گلی در دست گرفت و با لبخندی که روی چهره اش نقاشی شده بود، دکمه را فشار داد و دینگ کوچکی را شنید.پس از یک دقیقه انتظار صدای دخترانه و لطیفی جوابش را میدهد:س...سلام؟ شما هستین؟ آقا محسن؟
گل را در دست میفشارد و با لبخندی که هر لحظه وسیع تر میشود بله ای سر میدهد. اما صدای دختر شکننده میشود:آقا محسن اما دیگه نمیشه...
لبخند سریع میرود و آتشی گر میگیرد:چرا خانوم؟ من روز ها منتظر خواستگاری موندم و الان دم در میگین نمیشه؟
دختر میگوید:آخه...آخه شما که نمیدونین...
بغضی صدا را در بر میگیرد: خواهرم....خواهرم... الان تو اتاق عملن!
و از پشت صدای گریه و هق هق میشنود.در تق باز میشود و میدود تو سمت دختر و میگوید :چه شده؟
و دختر میگوید:تصادف کرده. تصادف!
محسن زانو میزند و لرزش دستانش را حس میکند، میدوند سمت بیمارستان و گل میافتد روی زمین و له میشود. پرستاران و دکتران مرگ را قطعی اعلام میکنند و دیگر هیچ وقت قرار نیست همه چیز خوش باشد...