ی دیگه اونجاییم. کمیل رو به من گفت: –تحمل کن، الان می رسیم. بعدسرم را به خودش نزدیک کرد و چسباند روی سینه اش و پرسید: –اون یه دیوانه‌ی زنجیریه، دیگه زندان افتادنش حتمیه. –چشم‌هایم را بستم و ناخوداگاه گفتم: –کمیل من می‌ترسم. –اونم همین رو می‌خواد. فقط می‌خواد بترسونتت که طبق خواسته‌ی اون عمل کنی و ازش شکایت نکنی. با انگشت شصتش شروع به نوازش کردن پشت دستم کرد. باشرم سرم را پایین انداختم. دیگر به دردهایم فکر نمی‌کردم. –ما باید حق اونو کف دستش بزاریم خانمم، برای این کار باید شجاع بود. –می‌ترسم یه وقت... آنقدر عمیق نگاهم کرد که بقیه‌ی حرفم را نزدم. دستم را کمی فشار داد و با لبخند سوالی نگاهم کرد، –یه وقت چی؟ من هم با همان شرم گفتم: –یه وقت اذیتتون ‌کنه و بلایی سرتون بیاره. –نه دیگه نشد، با دو دستش دستهایم را گرفت و لب زد: –یه وقت چی؟ نگاهش را نتوانستم تحمل کنم، دیگر دردی نداشتم وفقط صدای قلبم را می شنیدم. بوی عطرتلخش برای مشامم شیرین ترین لحظه را ساخت. من به کمیل نیاز داشتم، به این مرد قوی که مرا در آغوشش بگیرد و هیچ وقت ازخودش دور نکند. محبتی که در نگاهش بود را مثل یک نگین روی قلبم چسباندم. برای تمام لحظه های تنهایی قلبم. آرام جواب دادم: – یه وقت اذیتت می‌کنه. بانگاه رضایتمندی دوباره سرم را روی سینه اش فشار داد: –آفرین. بادیگارد سربه هوا رو باید اذیت کنن دیگه، حقشه. اون تو این مدت داشته تعقیبمون می کرده ومن نفهمیدم. بعد زیر گوشم باهمان شیطنت مردانه‌اش زمزمه کرد، تقصیرخودته که سربه هوام کردی. –کسی که بخوادکاری انجام بده بالاخره فرصتش روپیدا میکنه. کسی مقصرنیست. –دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه، حورالعین من. اگه بدونی باچه حالی ازشرکت زدم بیرون. همان موقع گوشی‌اش زنگ خورد. یکی ازهمکارهایش بود که انگار او به خواست کمیل پلیس را خبر کرده بود. کمیل برایش توضیح داد که فعلا نمی‌تواند به شرکت برگردد. گوشی من هم زنگ خورد. شقایق بود، تماس را، رد کردم و پیام دادم« بعدا بهت زنگ میزنم.» راننده ترمز کرد و گفت: –اینجا درب اورژانسه. به سختی وارد اورژانس شدیم. کمیل زیربغلم را گرفته بود، شلوارم ازخون خیس شده بود و به پایم چسبیده بود. پرستارها تا وضعیت مرا دیدند فوری روی نزدیک ترین تخت درازم کردند و همانطور که کارشان را انجام می دادند، شروع کردند به سوال پیچ کردن من وکمیل. من که دیگر نایی نداشتم حتی برای حرف زدن. کمیل برایشان توضیح داد. ✍ ...
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت331 ازدرد، لبهایم را به دندان گرفته بودم. کمیل نگران نگاهم کرد. پرسید: –خیلی درد داری؟ بعدن
دکتر آزمایش و سی‌تی‌اسکن برایم نوشته بود، تامطمئن شود که براثر خوردن زمین برای سَرم مشکلی پیش نیامده. خدا را شکر شکستگی نداشتم، فقط پاهایم ودستهایم براثر برخورد با آسفالت خراش برداشته بودند، بخصوص پای چپم. که نمی دانم به کجاخورده بودکه اینقدرعمیق زخم شده بود. فقط پای چپم را پانسمان کرده بودند. احساس می کردم تمام تنم می سوزد. بعد از سی‌تی‌اسکن گرفتن و دادن آزمایش یک پرستار برایم سرم وصل کرد. کمیل گفت: –تا تو سرمت تموم بشه من برم یه سری به شرکت بزنم و ماشین رو هم بیارم. هنوز سرم به نیمه نرسیده بود که احساس سرما کردم. آنقدر توان نداشتم که پتوی زیر پایم را بردارم. از درد و َتنهایی کوه بغض در گلویم ریزش کرد. دیگر ازتنهایی می ترسیدم. اصلا چرابایداین بلا سرمن بیاید، مگر گناه من چه بودکه یک آدم عوضی باید اینطور اذیتم کند. هرچه بیشترفکر می کردم غمم بیشترمیشد. شاید هم باید بیشتر حواسم را جمع می‌کردم. دل تنگ مادرم شدم، باید زنگ میزدم. کیف و گوشی‌ام دست کمیل بود. تنهایی باعث شد بغض کنم و به کمیل فکرکنم، کاش اینجا بود و دوباره دستم را می گرفت و با حرفهایش دل گرمم می کرد. آخرین قطره‌های سرم با ناز خودشان را به رگهای سرد من می‌رساندند. آهی کشیدم و چشم به در منتظر کمیل شدم. ناگهان شانه های ستبرش جلوی درظاهرشد با همان صلابت، بایک لبخند قشنگ وارد شد. در دستش یک نایلون پر از آب میوه و کمپوت بود. خواستم سنگ ریزه ها را کناربزنم و راه گلویم را باز کنم، امانشد. بدجور گلو گیر شده بودند. روی صندلی کنارتختم نشست و در چشم هایم دقیق شد. نایلون را روی کمدکنارتختم گذاشت و گفت: –نبینم خانمم بغض کرده باشه. دستم راگرفت. دستهایش خیلی گرم بود. باتعجب پرسید: –چرادستهات اینقد سرده؟ سردته؟ می ترسیدم حرفی بزنم اشک هایم بریزد، باسرجواب مثبت دادم. فوری پتوی پایین تخت را تا روی سینه ام کشید. –هوای اتاق که خوبه! حرفی نزدم و او ادامه داد: –ببخشید که تنهات گذاشتم. خواستم به مامانت زنگ بزنم بیاد پیشت ولی فکر کردم اول به خودت بگم بهتره. دستم را شروع به نوازش کرد و پرسید: –درد داری؟ چشم هایم راباز و بسته کردم. تعجب زده پرسید: –چی شده؟ این بغض برای درد نیستا. چشمهایم را روی یقه‌ی لباسش، سُر دادم. متوجه شدم پیراهنی که برایش دوخته بودم را پوشیده. چقدرقالب تنش بود. نگاهم رادنبال کرد. –می بینی چقدرفیت تنمه، اصلامگه جرات داره فیت نباشه، اونم لباس دوخت دست خانمم. ازحرفش لبهایم برای ثانیه ایی کش امد ولی باز هم بغض کردم و او ادامه داد: _لباسم خونی شده بود مجبورشدم عوضش کنم، چون چیزی به اذان نمونده. دو دستی دستم را گرفت وگفت: –بغضت رومی بینم حالم خراب میشه. چیزی نشده که، خوب میشی، مطمئن باش همین تصادفم حکمتی داشته. بایدخدا رو شکر کنیم که به خیرگذشته حورالعین من. حرفهایش به بغضم کمک کرد تا تبدیل به اشک بشوند. اشکهایم راه خودشان راپیدا کردند و روی گونه‌هایم جاری شدند. بانگرانی نگاهم کرد. انگشت سبابه‌اش راروی گونه‌هایم کشید و اشکهایم راپاک کرد. از ریختن اشکهایم خجالت کشیدم و تمام سعی ام راکردم که جلویشان رابگیرم. –راحیلی که من می شناسم خیلی قویه، مگه نه؟ لبهایم را به هم فشار دادم و سرم را به علامت منفی به طرفین تکان دادم. آرنجهایش راروی تخت گذاشت وچشم هایش رابست ودستم را روی چشم هایش نگه داشت. وقتی بازشان کرد نم داشتند. –میخوای زنگ بزنی به مامانت؟ جواب ندادم. گوشی را از جیبش درآورد و سعی کرد جو را عوض کند. –من که می دونم تو دختر مامانی، هستی، حتما الانم دلت براش تنگ شده، الان باهاش حرف میزنی حالت خوب میشه. دستم را دراز کردم و گوشی را گرفتم. –الان نه، باید فکر کنم چی بهش بگم که حول نکنه. ایستاد، بعدخم شد و چشم هایم رابوسید. –باهم فکر می کنیم که چی بهش بگیم. تا من زنده‌ام نگران هیچی نباش. گفتم: –همش فکر می‌کنم اگه تو دیر رسیده بودی چی میشد؟ اگه اونا من رو می‌دزدیدن... وای خدایا فکرشم نمی‌تونم بکنم... همانطور که از داخل نایلون کمپوتی برمی‌داشت تا برایم باز کند. گفت: –اونا این کار رو نمی‌کردن، یعنی خدا این اجازه رو بهشون نمی‌داد. من تا حالا به ناموس کسی نگاه نکردم که سر ناموسم همچین بلایی بیاد. –ولی همیشه که اینطوری نیست. –درسته، اگرم همچین اتفاقی میوفتاد پس امتحان خدا بوده. در هر صورت الان این غصه خوردن تو کار شیطونه. بعد برایم روایتهایی تعریف کرد که باعث آرامشم شد. دیگر دردی نداشتم انگارحرفهایش یک مسکن قوی بودند. حالا می فهمم تنها مسکنم در این روزها یک پشتیبان بوده، یکی که دل گرمم کند، از هیچ چیز نترسد و درکم کند. یکی که برایم پدری کند، برادری، همسری، یک مردقوی که خودش همه چیز رادرست کند و منتظر من نماند. خودش عقل کل باشد و من برایش فقط زن باشم و زنانگی کنم. ✍ ...
#پرسش_پاسخ #صدا_سیما #مجری_تلویزیون اگر لباس های رنگی جلوی نامحرم مشکل داره چرا تو صدا سیما بعضی ازمجری های چادری ومحجبه ازاین رنگای شاد استفاده میکنن ویا بعضی از کانالای مذهبی ؟اینا اشکال نداره؟ ✍ جواب : 🤔 اولا : ممکن هست بگیم عرف بین تلویزیون و فضای حقیقی فرق میذاره یعنی اینقدر با اینطور پوشش ها توی تلویزیون اومدن و خودنمایی کردن که دیگه عرف اینطور رنگ ها رو برای پوشش بانوان در تلویزیون اشکال نبینه و اون ها رو در فضای تلویزیون مصداق خودنمایی و تبرج ِبه زینت نمیدونه اگرچه با همین پوشش توی فضای خارج از تلویزیون کسی بیاد توی خیلی از عرف ها ممکن هست تبرج محسوب بشه و جلب توجه رو به همراه داشته باشه. 🔷 دوما : با توجه به فقه حکومتی وظیفه حکومت اسلامی این هست که مردم رو به سمت حیاء ، عفت و کلا هر امر خوبی تشویق و سوق بده فلذا مثلا نباید طوری رفتار کنه که مردم از حجاب برتر زده بشن ، برای همین اینطور نیست که ترویج هر امر مباحی در صدا سیما جائز باشه و ترویج عملی پوشش های رنگارنگ از این قبیل هست. 🔶 سوما ما مقلد هستیم و مرجع تقلیدمون تلویزیون نیست و عملکرد صدا و سیما یا دیگر کانال ها حجت شرعی برای ما نیست. ملاک در اشکال داشتن ۲ چیز هست که هر کدوم باشه اشکال داره یکی اینکه تبرج باشه دوم اینکه باعث جلب توجه بشه #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
🔺 رکورد کلین شیت فوتبال ایران شکسته شد 🔸زهرا خواجوی، دروازه بان ٢١ ساله تیم فوتبال بانوان وچان کردستان با بسته نگه داشتن دروازه‌اش بیش از ۹۳۵ دقیقه در فوتبال ایران تاریخ ساز شد. 🔸 «زهرا خواجوی»، دروازه بان تیم ملی فوتبال بانوان و رکوردار کلین شیت ایران گفت : 🔹ارزش حجاب برای من بالاتر از لژیونر شدن است خیلی از پیشنهاد‌ها برای لژیونر شدن را به دلیل اینکه باید بدون حجاب در آن تیم‌ها حاضر می‌شدم رد کردم. حجاب برای من مهم‌تر از هر چیز دیگری است. #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
سعید با خستگی تمام به پشت در رسید.🚪🧔🏻 کلید را که داخل در چرخاند تمام خستگی هایش را زیر پادری خاک کرد و با لبخند وارد خانه شد.🗝😊 مائده مشغول چت با یکی از برادران حزب اللهی داخل گروه بود و نیشش تا بناگوش باز شده بود.👩🏻☺️ +سلام خانمم! چطوری؟ کلک! با کی داری حرف می زنی که انقدر خوشحالی؟🤔❤️ تا متوجه سعید شد گوشی را خاموش کرد و کنار گذاشت و سعی کرد دستپاچگی اش را پنهان کند.😰 -سلام سعیدجان! خسته نباشی عزیزم! هیچی دوستم برام جوک فرستاده بود.😁😘 سعید روی مبل نشست و نفسی تازه کرد و از شربتی که مائده برایش درست کرده بود نوشید.🥤😋 +می دونی چیه؟ خیلی خوشحالم که همسر عفیف و پاکی مثل تو دارم.واقعا هرچقدر خداروشکر کنم بازم کمه! 🧕🏻💚 مائده از خودش خجالت کشید.😓 همسرش چه تصوری از او داشت و او چگونه خود را پشت دروغ هایش پنهان کرده بود.😱 بحث را به شوخی کشاند و رفت تا غذا را آماده کند.🍽 در فرصتی مناسب دور از چشم سعید پیامی کوتاه و رسمی به آن برادر داد که دگیر به او پیام ندهد.❌😠 بعد هم او را بلاک کرد و رفت تا غبار سرد دروغ و مخفی کاری را از زندگی شان بزداید.🚶🏻‍♀️💑 ✍️نویسنده : خانم حجتی 💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسته_نوزدهم #آموزش_بستن_روسری😊 ☝️ #ایده_های_شیکپوشی 😍 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
#پیشنهاد_پروفایل_دخترونه💞 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
#پیشنهاد_پروفایل_دخترونه💞 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
شعری هم تقدیم به🍃✨ ازشام بپرس دشمنی یعنی چه ؟ آن دلهره ی نگفتنی یعنی چه ؟ روباه صفت های حلب می دانند ... بی باکی "شیر مازنی "یعنی چه ؟ دوستان تمام این مصاحبه رو به طور کامل و به صورت پست داخل کانال ایتا و تلگرام میتونین ببیند ☺️🌸
20.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهیدانه °•|🍃🌹|•° کلیپی از ↓ #شهید_عبدالرحیم_فیروزآبادی #شهید_مدافع_حرم ••🦋✨•• #شهید_زینبی ••🌊🌱•• #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
مصاحبه با ••🌹•• زینب فیروزآبادی هستم خواهر شهید مدافع حرم حاج عبدالرحیم فیروزآبادی. فرزند اول خانواده فیروزآبادی هستم.دارای مدرک دیپلم علوم انسانی متاهل دارای دو فرزند یک دختر و یک پسر در حال حاضر در شهرستان نکا زندگی میکنم. من فرزند اول خانواده و حاج عبدالرحیم فرزند آخر خانواده بود متولد20بهمن 64 تفاوت سنی با برادرم 9 سال می باشد دوران کودکی شیرینی داشت صورت معصوم او باعث این شده بود که در دلها جا بگیرد. ☺️👇🏻 از دوران کودکی راه مسجد رفتن را به کمک پدر یاد گرفت به صورتی که مسجد رفتن جزیی از کار اصلیش شده بود نماز و روزه را از روزگار کودکی شروع کرد اولین روزه را در سن 5 سالگی در مرداد ماه گرفت. 🌸👇🏻 در یکی از روزهای گرم تابستان در حال سفید کاری منزل پدری بودیم عبدالرحیم به مادرم گفت من امروز حالم خوب نیست باید همه کارهای بیرون تورو انجام بدم برای مادر یخ تهیه کرد ونون هم خرید بعدروی سکو دراز کشید گفت که من مردم حالش بد شد وچون پدر نبود مادرم به اتفاق یکی از همسایه‌ها او را به بیمارستان رساندن چند روزی بستری بود بعد که به خونه آمد گفت که دیدی خدا به من خبر داد که میخواد حالم بد بشه ما هم حرفهاشو تایید کردیم. 🍃👇🏻 در حالی که تفاوت سنی زیادی بین ما بود ولی طوری بهم وابسته بودیم که همه تعجب میکردن همیشه جویای روند زندگی ما بود براش خوب ودرست زندگی کردن خیلی مهم بود. خیلی من رودوست داشت بطوری که بعد از شهادتش روند زندگی من عوض شد دیدن جای خالی برادرم قلبم رو بدرد میاره💔😔 🖤👇🏻 شب تولد پسرم🎂 تولد حنانه جون وپسرم دو روز با هم فاصله داره چون محرم هم بود جشنی نگرفتیم ولی برای شام به خونه خودم دعوتشون کردم یک کیک گرفتم ویک جشن تولد کوچولو برای بچه‌ها دخترم که تازه ازدواج کرده بود با دایی رحیم خیلی جور بود وقت خداحافظی که رسید، دخترم گفت:(مامان با دایی جون محکم ترخداحافظی کن قصد داره بره ماموریت.) خیلی ناراحت شدم حالم گرفته شد با حالت ناراحتی😔 گفتم:( چرا اینقدر زن و بچه‌ها رو تنها میزاری) باخنده گفت:(این آخرین ماموریت من هست.)بغلم کرد وپیشانی من رابوسید هنوز بعد این چند سال جلوی آینه می ایستم وبه جای بوسه برادر نگاه حسرت میکنم😔 🌹👇🏻 دوست خوبی برای پدر ویاوری برای مادر طوری که بدون اجازه آنها کاری انجام نمیداد حتی برای مرخصی گرفتن با پدر هماهنگ بود اگه کاری داشتن مرخصی نمیرفتن اینقدر مادر را دوست داشت اسم دخترش رو فاطمه گذاشت 💔👇🏻 فقط به ما گفتند در یک ماموریت مستشاری صبح زود رفتن در فاصله صد متری از داعش وقتی برمیگرده تک تیراندازه تکفیری گلوی برادرم رو نشانه گرفت پیشه دوستانش روی زمین انداخت وبعد از ساعتی به بیمارستان انتقال دادن برادرم ساعت 5.30 تیر خورده و ساعت 8.30 دربیمارستان شهید شدن وما را در ماتم خود فرو برد 🦋👇🏻 برادرم یک پاسدار واقعی بود از دوره آموزشی تا پایان خدمت خودش از هیچ کاری که بهش واگذار میشد شانه خالی نمیکرد اگه خداوند یک فرصتی به ما میداد به برادرم میگفتم راهی بدرستی راهی که انتخاب کردی وجود نداره لطف کن راهنمای راه ما باش تا گمراه نشیم دستت رو از دست ما جدا نکن 👇🏻 به بهانه بیماری مادر زنگ زدن که بیا مادر بیماره ومیخواد شما رو ببینه برادرم حاج عبدالرحمان زنگ زد وبا خونسردی گفت که مامان میخواد تو رو ببینه زودتر بیا من که از دو روز پیش دلشوره داشتم حرفش رو قبول کردم وگفتم شاید علت دلشوره من، مریضی مادرم بود. سوار ماشین شدیم وحرکت کردم به سمت نکا اخه قبل از شهادت برادرم در روستای لیوان شرقی زندگی میکردم وقتی به محله زندگی پدرم رسیدم از شلوغی اونجا تعجب کردم با خودم گفتم:( ای حاج رحیم عاقبت از نبودن تو مادرم رو از دست دادم😔) وقتی به کوچه خودمون رسیدیم بی اختیار در ماشین رو باز کردم خودم رو به حجله ای که سر کوچه بود رساندم دیدن عکس جگر گوشه ام داخل ان نفسم گرفت😭💔 🌱👇🏻 در تمام وصیت‌نامه شهدا به خانواده‌ها شون شفارش حجاب کردن در صورتی که خانواده هر شهید تمام دختران و پسران این جامعه هستن جواب خون پاکشان که روی زمین کشور غریب ریخته شده جلوی فساد اخلاقی گرفته بشه چادرمون رو محکم نگه داشته باشیم قرار نیست تمام یاوران امام زمان ما مردان باشن زنان ما هم جزئی از یاران هستند🌸🍃 💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🌹🖤•• . . سردار دلها رفت و ما ماندیم و این دنیای ظلم... #سردار_سلیمانی °•🍃🌹°• #راهت_ادامه_دارد °•🍃🌹°• #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
••💔🖤•• هر چقدر بکشه ما زنده تر میشیم ما دست از ارمان هامون بر نمیداریم✊🏻😡 امریکا با این کاراش داره خودشو نابود میکنه و چیزی به نابودی کفر نمونده خودمونو دست کم نگیریم ما هم سهم زیادی داریم از این سرزمین حضرت آقا امیدشون به ماست تنها مرحم این زخم ها که به دل اقامون میشینه ماجوون ها هستیم😭💔 هرچند که بخدا کسی نمیتونه جای حاج قاسم رو بگیره حاج قاسم تک بود 😭😶 💔☝️🏻 🖤😶 💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💡 بچه ها عکسای پروفایلتون↓ رو بزارین 😭💔 دوستان جنگ رسانه ای همینه الان وقت مبارزه اس 😶👊🏻 عکس پروفایل های شما حکم سربند داره لطفا بی تفاوت نباشید 🙃🥀 کدوم وری هستی؟ مشخص کن!¡ حاج قاسمی یا ... به گفته آقای حدادپور جهرمی :"همین حالا دشمن داره فضای روانی و مجازی من و شما را رصد میکنند برای طراحی و نقشه های بعدی! مخصوصا مراقب هشتک ها باشید تا الان حدود صد هشتک سعودی کشف شده که دارن کار میکنن و ذائقه پس از مصیبت من و شما را سبک سنگین میکنن!" 💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
وقتی پدرشون توی سوریه شهید شد حاج قاسم براشون عروسک و اسباب بازی میخرید تا جای خالی باباشون احساس نشه فاطمه خانم وحنانه جون دوباره امروز پدرتون شهید شد😭😭😭 🌹🍃فرزندان شهید عبدالرحیم فیروزآبادی در کنار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی🌹🍃 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
در این سه روز #عزای_عمومی چه کنیم ؟ #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
💢 تصاویر از انتقال پیکر شهدای ایرانی و عراقی به مراسم تشییع در عراق #انتقام_سخت #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
👇🏻💔 . . و سلام خواهرا صبحتون بخیر و معنویت🥀 از همون دیشب که در ساعت شهادت سردار با عنایتشون از خواب پریدم حس کردم رسالتی سنگینتر از قبل به دوشم آمده درسته که دلم نمیخواست از دست دادن ایشون رو باور کنم اما کاملا حس میکردم وارد برهه دیگری از مبارزات شدیم و از خدا خواستم در این غم صبرم نده و به جای صبر شور همراه با شعور عنایت کنه که از این لحظه به بعد با الگوگیری از خانم فاطمه زهرا (س) به هر وسیله ممکن مدافع ولایت باشم با این مقدمه عرض میکنم خواهرای گلم ✅ یادمان باشد تنها رسانه خانم فاطمه زهرا (س) و خانم زینب کبری(س) برای بیدار سازی مردم خطبه خوانی و گریه بود ✅ یادمان باشد خانم فاطمه زهرا(س) و خانم زینب کبری(س) از خدا صبر نخواستند و با تدفین پیکر مطهر پیامبر (ص) و امام حسین(ع) به روزمرگی زندگی نپرداختد و علم مبارزه با ظرفیت زنانه را بلند کردند. ✅ یادمان باشد اگر الان زهرا و زینب گونه برای دفاع از اسلام قیام نکنیم باید منتظر فجایعی عظیم باشیم. ✅ یادمان باشد باید تفاوتی باشد بین قرنها پرورش انسان در مکتب شیعه با گام اول انقلاب پیامبر (ص) و نقطه آغاز اسلام پس باید نشان دهیم در این مکتب چند شاگرد واقعی تربیت شده که میتوانند به دفاع از ولایت و انتقال گفتمان اسلام قد علم کنند. خواهرای گلم دیشب عرض کردم از امروز به بعد شاکله زندگیتمون رو جنگی ببندیم، پرسیدید چطور؟ عرض میکنم: 1⃣ هر رفتار و و گفتارمون رو با این فکر تنظیم کنید که الان سردار داره نگاهمون میکنه 2⃣ حواسمون باشه دشمن داره به خانمون نزدیک میشه، آیا در این شرایط ذهنمون درگیر اینه که چی و چه رنگی بپوشیم و بخوریم⁉️ آیا در این شرایط حاضریم لحظه ای وقت بذاریم برای کارهای بیهوده و نقد از اینو اون⁉️ یا تمام تمرکزمون رو میذاریم برای اینکه کاری کنیم دشمن نتونه به شهر و خونمون ورود کنه❓ 3⃣ خواهرا اگر ما با الگو گیری از بانوی اول اسلام قد علم نکنیم برای روشنگری مطمئن باشید عاشورا تکرار خواهد شد آن زمان خانم فاطمه زهرا(س) یک بانو بودند آیا الان هم پس از قرنها همان شرایط است ⁉️ آیا پس از ۱۴۰۰ سال هنوز ۴۰۰ بانو تربیت نشدند که بتوانند به دفاع از اسلام و ولایت برخیزند و اجازه ندهند تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود⁉️ 4⃣ تربیت فرزندانتان را جدی بگیریم که هیچ رسالتی بالاتر از این نیست. اگر ما به عنوان مادر از این رسالت شانه خالی کنیم و بی اهمیت باشیم، مطمئن باشید دشمن فرزندانمان را خواهد ربود و به عنوان سرباز شیطان تربیت خواهد کرد. 5⃣ دقت کنیم هر یک کلمه ما و هر حرکت کوچک ما در عالم موثر است از امروز به بعد و از همین لحظه که این پیام را خواندید دقت کنید یک حرف اضافه و حتی یک ارسال پیام بیهوده و یک تلفن بیجا و یک رفتار نابجا در شرایط جنگی ممکن است بار گرانی بر زندگی ما شود که جبرانش پس از سلطه دشمن دیگر ممکن نیست. 6⃣ بیایید از همین لحظه با سردار عهد ببندیم هر حرکتمان را به نیت خانم فاطمه زهرا(س) و برای رسیدن به هدفی که مد نظر ایشان بود برنامه ریزی و اجرایی کنیم و باور کنیم در این شرایط یک لحظه غفلت هم موجب پشیمانیست. 7⃣ حضور فعال در فضای مجازی داخلی و خارجی مهم است. اولی برای انتقال گفتمان داخلی و ارتباطات درون گروهی با ولایت مداران و دومی برای جنگ با دشمنان خوب است بدانید جبهه ما از همان سحر دیروز تا کنون در تویبتر و اینستا در حال جنگ مداوم است. 🔻میدانید رباتهای متعددی کار انداختند تا هشتگ سردار از ترند یک پایبن بیاید و هزاران برنامه دیگر❓ 🔻میدانید پیامهای تهدید آمیز زیر توییت ترامپ توسط ایرانیان کار را به جایی کشانده که مردم آمریکا ترسیدند و به غلط کردن افتادند❓ (یکیشون میگفت ما خودمون گروگان این دولتیم خواهش میکنیم ما رو نکشید❗️) خواهرا بیاید یک بار برای خودمون به این سوال پاسخ بدیم چرا دشمن اینقدر هزینه میکند برای فضای مجازی⁉️ و ما که نمیتوانیم هزینه کنیم چطور باید به جای رسانه زمان خانم فاطمه زهرا(س) که شبانه روز و خطبه خوانی بود از رسانه زمان خود بهره ببریم⁉️ 8⃣ بیایید از امروز هر روز صبح که چشم باز میکنیم برنامه کار روزانه مان را به خانم فاطمه زهرا(س) عرضه کنیم و هر کاری که حس کردیم مورد رضای ایشان نیست یا بی اهمیت است از زندگیمان حذف کنیم. و در آخر ❌ باور کنیم که الان آقا نیازمند قاسم سلیمانیها هستند.حالا من با روشنگری و بصیرت افزایی یا فرزند آوری و تربیت فرزند چند برای رهبر تربیت خواهم کرد⁉️ و من الله توفیق ۹۸/۱۰/۱۴ ☝️🏻☝️🏻 💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador