eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
35.3هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
7.4هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐الهی یهویی ⭐دل مهربونتون شاد بشه ⭐الهی یهویی ⭐گل لبخند روی لباتون بشکفه ⭐الهی یهویی ⭐کاراتون درست بشه ⭐الهی یهویی ⭐فردا یکی از بهترین روزای زندگیتون بشه ⭐الهی یهویی ⭐بشه اون چیزی که دل مهربونتون می‌خواد ⭐الهی آرامش بشینه توی دلاتون ⭐الــهــی آمــیــــن🙏 ⭐شبتون آرام دوستان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام آخر هفته تون 🌸مملو از محبت و الطاف الهی 🌿روزتون پر از عشق 🌸دلاتون بی غم 🌿لباتون خندون 🌸کینه و بغض ازتون دور 🌿پنجشنبه تون پراز موفقیت 🌸 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
پادشاه گليم‌گوش يکى بود يکى نبود پيرمرد خارکنى بود که يک پسر کچل داشت، زد و پيرمرد مُرد. پس از مدتى
ديو که رفت پسر رفت سرچشمه و آهو را پيدا کرد و شيشهٔ عمر را از پاى او درآورد و نزد دختر رفت. وقتى ديو آمد و دختر و کچل را ديد عصبانى شد. پسر شيشهٔ عمر ديو را به او نشان داد. ديو خيلى ترسيد. پسر به ديو گفت: ”برو تمام طلا و جواهر خودت را از سياه‌چال بياور و روى يک شاخت بگذار و مرا و اين دختر را هم روى شاخ ديگرت سوار کن و به شهر و ديار خودمان برسان و در عوض من هم شيشهٔ عمرت را به تو پس مى‌دهم.“ ديو همين‌کار را کرد و آنها را به ديار خودشان رساند. وقتى به شهر رسيدند پسر شيشهٔ عمر ديو را به زمين زد، ديو دود شد و به هوا رفت. پسر، دختر را با طلا و جواهر به خانه خود برد. آن‌وقت به دستور دختر طشت طلائى پر از آب کرد، سر دختر را بريد و چهل قطره از خون دختر را در آب ريخت، هر قطره خون تبديل به يک دستهٔ گل بى‌موسم شد. بعد، کچل با روغن و ترکه خيزران دختر را زنده کرد و چهل دسته گل را براى شاه برد. شاه و اطرافيان او زر بسيار به کچل دادند وزير دست چپ بيشتر دلگير شد. شاه را به هوس انداخت تا براى اينکه جوان بماند، از شيرِ شير در پوست شير به بار شير استفاده کند. شاه کچل را احضار کرد و آنچه وزير به او ياد داده بود از کچل خواست. پسر به خانه رفت و ماجرا را به دختر گفت. دختر به او گفت به شاه بگو که ”يک طناب ابريشم هزار ذرعى مى‌خواهم از پول وزير، هزاران هزار سکهٔ طلا مى‌خواهم از پول وزير، چهل دست لباس آهنين مى‌خواهم از پول وزير و چهل کفش آهنى مى‌خواهم از پول وزير.“ کچل نزد شاه رفت و چيزهائى را که به دختر به او ياد داده بود به شاه گفت. شاه هم به وزير دستور داد تا همه چيز را آماده کند. وزير ناچار شد دستور شاه را اجراء کند. کچل با راهنمائى دختر شاه‌پريان به راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به بيشه‌اى که کنار آن شيرى افتاده بود و خار بزرگى به پاى او رفته بود. پسر با طناب ابريشمى خار را از پاى شير درآورد. شير از هوش رفت. وقتى به هوش آمد پسر به او گفت که شير شير در پوست شير به بار شير مى‌خواهد. شير که از پسر محبت ديده بود، همهٔ شيرها را صدا کرد و آنچه را که پسر مى‌خواست به او داد. پسر سوار بر شيرى شد و به قصر پادشاه رفت. شاه در شيرِ شير شنا کرد و جوان‌تر و زيباتر شد. بعد، به اطرافايان خود امر کرد به کچل زر بدهند. وزير، که بسيار ناراحت شده بود، شاه را به طمع داشتن ماديان چهل‌کره انداخت. شاه، کچل را احضار کرد و به او دستور داد که ماديان چهل‌کره را بياورد. پسر به خانه آمد، وقتى ختر ماجرا را فهميد به پسر گفت برگرد پيش پادشاه و بگو: ”يک زين مرصع به طلا مى‌خواهم از پول وزير، يک آئينه بدل‌نماى طلا مى‌خواهم از پول وزير هزاران هزار سکه مى‌خواهم از پولوزير، چهل بار شراب کهنه مى‌خواهم از پول وزير آنها را که گرفت ينزد من بياور، کچل نزد شاه رفت و آنچه را از دخترشنيده بود باز گفت. شاه به وزير امر کرد که وسايل سفر کچل را فرام کند. کچل به خانه برگشت و پس از اينکه از دختر راهنمائى گرفت، سفر را آغاز کرد. ادامه دارد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
ديو که رفت پسر رفت سرچشمه و آهو را پيدا کرد و شيشهٔ عمر را از پاى او درآورد و نزد دختر رفت. وقتى ديو
بدهند. وزير، که بسيار ناراحت شده بود، شاه را به طمع داشتن ماديان چهل‌کره انداخت. شاه، کچل را احضار کرد و به او دستور داد که ماديان چهل‌کره را بياورد. پسر به خانه آمد، وقتى ختر ماجرا را فهميد به پسر گفت برگرد پيش پادشاه و بگو: ”يک زين مرصع به طلا مى‌خواهم از پول وزير، يک آئينه بدل‌نماى طلا مى‌خواهم از پول وزير هزاران هزار سکه مى‌خواهم از پولوزير، چهل بار شراب کهنه مى‌خواهم از پول وزير آنها را که گرفت ينزد من بياور، کچل نزد شاه رفت و آنچه را از دخترشنيده بود باز گفت. شاه به وزير امر کرد که وسايل سفر کچل را فرام کند. کچل به خانه برگشت و پس از اينکه از دختر راهنمائى گرفت، سفر را آغاز کرد. رفت و رفت تا به چشمه‌اى رسيد که آب بسيار زلالى داشت. اين همان چشمه‌اى بود که مايدان چهل‌کره براى خوردن آب به آنچا مى‌آمد. پسر آب را گل‌آلود کرد. ماديان يا چهل‌کره‌اش آمد، وقتى ديد آب گل‌آلود است رفت. پسر از پناهگاه خود بيرون آمد و آب چشمه را صاف و زلال کرد. ماديان چهل‌کره براى بار دوم آمد. سرچشمه و ديد آب صاف شده است. خيلى خوشحال شد. پسر به ماديان گفت: من آب را صاف کردم. بعد از ماديان خواهش کرد که اجازه دهد زين طلا بر پشت او بگذارد. ماديان سر خود را بالا برد و چشم او به آئينهٔ مرصع افتاد، که پسر به شاخهٔ درخت آويزان کرده بود، خيلى خوشش آمد. پسر زين را بر پشت ماديان گذاشت و سوارش شد. پيش کره‌ها هم نقل و نبات مى‌ريخت و کره‌ها به دنبال مادر خود حرکت مى‌کردند، تا رسيدند به قصر پادشاه. پادشاه از ديدن ماديان چهل‌کره خيلى خوشحال شد و به اطرافيان خود دستور داد که زر فراوان به کجل بدهند. وزير که عاصى شده بود، پادشاه را تحريک کرد تا کچل جهل بار سقز، چهل بار پيه، چهل دست لباس طلا و هزاران هزار درهم پول از وزير گرفت و با چند نفر ديگر راهى شد. در بين راه به مورچه‌هائى برخورد که اندازهٔ شتر بودند. پيه‌ها را مثل ديوارى دور خودشان کشيدند. و مشغول استراحت شدند. پس از مدتى راه رفتن کچل به ترتيب به گوش‌گير، لک لجن‌خور، سرما خور، شلنگ‌انداز و قطعه، سنگ‌انداز برخورد و آنها را هم با خود همراه کرد. تا اينکه به شهر پادشاه گليم‌گوش رسيدند. پادشاه کچل و همراهانش به قصر دعوت کرد و به اطرافيان خود دستور داد که آنها را مسموم کنند. اين توطئه توسط گوش‌گير بر ملا شد. شاه ناچار از کچل عذرخواهى کرد و به او گفت اگر مى‌خواهى دختر مرا ببرى چند شرط را بايد به‌جا بياوري. اول اينکه چاهى را که ساليان سال پاک نشده، يک روزه پاک کنيد. اين‌کار توسط لک لجن‌خور فورى انجام شد. شاه گفت: آب حمامى را پنج شبانه‌روز مى‌جوشانيم، يکى از شما بايد برود و ساعتى آنجا باشد، موقعى‌که بيرون مى‌آيد بگويد سردم است. اين‌کار هم توسط ”سرماخور“ انجام گرفت. پادشاه گليم‌گوش خواست که نامه‌اى را به کشور همسايه برسانند و جوابش را هم در عوض پنج دقيقه بياورند. شلنگ‌انداز“ اين کار را انجام داد. شاه ديد آنها همهٔ شرط‌ها را انجام دادند. ناچار دختر را به آنها داد. ولى تصميم داشت که جاى دخترش را با يک کنيز عوض کند که گوش‌گير حرف‌هايشان را شنيد و تير آنها به سنگ خورد. وقتى کچل و دختر به شهر رسيدند، يکراست به قصر پادشاه رفتند چند روزى گذشت اما وزير همچنان از دست کچل ناراحت بود. باز، شاه را تحريک کرد که کچل را بفرستد به آن دنيا تا از پدر و مادرشان که مرده بودند، خبرى بياورد. شاه وسوسه شد و کچل را احضار کرد و هر چه را که وزير يادش داده بود به کچل گفت. کچل به خانه رفت و از دختر راهنمائى گرتف. او توسط دويست عمله، نقبى از قصر شاه تا قبرستان کند و توى نقب هم هيزم ريخت و روى هيزم‌ها روغن چراغ. کچل نزد شاه رفت و از شاه و وزير خواست که به همراه او به ديدن پدر و مادرشان بروند کچل آنها را داخل نقب کرد و وقتى به انتهاء نقب رسيدند، کچل ار راه مخفى خارج شد و هيزم‌ها را آتش زد وزير و شاه هر دو سوختند و از بين رفتند. کچل هم شد پادشاه. پایان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔴کامل بخونیدتابه نتیجه برسیدوبرای دیگران هم ارسال کنید درون وجود انسان ۸ تا آدم وجود داره که هر کدوم ویژگی هایی داره. خیلی خوبه که آدم در مورد این ۸ تا نفس اطلاعاتی داشته باشه که در موقع مناسب به کمکش بیاد. البته در این تعداد اختلافاتی بین علما هست و برخی میگن بیشتره و برخی کمتر و... که بنده کلا اهل مطرح کردن مسائل اختلافی نیستم و بیشتر دوست دارم جان کلام رو تقدیمتون کنم. یکی از این آدم ها "نفس امّاره" هست که در قرآن هم اومده و همیشه انسان رو به بدی ها امر میکنه. اینکه این همه در مورد هوای نفس صحبت میکنیم منظورمون همین نفس اماره هست. اون آدمی که درون ما هست و مثل یک بچه نق نقو دم به دقیقه ما رو به کارهای احمقانه امر میکنه. حتما در طول زندگی هزاران بار نفس اماره رو دیدید و همیشه باهاش درگیر هستید. یکی دیگه از آدم های درون ما "نفس لوّامه" هست که در سوره قیامت ازش نام برده شده. حتما دیدید وقتی آدم یه گناهی رو مرتکب میشه بعدش پشیمان میشه؟ درسته؟ میگه ای بابا آخه چرا فلان کار رو کردی؟ هی توبیخ میکنه آدمو. این همون نفس لوامه هست. نفس بعدی "نفس ناطقه" هست. نفس ناطقه همون قوه عقل انسان هست و همیشه کارهای خوب رو به انسان پیشنهاد میده. همیشه کارهاش رو روی حساب و کتاب انجام میده و هرچقدر آدم بهش بها بده قوی تر میشه و موجب نجات و سعادت انسان خواهد شد. یکی از نفس های خوب انسان "نفس مُلهِمه" هست. حتما گاهی دیدید که آدم یه دفعه ای حس انجام یه کار خوب رو پیدا میکنه. یه دفعه ای دلش میره برای اینکه بره حرم امام رضا علیه السلام، یا بره یه امامزاده یا مسجد و هیات و.... یا گاهی آدم همینجوری هی میخواد به بقیه مهربونی کنه و به همه حس خوب بده. اینا همش در اثر نفس ملهمه هست که خدا توی دل بنده مومن میندازه. خوبه که آدم گاهی بشینه و در روح خودش جستجو کنه و زیبایی های درون خودش رو پیدا کنه و لذت ببره. یکی دیگه از نفس های انسان نفس "مُسوّله" هست. کار نفس مسوله اینه که مدام گناه رو برای انسان توجیه میکنه. این نفس رو هم ماها هر کدوم حتما بارها تجربه کردیم. تا یه کار غلطی انجام میدیم بعد شروع میکنیم به توجیه کردن اون. خیلی جاها برای اینکه آدم ظلم خودش به دیگران رو توجیه کنه و از دست نفس لوامه راحت بشه میگه حقش بود! منو اذیت کرد منم جوابش رو دادم! شما تا حالا این نفس رو تجربه کردید؟ چه واکنشی داشتید در مقابلش؟ یکی از افرادی که درون وجود ما قرار داره "نفس مُزیّنه" هست. کار نفس مزینه اینه که مدام گناه رو برای انسان زیبا جلوه میده. اگه در حالت معمولی به خیلی از ماها بگن فلان گناه رو انجام بده میگیم نه بابا. اون کار زشتی هست و من اصلا انجام نمیدم ولی سر صحنه گناه اون کار برای انسان فوق العاده شیرین و لذت بخش میشه! و دیگه.... واقعا هیچ کار گناهی زیبا نیست اما خب همیشه زیبا نشون داده میشه. مثلا همین سلبریتی هایی که میبینید زندگی های بسیار کثیفی دارند ولی خب از بیرون همه فکر میکنند که اونا چقدر زندگی خوبی دارند! این کار نفس مزینه هست که زندگی پر از فلاکت غربی ها رو زیبا نشون میده! بالاترین و زیباترین نفس انسان، "نفس مطمئنه" هست. وقتی انسان یه مدت عمیقا اهل مبارزه با هوای نفس باشه و همه کاراش رو برای نزدیک شدن به پروردگار عالم انجام بده به یک اطمینان و آرامش فوق العاده میرسه. انقدر آدم نورانی میشه که دیگه اصلا علاقه ای به گناه نداره و همه کاراش به طور خودکار در راستای نزدیک شدن به خداوند قرار میگیره. این حالت همون نفس مطمئنه هست و اگه کسی بتونه این نفس خودش رو بیدار و تقویت کنه حتما اهل بهشت خواهد بود و در بالاترین درجات بهشت قرار خواهد گرفت.... نفس راضیه و مرضیه هم هست که در اون انسان به حالتی میرسه که کاملا از خداوند رضایت صددرصدی داره و خداوند هم کاملا از انسان راضی خواهد بود. ان شالله که همه ما بتونیم در سرزمین وجود خودمون و در نبردهای بین نفس های خوب و بدمون همیشه طرفدار خوب ها باشیم و مقابل بدها مبارزه کنیم. واقعا وجود ما مثل یک کشور پهناور هست که در اون لشگرهای خیر و شر در هر لحظه مشغول نبرد هستند. این وسط اگه انسان غافل باشه همیشه شکست خواهد خورد ولی اگه انسان اهل مراقبت باشه سعی میکنه که بیشتر طرف خوب ها رو بگیره. در این مسیر اون چیزی که خییییلی به انسان کمک میکنه نیت هست نیت نزدیک شدن به پروردگار عالم.... و توجه همیشگی داشتن به این نیت. خیلی خوبه که آدم حداقل روزی یک بار هم که شده بره در خونه خدا و بگه خدایا منو به خودت نزدیک کن 📢لطفادر یک فرصت مناسب همگی این خواسته رو از خداوند مهربان داشته باشیم. تا میتونید برای دیگران هم ارسال کنید. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔴عاقبت صبر و تحمل در برابر بداخلاقی والدین(بسیار زیبا و آموزنده) علامه طهراني در كتاب نورملكوت قرآن مي فرمايد: يكروز در طهران، براى خريد كتاب به كتاب فروشى رفتم، مردى در آن أنبار براى خريد كتاب آمده، آماده براى خروج شد كه ناگهان در جا ایستاد و گفت: حبيبم الله. طبيبم الله،یارم.... فهميدم از صاحب دلان است که مورد عنایت خاص خداوند قرار گرفته،گفتم: آقاجان! درويش جان! انتظار دعاى شما را دارم.چه جوری به این مقام رسیدی؟ ناگهان ساکت شد،گریه بسیاری کرد،سپس شاد و شاداب شد و خندید. گفت: سید! شرح مفصلی دارد. من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود. خودم خدمتش را مینمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛غذا برايش ميپختم؛ و آب وضو برايش حاضر ميكردم؛ و خلاصه بهر گونه در تحمّل خواسته ‏هاى او در حضورش بودم. او بسيار تند و بداخلاق بود. ناسزا و فحش ميداد؛ و من تحمّل ميكردم، و بر روى او تبسّم ميكردم. بهمين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال ميگذشت. زيرا نگهدارى عيال با اين اخلاقِ مادر مقدور نبود ... بهمین خاطر به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم. گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از مادرم به من میرسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّه ‏اى روشن می‏شد؛ و حال بسیارخوشی دست ميداد، ولى البته دوام نداشت و زود گذر بود. تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او پهن میکردم تا تنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته ‏باشد. در آن شب كه من كوزه را  آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم ميگذاشتم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم، ناگهان او در ميان شب تاريك آب خواست. فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرف ريخته، و به او دادم و گفتم: بگير، مادر جان! او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير داده ‏ام؛ فحش غريبى به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد. فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت ميخواهم! كه ناگهان نفهميدم چه شد... إجمالًا آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقه ‏ها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، بانظر لطف و عنایت خاصش به من نگاه کرد و چیزهایی از عالم غیب شنیدم و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد... 📒نور ملكوت قرآن(ج‏1) ، ص: 141 با اندكي تلخيص ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ زندگی سازی است و زندگی کردن نواختنِ آن ساز برایِ آن‌که آهنگِ دل‌انگیزی بسازی باید راه و رسمِ ساز را بلد باشی باید سازَت را کوک کنی باید کوک کردنِ ساز را بیاموزی فاصله‌ها را رعایت کنی نظم را بیاموزی صدا و سکوت هر دو سازنده‌ٔ آهنگِ زندگی‌ست باید با طبیعت هماهنگ باشی تا در سمفونیِ خلقت ناکوک ننوازی تا وقت هست سازت را کوک کن و با طبیعت همراه شو و در جشنِ زندگی پا‌به‌پایِ روزگار بساز .. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔴 نظرسنجی فوری/آیا موافق برخورد قاطع با اغتشاشگران هستید ؟ 1⃣ بله👍 2⃣ خیر👎
‍ ⚠️ روایت یک داستان واقعی! چند روز پیش کیف مدرسه‌ای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات. نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپ‌های هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید‌ رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده. دو روز بعد، حدود ساعت 11 شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: «شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!» از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم! گفتم: «تسبیحِ صلوات رو حتما می‌خونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیده‌اید و کار کرده‌اید.» گفت: «این نذر چند سال منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!» بعد هم دسته‌ی قبض‌هاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی ته‌فیشِ قبض‌ها نوشته شده بود: «میهمان امام زمان!» گفت این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبض ها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن! اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیف‌ها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدت‌ها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر می‌کردم... به این فکر کردم که اگر همه ما ها در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میافته! من تصمیمم رو گرفتم. اولین قدم این بود که این عمل خداپسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم. 🙏 به امید تعجیل در ظهورش صلوات ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚حسنى زن و مردى بودند که از مال دنيا بى‌نياز بودند. يک روز زن به مرد گفت: برو توى بازار و يک نوکر پيدا کن و بياور تا هم کارهايمان را انجام بدهد و هم وقتى تو نيستى همدم من باشد. مرد به بازار رفت و يک نوکر سياه‌چهره پيدا کرد. اسم او حسنى بود. حسنى وقتى به خانهٔ ارباب خود آمد و چشم او به چهرهٔ زيباى زن او افتاد يک دل نه صد دل عاشق او شد و از خدا خواست که او را به وصال زن برساند. چند روزى حسنى کارها را به‌خوبى انجام داد و زن و مرد از دست او راضى بودند. روزى زن و مرد مى‌خواستند به گردش بروند. زن به حسنى گفت: تا ما برمى‌گرديم تو خانه را جارو کن، جورى که اگر روغن بريزى بشود دوباره آن را جمع کرد. حسنى شروع کرد به رفت و روب وقتى خوب همه‌جا را جارو کرد يک ظرف روغن آورد آن را توى خانه خالى کرد و دوباره روغن را جمع کرد. وقتى زن و مرد به خانه آمدند ديدند همه‌جا چرب است. زن گفت: چرا اين‌کار را کردي؟ حسنى گفت: شما دستور داديد، من هم همان‌کار را کردم. چند روزى گذاشت. کار رسيدگى به خر و گاو و گوسفندهاى ارباب هم با حسنى بود. روزى حسنى فراموش کرد کاه حيوان‌ها را بدهد. خر شروع کرد به عرعر و گاو هم ما...ما مى‌کرد. زن از سر و صدا عصبانى شد و گفت: برو اينها را خفه کن نگذار سر و صدا کنند. حسنى هم طنابى برداشت و برد دور گردن حيوان‌ها انداخت و همه آنها را خفه کرد، بعد سرهاى آنها را توى آخور گذاشت و برگشت. بعد از مدتى زن ديد هيچ صدائى از حيوان‌ها درنمى‌آيد رفت نگاه کرد و ديد همه آنها خفته شده‌اند. به حسنى گفت: چرا آنها را خفه کرده‌اي؟ حسنى گفت: شما گفتيد آنها را خفه کن. من هم دستور شما را اجراء کردم. مرد و زن از کارهاى حسنى به تنگ آمده بودند. يک روز زن به حسنى گفت: برو دانهٔ مرغ‌ها را بده تا صداى آنها درنيايد.. حسنى هم رفت و سر مرغ و خروس‌ها را بريد و نوکشان را گذاشت روى دانه‌ها و برگشت وقتى زن متوجه کار حسنى شد و از او پرسيد که اين چه‌کارى است که کرده‌اي؟ حسنى گفت: من دستور شما را انجام دادم. يک روز بچه‌هاى زن داشتند گريه مى‌کردند. زن بچه‌ها را به حسنى سپرد تا چيزى به آنها بدهد بخورند و گريه نکنند. حسنى هم يک ديگ آب‌جوش درست کرد و بچه‌ها را گذاشت توى ديگ بعد از مدتى حسنى ديد بچه‌ها مرده‌اند. آنها را کنار ديوار نشاند و کمى گندم برشته جلوى آنها گذاشت. هرکسى نگاه مى‌کرد خيال مى‌کرد که بچه‌ها کنار ديوار نشسته‌اند و گندم برشته مى‌خورند. وقتى زن سراغ بچه‌ها رفت ديد مرده‌اند. به حسنى بد و بيراه گفت و شب که شوهر آمد ماجرا را براى او تعريف کرد آنها تصميم گرفتند حسنى را بگذارند و از آن ديار فرار کنند. حسنى از پشت در حرف‌هاشان را شنيد و نيمه‌شب که مرد و زن بار سفر بستند سايه‌به‌سايه آنها رفت. رفتند و رفتند تا به کنار دريا رسيدند. زن و مرد تصميم گرفتند آنجا استراحت کنند. وقتى شام را آماده کردند. مرد خنديد و گفت: امشب جاى حسنى خالى است. در اين موقع حسنى جلو آمد و گفت: نه خالى نيست. من سايه‌به‌سايه شما آمدم. بعد از شام، جا انداختند بخوابند. حسنى کمى دورتر از آنها خود را به خواب زد. شنيد که مرد به زن گفت: وقتى حسنى خوب خوابش برد، او را توى دريا مى‌اندازيم تا از شر او راحت شويم. خوابيدند. مرد خُرخُرش به هوا بلند شد. حسنى برخاست و جاى خودش را با مرد عروض کرد. بعد هم زن را بيدار کرد و گفت: بلند شو حسنى را به دريا بيندازيم. دست و پاى مرد را گرفتند و او را توى دريا انداختند و کنار هم خوابيدند. صبح که زن بلند شد ديد حسنى کنار او خوابيده. گفت: خانه‌ات خراب تو پهلوى من بودي؟ حسن گفت: بله جسد شوهرت هم توى دريا است حالا زن من مى‌شوي؟ زن ناچار قبول کرد و زن حسنى شد.  ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
۳ نوامبر روز زنان خانه‌دار است. روزی برای تقدیر از کسانی که تمام وقت خود را صرف خانه و خانواده می‌کنند و برخی اوقات زحمات‌شان دیده نمی‌شود. زنان خانه‌دار، در این روز از نیازهای عاطفی، اجتماعی، آرزوها و خواسته‌های خود می‌گویند. به بهانه 3 نوامبر، روز زنان خانه دار💁‍♀️ مامانا و جمله های معروفشون: -من که سیرم، شما بخورین! -بخور جون بگیری، رنگت پریده! -حالا ناهار چی بپزم؟ -بذار بابات بیاد!!! -من که کاره ای نیستم از بابات بپرس... -من میگم نرو، دیگه خودت میدونی... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
♨️سوال: 🔰چرا ميگن صله رحم نکني عمرکم ميشه ربط اين دوتا چيه !! ✍️پاسخ: ✅بدون شک علاوه بر آن عوامل طبیعی و ظاهری که ما به چشم می بینیم عوامل تاثیر گذار باطنی و معنوی هم در زندگی ما اثرات فراوانی دارند (هر چند که ما از روند تاثیر آن پدیده ها بی اطلاع باشیم.) که دین(آیات و روایات) از این عوامل معنوی پرده بر می دارد و آنها را معرفی می کند. یکی از عوامل تاثیر گذار در زندگی انسان صله رحم و قطع رحم است که صله رحم آثار متعدد مثبتی در زندگی انسان دارد از جمله طولانی شدن عمر، آبادانی خانه ها، زیاد شدن رزق و ... و در طرف مقابل قطع رحم نیز اثرات مخرب و زیانباری در زندگی انسان دارد از جمله کوتاه شدن عمر و کم شدن رزق و خرابی خانه ها و ... (که در روایات آن را بیان می کند) الذنوب التی تعجل الفناء قطیعه الرحم»(بحار، ج ۷۴، ص ۹۴) و امام باقر(ع) فرمودند: «صله ارحام، اعمال را پاکیزه می کند و اموال را فراوانی می بخشد و بلا را دفع می کند و اجل را به فراموشی می اندازد.» (بحار، ج ۷۴، ص ۱۱۱) البته محدوده صله رحم و این که چه کسانی رحم انسان حساب می شوند و این که تا چه مقدار باید به این رحم رسیدگی کرد را فقه ما بیان کرده است و این گونه نیست که بی قید و شرط باشد و همه افراد را شامل شود و هر مانعی سر راه باشد باز هم صله رحم جاری شود بلکه باید اگر مساله ای و مانعی در میان است به صورت موردی از کارشناس فقه پرسیده شود. اما آنچه که از روایات بر می آید این است که تا جایی که امکان داشته باشد باید صله رحم را ادامه داد و به هر بهانه ای آن را منتفی نکرد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel