eitaa logo
گمشده ای در بلین بارن☆
41 دنبال‌کننده
189 عکس
2 ویدیو
0 فایل
به نام خدا، بلین بارن؟ ناکجا آباد من. ماشین های قدیمی و فرسوده، شاید هم دایناسور ها پیامت رو به من میرسونن. https://daigo.ir/secret/51878236388 اگه بالا نیاورد: https://harfeto.timefriend.net/17647565370197
مشاهده در ایتا
دانلود
انسان حسی که وقتی چشم ها از دیدن هم سیر نمیشوند ساخته میشود را عشق نامید. سپس با آگاهی از تمام داستان های عشق، آن را حسی آهنگین پذیرفت و هزاران آهنگ درباره آن سرود. اما انسان که سیر نمیشود! چیز دیگری ساخت به نام عشق دروغین. از این هم شعر سرود و آنقدر سرودکه دیگر عشق تبدیل شد به زباله ای که هرکس را میبینیم فکر میکنیم دم خانه مان افتاده...
ما هم یکی دو تا عضو بهمون اضافه بشه بسی خوشحال میشیم😔✨
وینسنت همیشه شاکی بود. از روز ها، از رنگ ها، از اتفاقات، از افکار و از همه چیز و همه کس شکایت میکرد. از تمام کسانی که دور و برش را گرفته بودند شاکی بود. از تمام کسانی که مجبور بود حتی نگاهشان کند شاکی بود. از کشتیران این کشتی هم شاکی بود. پس وقتی یکی از بطری های نوشیدنی را به زمین کوبید و داد و فریاد کرد، کشتیران با حالتی لرزان برگشت و سعی کرد آرامش کند اما یک تکه شیشه از بطری شکسته رفت توی پایش و به زمین و زمان فحش داد. وینسنت هم آن گوشه به تماشای کشتیران نشست و لبخندی زد. کشتیران داد زد که: چه مرگته!؟ وینسنت خاک را از روی شلوارش تکاند و سوالش را با سوال جواب داد:این خدمه کثیف و این کشتی آروم مثل حلزون واسه کیه؟ و بعد برگشت و در را بست. از همان لحظه ای که به جمعیت رسید، پسرش را دید که داشت دنبالش میگشت. هوفی کشید و زمزمه کرد:پسره لعنتی. حتی یه جا نمیشینه تا از دستش راحت باشم. و شاید در این راه وینسنت برای آرام شدن پای چند نفر را لگد کرد. فقط شاید!
فکر نکنم تو این کانال باشی ولی صدتایی شدن فاذر هم مبارک😔✨✨✨✨
چشمان خسته، حرف های نگفته، بال های باز، در تماشای پرواز و در حسرت آن... همه چیز خسته است. از نفس های زندگی، از اتفاقات تا رویا هایش. افکار فکر نشده، راه های نرفته، ضربه هایی که خوردند اما آسیبی نزدند... اگر انسان اینگونه باشد،اصلا وجودش حس میشود؟
هدایت شده از ایستگاه 34 🇮🇷
«اما مگر عزیز من، چقدر وقت برای دوست داشتن داریم؟»
امروز 9/9 هستش😔✨
هدایت شده از شماره "۱"
پرسید:《 چرا غریق نجات شدی؟》 چه پاسخی باید می‌دادم؟ باید می‌گفتم وقتی عزیزترین ‌آدم زندگی‌ام، درون آب افتاد نبودم تا نجاتش دهم؟ یا باید می‌گفتم او درون سرمای استخوان شکن آب تنها ماند؟ شاید باید می‌گفتم، چون او از تاریکی می‌ترسید و درون تاریکی دریا جان داد؟ نه. این‌ها را نگفتم، به جایش گفتم: 《غریق نجات شدم تا آدم‌ها را نجات دهم.》 دروغ بود، می‌خواستم معشوقم را میان انبوه ماهی‌ها پیدا کنم، حالا یا خودش را، یا گردنبندش را...
برای آخرین بار از او پرسید: مطمئنی؟ میخواهی آنها را تنها بگذاری؟ میخواهی دیگر روز را نبینی؟ میخواهی آن همه حس و احساس را در دنیایی به آن شلوغی تنها بگذاری؟ مرد مکث کرد. مطمئن نبود، دوست داشت برگردد و پیش آنها باشد،روز را ببیند،آرامش و شادی و هزاران حس دیگر را دوباره تجربه کند! اما گفت:مطمئنم. و این به گونه ای خنجری بود که خودش، از پشت به خودش زد. روح دروازه ای را برای مرد باز کرد. دروازه ای به سمت سیاهی بی پایان. به هیچ، به پوچ. مقصدش نابودی بود و گام هایش لرزان. روح در گوشش زمزمه کرد:میتوانی دست برداری. میتوانی برگردی! اما مرد تند تر رفت. چند متر به دروازه مانده بود که صدای او را شنید: پدر؟ پدر! صدای قدم های تندش، اما نرم و لطیف. ایستاد ، دختری که جلویش بود را باید تنها میگذاشت، در عوض اشک هایش را پاک کرد. رفت به سمت دروازه. دوید. وقتی به دروازه رسید دوباره صدا آمد:نه نه نه نرو! اما یک قدم را درون تاریکی به سر برد و بعد پرت شد در هیچ و پوچ. در آخرین لحظات شنید که: پدر! و بعد تاریکی او را فرا گرفت...
این حجم از "نمیتونم بنویسم" و من؟ غیر ممکنه😔😊