به نام خدا؛
با خود فکر میکرد صدای چک چک باران های پاییزی چقدر دلخراش است.شبیه باران های
اسیدی بود. پوست و روحش را تکه تکه میکرد. صدای آنها باعث میشد آرزو کند که هرگز به دنیا نیامده بود
****
قسمت اول.
بند کفش های سیاه رنگ خود را کشید. لباس همان بو را میداد. هوش را از سر میپراند. سرش را درون پارچه کرد، با تمام وجود نفسی عمیق کشید. سرش را که بیرون آورد دید لباس خیس شده.
بدون اینکه متوجه شود گریه کرده بود. چیز جدیدی بود.
او چیز های غیرممکن را ممکن میکرد.متوجه نبود که این دختر را اذیت میکرد؟
دلش نمیخواست در این لحظه های بی ارزش هم ناراحت و افسرده باشد. اما همانطورکه گفتم، دلش نمیخواست او غیر ممکن ها را ممکن کند.
برخی چیز ها کاش غیر ممکن میماندند.
زیر آسمان شب احساس میکرد ستاره ها به او میخندند. دلش میخواست آنها را از آسمان بکند و پاره پاره شان کند.
درست است که این آسمان ستاره داشت ولی آسمان دلش، دیگر ستاره ای نداشت.
دلش نمیخواست اینقدر بیرحم باشد. نباید این طور میبود. ولی از زمانی که همه او را به چشم یک قاتل، قاتلی که عشقش را کشت نگاه کردند مجبور بود به حرف هایی که درباره اش میگفتند توجه نکند....
*قرار نیست ادامه اش بدم*
پرنسس شهر گریه ها، چشمی روی پیشانی اش داشت. مو های نقره ای او تا چانه اش میرسید و چشمانش کور بود. پوستش چروک بود و با دست زدن به پوستش انسان تبدیل به خاکستر میشد.
در این میان ماه به این پرنسس فرسوده دل بست.
چه اشتباهی!
ماه در آن روز ها نورانی بود. نورش به پوست و گوشت نفوذ میکرد و ذات انسان ها را دستکاری میکرد. این ذات ماه بود.
اما پرنسس نور ماه را هم سوزاند و خورشید را آتش زد.
در این میان بود که ماه فهمید به خورشید تعلق دارد...
دلش میخواست برای همیشه در افکار بی ارزشش گم شود. جوری که هیچگاه راه بازگشت را پیدا نکند.
دلش میخواست شب ها که میخوابد، رویای زنده بودن را ببیند.
دلش میخواست صبح ها که پا میشود، همانی باشد که شب قبل بود، نه انسانی با حال و احوال جدید.
همیشه تکراری ها را دوست داشت.
دوست نداشت فصل ها تغییر کنند، آدم ها بروند،صدا ها دیگر بلند نشوند.
دوست نداشت ستاره ها بمیرند، عشق ها تمام شوند، دنیا تکان بخورد. میخواست همه چیز در جایش ثابت باشد.
وقتی که در نگاه اول از چیزی بدش می آمد، دوست نداشت دفعه بعد عاشقش شود.
اما کسی این قانون خیالی که در افکارش اسیر بود را شکست، آن هم بدجور،جوری که آرزوی مرگ کرد.
دیگر آن آدم قبل نبود.
دوست داشت برخی شب ها زود بخوابد، برخی دیگر را دیر.
دوست داشت ستاره ها بمیرند و جایگزین شوند.
دوست داشت ناگهانی برود قدم بزند.
برنامه اش را بهم بریزد.
آن کسی که باعث شد تغییر در قلب او جوانه بزند، دختری بود با گونه هایی سرخ و صورتی به لطافت گل های رز. دختر روزی قلبش را میشکست، روزی تکه هایش را پیوند میزد.
اما روزی مردی خرافاتی به نزد او، پسری که حالا بسیار تغییرکرده بود، آمد. گفت با دختری مانند او بودن بر صلاحش نیست.گفت ارواح این ترکیب را دوست ندارند.
پسر هیچ وقت روی حرف این آقا چیزی نمیگفت.
این سری گفت به درک.
دست دختر را محکم تر میگرفت. دختر را به کوه و رودخانه و جنگل میبرد. برایش آواز میخواند. برایش از خاطراتش میگفت. برایش از افکارش میگفت، از رویا هایش.
همه چیز عالی بود، باعث میشد فکر کند تا ابد زندگی خوبی دارد. بگذارید بگویم، این چنین نیست.
روزی دختر را از دست داد. او را دید که کنار دار بزرگ شهر ایستاده. همانی که روی زندگی خوش او سایه انداخته.
وقتی چهارپایه را انداختند، چیزی در وجود پسر خاموش شد، چیزی که هر روز برای خاموش نشدنش میجنگید.
دوید سمت دار، سعی کرد به دختر برسد. سعی کرد. فقط دوستش داشت.
اما این چه گناهی بود.
تیری به بدنش خورد. خون ها فواره ساختند. گریه میکرد اشک میریخت. بدنش میسوخت و او باز هم سعی کرد از دست سربازان خلاص شود.
تیر دوم.
تیر سوم.
و فهمید که قرار نیست برسد. فهمید با دختر میمیرد. پس خندید.
تیر چهارم.
و دیگر هیچ...
فکر کنم براتون اسم بلین بارن ناآشنا باشه، پس یه توضیحی بدم🙂
بلین بارن اسم یه مکانی تو اولین داستان بلندی که نوشتم هستش، پس به یاد اون، جایی که خیلی دوست دارم یه روز توش گم بشم و زندگی کنم، اسم اینجا شد بلین بارن🙃🌚
این کلمه یه کلمه بود که از ناکجا آباد آوردم، ولی واقعا دوستش دارم🙂😔
https://eitaa.com/Nummer_ett/7196
ببخشید ولی لطفا ساکت🥰خیلی خوب شدههه
https://eitaa.com/Nummer_ett/7200
من پرسی رو کامل نخوندم نظر بدم ولی تو که کامل خوندی قطعا تا حدی به یه درک درست رسیدی.من اگه پرسی رو کامل خونده بودم قطعا برام یه ویدیو جالب بود، الان راستش چیزی نفهمیدم😭😂،و کلی زحمت کشیدی پس چیز خوبیه.
https://eitaa.com/Nummer_ett/7203
خیلی دارم حرف میزنم😭🤣، باشخصیت های خودت به نظرم جالب ترن. داستان خودته بالاخره.
من واقعا با دیدن شخصیت های داستان های شما از شخصیت های داستان خودم بسی ناامید میشم😔