هدایت شده از شماره "۱"
الان. ۱۰۰ تا که بشیم ایشالا هر جفتشو میذارم (شخصیت نیکو رو کامل میکنم.) بعد مثلا ۱۰۵ تایی دوباره افسانه میذارم، ولی ۱۱۰ ده تایی در کنار افسانه مصاحبه هم میذارم.
گمشده ای در بلین بارن☆
الان. ۱۰۰ تا که بشیم ایشالا هر جفتشو میذارم (شخصیت نیکو رو کامل میکنم.) بعد مثلا ۱۰۵ تایی دوباره ا
عام، همه تون قطعا هستید ولی اگه نیستید برید پیششون🙂
انسان حسی که وقتی چشم ها از دیدن هم سیر نمیشوند ساخته میشود را عشق نامید. سپس با آگاهی از تمام داستان های عشق، آن را حسی آهنگین پذیرفت و هزاران آهنگ درباره آن سرود. اما انسان که سیر نمیشود!
چیز دیگری ساخت به نام عشق دروغین. از این هم شعر سرود و آنقدر سرودکه دیگر عشق تبدیل شد به زباله ای که هرکس را میبینیم فکر میکنیم دم خانه مان افتاده...
گمشده ای در بلین بارن☆
ما هم یکی دو تا عضو بهمون اضافه بشه بسی خوشحال میشیم😔✨
ممنون از کسایی که فور کردن🙂
وینسنت همیشه شاکی بود.
از روز ها، از رنگ ها، از اتفاقات، از افکار و از همه چیز و همه کس شکایت میکرد. از تمام کسانی که دور و برش را گرفته بودند شاکی بود. از تمام کسانی که مجبور بود حتی نگاهشان کند شاکی بود.
از کشتیران این کشتی هم شاکی بود.
پس وقتی یکی از بطری های نوشیدنی را به زمین کوبید و داد و فریاد کرد، کشتیران با حالتی لرزان برگشت و سعی کرد آرامش کند اما یک تکه شیشه از بطری شکسته رفت توی پایش و به زمین و زمان فحش داد.
وینسنت هم آن گوشه به تماشای کشتیران نشست و لبخندی زد. کشتیران داد زد که: چه مرگته!؟
وینسنت خاک را از روی شلوارش تکاند و سوالش را با سوال جواب داد:این خدمه کثیف و این کشتی آروم مثل حلزون واسه کیه؟
و بعد برگشت و در را بست. از همان لحظه ای که به جمعیت رسید، پسرش را دید که داشت دنبالش میگشت. هوفی کشید و زمزمه کرد:پسره لعنتی. حتی یه جا نمیشینه تا از دستش راحت باشم.
و شاید در این راه وینسنت برای آرام شدن پای چند نفر را لگد کرد.
فقط شاید!
چشمان خسته،
حرف های نگفته،
بال های باز، در تماشای پرواز و در حسرت آن...
همه چیز خسته است. از نفس های زندگی، از اتفاقات تا رویا هایش.
افکار فکر نشده،
راه های نرفته،
ضربه هایی که خوردند اما آسیبی نزدند...
اگر انسان اینگونه باشد،اصلا وجودش حس میشود؟
هدایت شده از ایستگاه 34 🇮🇷
«اما مگر عزیز من، چقدر وقت برای دوست داشتن داریم؟»