eitaa logo
گمشده ای در بلین بارن☆
42 دنبال‌کننده
186 عکس
2 ویدیو
0 فایل
به نام خدا، بلین بارن؟ ناکجا آباد من. ماشین های قدیمی و فرسوده، شاید هم دایناسور ها پیامت رو به من میرسونن. https://daigo.ir/secret/51878236388 اگه بالا نیاورد: https://harfeto.timefriend.net/17647565370197
مشاهده در ایتا
دانلود
بگذارید برایتان از عشق بگویم... شاید در دیگر داستان ها عشق جور دیگری باشد ،همچون خوشید گرم و لذت بخش به طوری که از گرمایش از درون بسوزی و گونه هایت سرخ شود ، چشمانت مانند مروارید برق بزنند و غرق در احساسات شوی ، اما در داستان ما هر بوسه ای که سرباز به پرنسس میزد ،شاه کسی را میکشت...! همان طور که بوسه ها به سرعت همچون قطعات باران بر صورت پرنسس فرو می امد ،شمشیر پادشاه بر گردن یک انسان فرو می امد ، و انسان ها دانه دانه جان می‌دادند ؛ عشق او همچون خوشید گرم و آرام‌بخش نبود ،همانند طوفان بود همچون دریایی خروشان و وحشی که به ساز باد می رقصید و به هر سو که میرفت انجا را ویران میکرد . و خوانندگان پشت کلمات نا آگاه از ظلم پادشاه ،از بوسه ها ذوق می‌کردند... اطلس نظرت ؟ **** خیلی قشنگ بوددد😭💗💗تشبیه و توصیفات متنت رو خیلی دوست داشتم.
اگر نبودنت مرا از غصه ها ساخت، بودنت هم مرا با غصه ها ویران کرد... اگر قایقم سوراخ بود، پس چرا مسافری در قایق سوار کردم؟ و همیشه تهش، مقصر خودم هستم. خودم هستم و خودم هستم....
بازم ولی خوبه. بنازم اون انتخابای هری پاتر رو😭😭😭
به اولین تقدیمی برجمون خیلی خیلی خوش اومدین! تقدیمی ما یه کوچولو فرق داره:شما این پیاممون رو میفرستین تو کانال قشنگتون و بعد میاید دایگو یا پیوی من و لینکتون رو میدین. من هم شما رو به یه خاندان تو وستروس/ یه کتاب فانتزی تشبیه میکنم😃✨ *امیدوارم شرکت کنین، راستی ممبرا هم فقط بیان پیوی نقطه ای چیزی بدن تا وارد تقدیمی شن*
https://eitaa.com/dragonbook/14516 حالا که اینا رو نوشتی یه چیز بگم؟ من همون کتابفروش بودمااا😭✨ *امیدوارم این پیامو ببینی😃*
یه حسی میگه امروز نامه دعوت به هاگوارتزم میا_
شد شد، نشد میرم سکوی سی و چهار*همین بود.دیگه؟* سرمو میکوبم شاید رد شدم...
لئو ، تو خودِ جادویی.
پنجره های شب را گشود و مانند همیشه تاریکی را در دستانش جای داد. _به تو دل بسته بودم مرگ عزیز من. مرگ بالای سرش، داسش را تکان میدهد و خنده غم انگیزی سر میدهد. _اشتباه کردی. به کس اشتباهی دل بسته بودی. وقتی به قیافه مرگ نگاه کرد، هیچ ندید. اما توهم هم نبود، مرگ کنارش بود. پنجره ای شکسته بود که دست نداشت تکه هایش را جمع کند، با صدایی شکسته*گویی از ته حفره ای بیرون میآمد* به مرگ گفت:این جان را برای خود میخواهی؟ _آری،برای خود. داس ناگهان درخشید و هیچ روحی ندید که کی پایین آمد، فقط خروج آرام روح را دیدند و پنجره ای که باد شدید آن را شکسته بود...