eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
39.8هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
6.3هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است هر کانالی ب اسم بهلول مورد تایید ما نیست و پیگرد قانونی دارد . . آیدی تبلیغات👇 🇮🇷 @Tb_samen 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدار شو 💜گلی زیبا باش 🌸بکوش و مهربان باش 💜عشق بورز 🌸امروز دستی را بگیر ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷صبحتون پراز حس خوب زندگی🌷 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
خرس به حاتم سلام کرد و گفت: من از بزرگان خود شنيده‌ام که جز حاتم طائى کسى از آدميزاد اينجا نمى‌آيد.
پيرمرد درويشى آنجا نشسته بود. حاتم سلام کرد. درويش جواب سلام او را داد. گفت: به چه جرأت و قدرت و براى چه کارى اينجا آمده‌اي؟ حاتم گفت: به قدرت خدا آمدم تا بدانم صدائى که مى‌گويد: ”يک‌بار ديدم بار ديگر هوسه“ چيست؟ درويش گفت: اما جان به در نمى‌بري. يک وقت حاتم ديد از جانب غيب سفره‌اى پهن شد و طعام حاضر شد. نشستند به شام خوردن. صبح درويش به حاتم گفت: هرچه مى‌گويم خوب گوش کن و انجام بده وگرنه تا ابد در طلسم مى‌ماني. از اين کوه کمى که بالا رفتي، يک نازنين دختر از آب بيرون مى‌آيد. دست تو را مى‌گيرد و مى‌کشد توى باغ، وارد آن باغ که شدى به اندازه هزار تا دختر دور تو را مى‌گيرد هرکدام يک جور غمزه مى‌آيد اگر به هيچ‌کدام اعتناء نکردى قصرى جلوى نظرت نمودار مى‌شود. وارد قصر مى‌شوي، تختى از زبرجد آنجا گذاشته‌اند. عکسى به ديوار است يک دختر توى آن عکس است که يک تاج از ياقوت سرخ به سر او است. پايت را روى تخت مى‌گذاري. عکس مى‌شود يک دختر. مى‌آيد جلوى تو و دست به سينه مى‌ايستد. يک نقاب هم روى صورت او انداخته. هروقت تماشا کردن تو تمام شد دست او را مى‌گيرى و مى‌رسى به آن ‌جائى‌که مى‌خواهى و آن شخص را مى‌بيني. اگر تا ده سال هم به او دست نزنى او همان‌طور مى‌ايستد. حاتم دست پيرمرد را بوسيد و با او وداع کرد و راه افتاد. همان‌طور که پيرمرد گفته بود رفتار کرد. تا جائى‌که عکس تبديل به دختر شد و آمد جلوى حاتم ايستاد. حاتم نقاب چره او را کنار زد و ديد اگر تمام نقاشان عالم جمع شوند حلقه يک چشم او را نمى‌توانند بکشند. سه روز حاتم محو تماشاى دختر بود شب‌ها چراغ از جانب غيب روشن مى‌شد و نازنينان مى‌آمدند شروع مى‌کردند به رقصيدن. روز سوم حاتم به خودش گفت: اگر يک عمر هم بنشينى از تماش کردن سير نمى‌شوي. احمد بيچاره هم در غم فراق مانده است. دست دختر را گرفت، در اين موقع يک نفر از زير تخت بيرون آمد و لگدى به حاتم زد که: اى خيره‌سر چه مى‌کني؟ حاتم بيهوش شد. وقتى به هوش آمد ديد در يک بيابان بى‌آب و علف افتاده، صدائى به گوش او خورد: ”يک بار ديدم، بار ديگر هوس است“. رفت دنبال صدا. دو شبانه‌روز راه مى‌رفت تا رسيد به جائى‌که پيرمردى نشسته بود لب جو و ناله مى‌کرد. سلام کرد و گفت: اى پيرمرد چه ديدى که بار ديگر هوس است؟ پيرمرد گفت: من عاشق دخترى بودم. او از من بيضه مرواريد خواست. دنبال آن تا کوه قاف آمدم که يک دفعه نازنينى مرا به باغى کشيد. هزاران هزار نازنين دور مرا گرفتند و هرکدام يک جور غمزه آمدند. من به طرف يکى از آنها دست دراز کردم که يک‌دفعه دختر که توى عکس بود و تاج ياقوت بر سر داشت جلو آمد و يک کشيده به گوش من زد و گفت: دور شو! هفت‌سال بيهوش بودم، وقتى به هوش آمدم خود را در اين بيابان ديدم، هرچه مى‌گردم راهى پيدا نمى‌کنم. حاتم گفت: اگر قول بدهى که ديگر دست به آن نازنينان دراز نکنى من تو را به آنجا مى‌برم. حاتم او را برد به باغچه. گفت: اين همان‌جائى است که آن نازنين از توى دريا بيرون مى‌آيد و تو را مى‌برد. پيرمرد از او تشکر کرد. حاتم با او وداع کرد و راه افتاد آمد تا رسيد لب دريا، ديد دخترماهى آنجا نشسته. به او گفت: من بايد بروم نشانى خود را مى‌دهم اگر خواستى در خشکى زندگى کنى بيا پيش من. دخترماهى قبول کرد با هم وداع کردند و حاتم راه افتاد تا رسيد پيش جوان درويش يک شب پيش او ماند. بعد راه افتاد تا رسيد به دخترخرس. يک‌ماه پيش دخترخرس ماند. هنگام عزيمت گفت: اگر خواستى ميان آدم‌ها زندگى کنى قاصد مى‌فرستم که پيش من بيائي. دختر قبول کرد. حاتم از او خداحاظى کرد سر راه کفتارها را ديد که به قول خودشان وفا کرده بودند. حاتم رفت تا رسيد به شغال‌ها يک شب پيش آنها ماند. ديد سه چهار تا بچه‌شغال هم آنجا است. از اينکه بچه‌دار شده بودند خوشحال شد. با آنها هم وداع کرد آمد تا رسيد به شاه‌آباد احمد را در کاروانسرا پيدا کرد با هم رفتند پيش ملکه. ملکه از پشت پرده به حاتم گفت: من همان روز اول مى‌خواستم امر شما را انجام دهم اما به‌خاطر مردم نتوانستم. چون عهد کرده بودم که مرد اختيار نکنم. حالا من از آن تو هستم. حاتم ملکه را بخشيد به احمد. هفت‌ شبانه‌روز جشن گرفتند. حاتم فرستاد دنبال دخترخرس و دخترماهي، آنها هم آمدند. پایان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohloolaghel_ir
🌸ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ: 🌸ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﻏﺬﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﺑﺖ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽ ﺗﻪ ﺩﻳﮓ ﻫﺎ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﻡ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ 🌸ﻫﺮﮔﺰ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ : ﻋﺰﯾﺰﻡ! ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻪ ﺩﻳﮕﻬﺎﻱ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮﺷﺘﻪ ﻫﺴﺘﻢ ... 🌸ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ، ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺷﺐ ﺑﺨﯿﺮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺗﻪ ﺩﻳﮕﻬﺎﻳﺶ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟ 🌸ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺳﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﺑﻌﻼﻭﻩ، ﺗﻪ ﺩﻳﮕﻬﺎ ﻱ ﮐﻤﯽ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﺪ! 🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻧﺎﻗﺺ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﮐﻢ ﻭ ﮐﺎﺳﺘﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ. 🌸ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺠﺎﺩ 🌸ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺳﺎﻟﻢ، ﻣﺪﺍﻭﻡ ﻭ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ 🌸ﺩﺭﮎ ﻭ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﻋﯿﺐ ﻫﺎﯼ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﻭ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ 🌸 ﺩﻋﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ، ﺑﺪ ﻭ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
چهل مورد از کم هزینه ترین لذت‌های دنیا 1- گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم. 2 - سعی کنیم بیشتر بخندیم. 3- تلاش کنیم کمتر گله کنیم. 4 - با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم. 5 - گاهی هدیه‌هایی که گرفته‌ایم را بیرون بیاوریم و تماشا کنیم. 6 - بیشتر از خدا تشکر کنیم و با او حرف بزنیم. 7 - در داخل آسانسور و راه پله و... باآدمها صحبت کنیم. 8- هر از گاهی نفس عمیق بکشیم. 9- لذت عطسه کردن را حس کنیم. 10- قدر این که پایمان نشکسته است را بدانیم. 11- زمزمه کنیم و آواز بخوانیم. 12- سعی کنیم با حداقل یک ویژگی منحصر به فرد با بقیه فرق داشته باشیم . 13- گاهی به دنیای بالای سرمان خیره شویم. 14- با حیوانات و سایر جانداران مهربان باشیم. 15- برای انجام کارهایی که ماهها مانده و انجام نشده در آخر همین هفته برنامه‌ریزی کنیم! 16- از تفکردرباره تناقضات لذت ببریم. 17- برای کارهایمان برنامه‌ریزی کنیم و آن را طبق برنامه انجام دهیم. البته کار مشکلی است! 18- مجموعه‌ای از یک چیز (تمبر، برگ، سنگ، کتاب و... )برای خودمان جمع‌آوری کنیم. 19- در یک روز برفی با خانواده آدم برفی بسازیم. 20- گاهی در حوض یا استخر شنا کنیم، البته اگر کنار ماهی‌ها باشد چه بهتر. 21- گاهی از درخت بالا برویم. 22- احساس خود را در باره زیبایی ها به دیگران بگوئیم. 23- گاهی کمی پابرهنه راه برویم!. 24- بدون آن که مقصد خاصی داشته باشیم پیاده روی کنیم. 25- گاهی نیمه شبها از خواب بیدار شویم و از خدا بخاطر نعمتهایش تشکر کنیم 26- در جلوی آینه بایستیم وخودمان را تماشا کنیم. 27- سعی کنیم فقط نشنویم، بلکه به طور فعال گوش کنیم. 28- رنگها را بشناسیم و از آنها لذت ببریم . 29- وقتی از خواب بیدار می‌شویم، زنده بودن را حس کنیم. 30- زیر باران راه برویم. 31- کمتر حرف بزنیم و بیشترگوش کنیم .. 32- قبل از آن که مجبور به رژیم گرفتن بشویم، ورزش کنیم و مراقب تغذیه خود باشیم . 33- چند بازی و سرگرمی مانند شطرنج و... را یاد بگیریم. 34- اگر توانستیم گاهی کنار رودخانه بنشینیم و در سکوت به صدای آب گوش کنیم. 35- هرگز شوخ طبعی خود را از دست ندهیم. 36- احترام به اطرافیان را هرگز فراموش نکنیم. 37- به دنیای شعر و ادبیات نزدیک تر شویم. 38- گاهی از دیدن یک فیلم در کنار همه اعضای خانواده لذت ببریم. 39- تماشای گل و گیاه را به چشمان خود هدیه کنیم. 40- از هر آنچه که داریم خود و دیگران استفاده کنیم ممکن است فردا دیر باشد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohloolaghel_ir
📚حسنى زن و مردى بودند که از مال دنيا بى‌نياز بودند. يک روز زن به مرد گفت: برو توى بازار و يک نوکر پيدا کن و بياور تا هم کارهايمان را انجام بدهد و هم وقتى تو نيستى همدم من باشد. مرد به بازار رفت و يک نوکر سياه‌چهره پيدا کرد. اسم او حسنى بود. حسنى وقتى به خانهٔ ارباب خود آمد و چشم او به چهرهٔ زيباى زن او افتاد يک دل نه صد دل عاشق او شد و از خدا خواست که او را به وصال زن برساند. چند روزى حسنى کارها را به‌خوبى انجام داد و زن و مرد از دست او راضى بودند. روزى زن و مرد مى‌خواستند به گردش بروند. زن به حسنى گفت: تا ما برمى‌گرديم تو خانه را جارو کن، جورى که اگر روغن بريزى بشود دوباره آن را جمع کرد. حسنى شروع کرد به رفت و روب وقتى خوب همه‌جا را جارو کرد يک ظرف روغن آورد آن را توى خانه خالى کرد و دوباره روغن را جمع کرد. وقتى زن و مرد به خانه آمدند ديدند همه‌جا چرب است. زن گفت: چرا اين‌کار را کردي؟ حسنى گفت: شما دستور داديد، من هم همان‌کار را کردم. چند روزى گذاشت. کار رسيدگى به خر و گاو و گوسفندهاى ارباب هم با حسنى بود. روزى حسنى فراموش کرد کاه حيوان‌ها را بدهد. خر شروع کرد به عرعر و گاو هم ما...ما مى‌کرد. زن از سر و صدا عصبانى شد و گفت: برو اينها را خفه کن نگذار سر و صدا کنند. حسنى هم طنابى برداشت و برد دور گردن حيوان‌ها انداخت و همه آنها را خفه کرد، بعد سرهاى آنها را توى آخور گذاشت و برگشت. بعد از مدتى زن ديد هيچ صدائى از حيوان‌ها درنمى‌آيد رفت نگاه کرد و ديد همه آنها خفته شده‌اند. به حسنى گفت: چرا آنها را خفه کرده‌اي؟ حسنى گفت: شما گفتيد آنها را خفه کن. من هم دستور شما را اجراء کردم. مرد و زن از کارهاى حسنى به تنگ آمده بودند. يک روز زن به حسنى گفت: برو دانهٔ مرغ‌ها را بده تا صداى آنها درنيايد.. حسنى هم رفت و سر مرغ و خروس‌ها را بريد و نوکشان را گذاشت روى دانه‌ها و برگشت وقتى زن متوجه کار حسنى شد و از او پرسيد که اين چه‌کارى است که کرده‌اي؟ حسنى گفت: من دستور شما را انجام دادم. يک روز بچه‌هاى زن داشتند گريه مى‌کردند. زن بچه‌ها را به حسنى سپرد تا چيزى به آنها بدهد بخورند و گريه نکنند. حسنى هم يک ديگ آب‌جوش درست کرد و بچه‌ها را گذاشت توى ديگ بعد از مدتى حسنى ديد بچه‌ها مرده‌اند. آنها را کنار ديوار نشاند و کمى گندم برشته جلوى آنها گذاشت. هرکسى نگاه مى‌کرد خيال مى‌کرد که بچه‌ها کنار ديوار نشسته‌اند و گندم برشته مى‌خورند. وقتى زن سراغ بچه‌ها رفت ديد مرده‌اند. به حسنى بد و بيراه گفت و شب که شوهر آمد ماجرا را براى او تعريف کرد آنها تصميم گرفتند حسنى را بگذارند و از آن ديار فرار کنند. حسنى از پشت در حرف‌هاشان را شنيد و نيمه‌شب که مرد و زن بار سفر بستند سايه‌به‌سايه آنها رفت. رفتند و رفتند تا به کنار دريا رسيدند. زن و مرد تصميم گرفتند آنجا استراحت کنند. وقتى شام را آماده کردند. مرد خنديد و گفت: امشب جاى حسنى خالى است. در اين موقع حسنى جلو آمد و گفت: نه خالى نيست. من سايه‌به‌سايه شما آمدم. بعد از شام، جا انداختند بخوابند. حسنى کمى دورتر از آنها خود را به خواب زد. شنيد که مرد به زن گفت: وقتى حسنى خوب خوابش برد، او را توى دريا مى‌اندازيم تا از شر او راحت شويم. خوابيدند. مرد خُرخُرش به هوا بلند شد. حسنى برخاست و جاى خودش را با مرد عروض کرد. بعد هم زن را بيدار کرد و گفت: بلند شو حسنى را به دريا بيندازيم. دست و پاى مرد را گرفتند و او را توى دريا انداختند و کنار هم خوابيدند. صبح که زن بلند شد ديد حسنى کنار او خوابيده. گفت: خانه‌ات خراب تو پهلوى من بودي؟ حسن گفت: بله جسد شوهرت هم توى دريا است حالا زن من مى‌شوي؟ زن ناچار قبول کرد و زن حسنى شد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohloolaghel_ir
حاج ابراهيم کسل‌کوهى در کسل‌کوه حاج احمدى بود که فرزند نداشت روزى هفتاد شتر او را قماش‌ بار زد و به شهر روم رفت. پادشاه روم او را احضار کرد و گفت: اى حاج‌احمد تو همه‌جا مى‌گردي، مى‌خواهم که دعائى بگيرى تا هر دو صاحب فرزند بشويم. اگر چنين شود قسم مى‌خورم که با هم قوم و خويش بشويم.“ حاج احمد قبول کرد و راه افتاد رفت و رفت تا به شهرى رسيد؛ درويشى آنجا مى‌خواند. حاج احمد از درويش، يک دعا براى خودش و يکى هم براى پادشاه روم گرفت. بعد از چند وقت زن حاج‌احمد يک پسر زائيد و زن پادشاه روم يک دختر.مدتى بعد، حاج‌احمد شترها را بار کرد و به شهر ديگرى رفت. پادشاه آن شهر هم به حاج‌احمد گفت که براى او دعائى بگيرد و اگر زن پادشاه زائيد با هم قوم و خويش بشوند. حاج‌احمد بارى او هم دعائى گرفت و زن پادشاه دخترى زائيد روزى سيل آمد و شترهاى حاج‌احمد را برد. از آن به‌بعد او خانه‌نشين شد. يک روز تجار شهر تصميم گرفتند در عوض خوبى‌هائى که حاج‌احمد به آنها کرده بود به او کمک کنند مقدارى پول جمع کردند و براى ابراهيم، پسر حاجى‌احمد فرستادند تا کاسبى کند.مادر ابراهيم وقتى موضوع را فهميد به پسر خود گفت: ”من بيست و دو سال است که چهار خم خسروى را براى چنين روزى پنهان کرده‌ام. برو آن را بردار و کاسبى کن. ابراهيم پول را برداشت و به مکه نزد پيش‌نماز رفت. پيش‌نماز سه قسمت از پول را به‌عنوان ”مال امام“ کسر کرد و يک قسمت باقيمانده را به ابراهيم داد. ابراهيم هفتاد شتر و دو اسب خريد شترها را بار کرد و راه افتاد. وقتى ابراهيم به خانه آمد، ديد پدر او ناراحت است. گفت: ”من نمى‌دانم براى چه ناراحت هستي، خيال کردى من تو را زير بار قرض برده و اين چيزها را خريده‌ام. راستش، مال تو حلال نبود. من ”مال امام“ را دادم و از بقيهٔ پول اينها را خريدم. تازه نيمى از آن هنوز باقى مانده است.“ حاجى‌احمد خوشحال شد و يک گاو نر و يک قوچ پيش پاى حاج‌ابراهيم قربانى کرد. يک روز حاج‌احمد به حاج‌ابراهيم گفت: ”من با پادشاه روم عهدى بسته‌ام شترها را باز کن و به شهر روم برو.“ حاج‌ابراهيم به شهر روم رفت. در آنجا پادشاه وقتى فهميد او پسر حاج‌احمد است دختر خود را به عقد حاج‌ابراهيم درآورد و هفتاد شتر هم به و داد. حاج‌ابراهيم که دختر را تا آن موقع نديده بود، نيمه‌شب به چادر دختر رفت تا او را ببيند. وقتى وارد چادر شد، ديد دختر زيبائى خوابيده است کمى او را نگاه کرد، بعد بازوبند خود را به بازوى او بست و به چادر خود رفت. تا وارد چادر خود شد چند ناشناس او را گرفتند و بردند.صبح دختر از خواب برخاست و بازوبند را به بازوى خود ديد، تصميم گرفت، برود و حالى از حاجى ابراهيم بپرسد. به چادر او رفت. اما اثرى از حاج‌ابراهيم نديد. آن چند نفر حاج‌ابراهيم را به شهرى بردند و حاج‌ابراهيم خبرى نشد. لباس خود را به تن کلفت خود کرد و لباس حاج‌ابراهيم را خودش پوشيد، بعد به همراهان دستور حرکت داد. رفتند تا به کسل‌کوه رسيدند. حاج‌احمد از ديدن پسر خود خيلى خوشحال شد و او را بوسيد. مادر وقتى پسر خود را مى‌بوسيد گفت: بوى پسرم را نمى‌دهد. اما حاج‌احمد به او تشر زد که: مگر عقلت را از دست داده‌اي؟ مشغول ساختن خانه‌اى براى عروس شدند، هنوز خانه تمام نشده بود که به پادشاه آن شهر خبر دادند که حاج‌ابراهيم با دختر پادشاه روم عروسى کرده است. پادشاه براى احمد نامه فرستاد که اگر ابراهيم دختر مرا عقد نکند، يک تکه‌اش را هزار تکه مى‌کنم. حاج‌احمد ناچار در جواب نامه نوشت باشد، حرفى ندارم.دختر پادشاه روم که خود را به شکل حاج‌ابراهيم درآورده بود، به آن شهر رفت و دختر پادشاه را عقد کرد و با خود به کسل‌کوه اورد. او را توى اتاقى گذاشت و خودش به‌کار ساختن خانه مشغول شد.دختر يک‌ماه توى اتاق بود ديد، ابراهيم به سراغ او نمى‌رود. نامه‌اى براى او نوشت که: ”اگر شوهر من هستي، مرا تنها نگذار و اگر نيستي، اجازه بده تا به خانه پدرم برگردم.“ دختر پادشاه روم، ناچار شد حقيقت را به او بگويد. و بعد به او گفت: ”من چندسال صبر مى‌کنم اگر حاج‌ابراهيم آمد که هيچ اگر نيامد تو هرجا دلت مى‌خواست برو.“ حاج‌ابراهيم هفت‌سال در آن شهر پادشاهى کرد. روزى به وزير گفت: ”فردا براى شکار مى‌رويم. شکار از زيرپاى هرکس فرار کرد او را مى‌کشيم.“ حاج‌ابراهيم با صد سوار به شکار رفتند. آهوئى را دوره کردند. آهو از زير پاى حاج‌ابراهيم فرار کرد. حاج‌ابراهيم براى اينکه کشته نشود اهو را دنبال کرد. رفت و رفت تا به کوهى رسيد. در آنجا درويشى ديد. لباس خود را با آن درويش عوض کرد. و به راه خود ادامه داد. سواران تا درويش را در لباس پادشاه ديدند گمان کردند. خود او است، او را کشتند.حاج‌ابراهيم با لباس درويشى رفت و رفت تا به کسل‌کوه رسيد. قصر زيبائى ديد پرسيد: ”اين قصر مال کيست؟“ گفتند: ”مال حاج‌ابراهيم است.“ نامه‌اى به زن خود نوشت. پيشخدمت‌ها براى او لباس آوردند و او به خانه‌ خود رفت. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohl
📚حاکم و آسيابان حاکمى بود. او براى اينکه صاحب فرزندى شود، سه زن گرفت. زن اولى ادعا داشت که مى‌تواند قالى‌اى ببافد که تمام مردم شهر بتوانند روى آن بنشينند. زن دوم ادعا داشت که مى‌تواند در پوست تخم‌مرغ غذائى بپزد که همهٔ مردم را سير کند. زن سوم ادعائى نداشت گفت: در کارها کمکتان مى‌کنم. حاکم روزى جشنى گرفت و خواست تا هنر زن‌هاى خود ار آزمايش کند. همه مردم جمع شدند. ادعاى زن اول و دوم دروغ از کار درآمد. چند سال گذشت، تا اينکه زن سوم حامله شد، زن‌هاى ديگر فهميدند و نقشه‌‌اى کشيدند. زن سوم دو پسر زائيد، اما قبل از اينکه به هوش بيايد. دو زن ديگر بچه‌ها را برداشتند و به‌جاى آنها دو توله‌سگ گذاشتند. نوزادها را در صندوقچه‌اى گذاشتند و آن‌را به رودخانه انداختند. به حاکم خبر دادند که زن تو دو تا توله‌سگ زائيده. حاکم غضبناک شد و دستور داد زن و توله‌سگ‌ها را از قصر بيرون کنند. زن توله‌سگ‌ها را توى کيسه انداخت و به غارى پناه برد. آسيابانى صندوقچه را که بچه‌ها توى آن بودند، از آب گرفت و از ديدن بچه‌ها خوشحال شد، چراکه فرزندى نداشت. سال‌ها گذشت و بچه‌ها به سن نوجوانى رسيدند. روزى به شکار رفتند، در جنگل با حاکم روبه‌رو شدند. حاکم پرسيد چه کسى سوارکارى به شما ياد داده است. گفتند: پدرمان، اسيابان پير. حاکم، شب را در منزل آسيابان مهمان شد. آنها نمى‌دانستند که او حاکم شهر است. آسيابان در صحبت‌هاى خود گفت که چطور اين دو نوجوان را هنگامى‌که نوزاد بوده‌اند در صندوقچه‌اى روى آب پيدا کرده است. حاکم پرسيد: آن صندوقچه را هنوز داريد؟ آسيابان رفت و صندوقچه را آورد. حاکم فهميد اين همان صندوقچه‌اى است که چند سال پيش گم کرده بوده است. گفت: اين دو نوجوان فرزندان من هستند. اين بلا را زن اول و دومم بر سر ما آوردند. حاکم خود را به آنها شناساند. بعد بچه‌ها و آسيابان و زن او را برداشت و به عمارت خود برد. و دستور داد بگردند و مادر بچه‌ها را پيدا کنند. زن اول و دوم را هم به صُلابه کشيد. بعد از هفته‌ها جستجو زن را يافتند و به عمارت آوردند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
اندکی آرامش ... اندکی دلخوشی ... اندکی امید ... الهی چای زندگی همیشه گرم باشد و کنارش زندگی در جریان باشد ❤️ صبحتون بهشت ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚حاجى‌خسيس در زمان‌هاى قديم، حاجى‌خسيسى بود. روزي، يک‌دست کله‌پاچهٔ گوسفند خريد و به خانه برد و به زن خود داد. زن کله‌پاچه را بار کرد. بوى آنچنان توى کوچه پيچيد که زن آبستن همسايه آنها را، به هوس خوردن کله‌پاچه انداخت. زن آبستن به خانهٔ حاجى آمد تا از زن او يک کاسه کله‌پاچه طلب کند ولى رويش نشد و به جاى آن گفت: ـ آتش مى‌خواهم، يک کُله آتش بده! زن حاجى هم يک کله آتش به او داد. زن آبستن رفت و پس از چند لحظه ديگر آمد و گفت: ـ قدرى ديگر آتش بده! زن حاجى دو کله ديگر آتش داد. او گرفت و رفت و سه‌باره بازگشت. زن حاجى اين‌بار نگاهى به شکم باردار او انداخت و فهميد زن آبستن ويار کله‌پاچه گرفته است و بيخودى اتش مى‌خواهد. زودى سر اجاق رفت و از ديگ کله‌پاچه، يک پاچه برداشت و به او داد. زن آبستن هم به جان او دعا کرد. ظهر شد. زن حاجى سفره انداخت. باديهٔ کله‌پاچه را وسط سفره گذاشت. حاجى نگاهى به داخل باديه کرد و متوجه شد از چهار تا پاچه، يکى آن نيست، رو به زن خود کرد و پرسيد: ـ يک پاچه چه شده؟ زن او جواب داد: ـ من خوردم. حاجى گفت: ـ پس من هم مُردم! دراز کشيد و خودش را به مردن زد. زن او اصرار کرد: ـ حاجي! خجالت بکش، آبرويمان را نريز، بلند شو! حاجى گفت: ـ آن يکى پاچه کو؟ زن گفت: ـ من خوردم حاجى گفت: ـ پس من هم مردم! و افزود: ـ همسايه‌ها را خبر کن که مرا دفن کنند. زن حاجى هرچه گفت، به خورد حاجى نرفت. چاره را در اين ديد که به حرف حاجى عمل کند و شروع به شيون و زارى کرد. همسايه‌ها از سر و صداى او جمع شدند و گفتند: ـ چه خبر شده؟ زن حاجى گفت: ـ حاجى مرد! تابوت آوردند حاجى را در آن گذاشتند و به قبرستان بردند، نشستند و کفن کردند و توى قبر گذاشتند و قبل از اينکه چاله را با خاک پر کنند، زنِ حاجى گفت: ـ چون من زن تنهائى شده‌ام، سوراخى سر قبر حاجى بگذاريد تا من هميشه از اين روزنه با حاج درددل کنم و خودم را تنها ندانم! سر قبر حاجى سوراخى گذاشتند. همسايه‌ها که دور و بر قبر را خلوت کردند، زن روى سوراخ قبر حاجى خم شد. حاجى را صدا زد و با التماس گفت: ـ حاجى راضى شو که بيرونت بياورم! حاجى جواب داد: ـ تا آن پاچه را نياوري، بيرون نمى‌آيم. روز بعد باز سر قبر حاجى رفت و از سوراخ گفت: ـ حاجى خجالت بکش، بيا بيرون! حاجى پرسيد: ـ پاچه را آوردي؟ زن گفت: ـ نه! حاجى گفت: ـ پس مردم! از قضا روز بعد، بازرگانى با کاروان شتر خود که بار ظرف‌هاى چينى داشت از قبرستان گذر مى‌کرد که پاى يکى از شترها در سوراخ قبر حاجى افتاد. حاجى از توى قبر داد کشيد. آن شتر و بقيه شترها رم کردند و بار آنها به زمين افتاد و تمام چينى‌ها شکست. بازرگان متوحش و متعجب شد که چرا شترها رميدند؟ يکى از ياران بازرگان گفت: ـ صدائى از اين قبر آمد که باعث شد شترها رم کنند، حتماً توى قبر خبرى هست! ياران ديگر بازرگان گفتند: ـ راست مى‌گويد، ما هم صدائى از سوراخ اين قبر شنيديم! تا اينکه حاجى را ديدند و به محض اينکه از قبر بيرونش آوردند، پرسيد: ـ پاچه را آورديد؟ بازرگان هاج و واج شد و دريافت که او مقصر شکستن ظرف‌هاى چينى او است، حلقوم حاجى را فشرد و محکم توى سر او زد. ياران او هم به او کتک مفصلى زدند. اين‌بار راستى راستى نزديک بود بميرد که از دست آنها فرار کرد و با حالى زار به خانه بازگشت و از عمل خود پشيمان شد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔥ماجرای عجیب ران گنــــدیده ابـــن زیاد یکی دیگر از معجزاتی که پس از شهادت حضرت به وقوع پیوست در باب ابن زیاد (علیه العنة) رخ داد به نحوی که در کتاب ریاض القدس مکتوب است، آمده است: ابن زیاد، بعد از دیدن سر مبارک سیدالشهداء(ع) و زدن چوب بر چهره مبارک ایشان، سر مقدس امام حسین(ع) را گرفت و در صورت ایشان نگاهی کرد، ناگهان دست نحسش لرزید و آن خورشید فروزنده به زانوی او فرود آمد، قطره خونی به ران او چکید که از لباس او گذشت و ران کثیف او را سوراخ کرد و از سوی دیگر بیرون آمد. پس از این واقعه ابن زیاد آن زخم را هر چه مداوا می‌کرد خوب نمی‌شد و چون به شدت بوی تعفن از ران پایش به مشام می‌رسید، به ناچار دائم بر آن عطر می‌مالید که بوی بد آن را دیگران استشمام نکند! 📚منابع: 1- مدینه المعاجز و ملحقات احقاق الحق 2- روضة الشهداء 3- چهره درخشان حسین بن علی(ع) 4- تذکره الشهداء 5- ریاض القدس 6- بحارالانوار به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ http://eitaa.com/joinchat/4033871893C0cb7888cc3 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کپی‌پست با ذکر لینک مجاز🔴
📚چُندرآغا (چغندرآقا) چندرآغا، خيلى کودن و سر به‌هوا بود. روزى زنش او را براى خريد ديگ به شهر فرستاد. چندرآغار رفت ديگ را خريد و برگشت. زنش پرسيد: اندازه نمک ديگ را پرسيدي؟ مرد به شهر برگشت و از فروشندهٔ ديگ اندازه آن را پرسيد. مرد يک مشتش را به‌صورت نيمه باز به او نشان داد و گفت: اين‌قدر، بعد دست ديگرش را به‌همان صورت نگه داشت و هر دو مشت نيمه‌باز را به چندرآغا نشان داد و گفت: يا اينقدر. چندرآغا براى اينکه اندازه نمک فراموشش نشود، راه مى‌رفت گاه يک مشت و گاه هر دو مشتش را باز و بسته مى‌کرد و مى‌گفت: يا اين‌قدر يا اين‌قدر. در همين حال رفت تا رسيد به جائى که داشتند خرمن مى‌کشيدند. حرف‌هاى چندرآغا را که شنيدند ناراحت شدند و فکر کردند که اندازهٔ خرمن را مى‌گويد. اين بود که کتک مفصلى به او زدند. چندرآغا از آنها پرسيد: پس من چه بگويم؟ آنها گفتند بگو خدا زياد کند. خدا برکت بدهد! چندرآغا در حالى‌که با خود گريه مى‌کرد: خدا زياد کند. خدا برکت بدهد. به راه افتاد. رفت تا رسيد به جائى که داشتند مرده‌اى را دفن مى‌کردند. عزادارها تا حرف‌هاى چندرآغا را شنيدند او را گرفتند زير کتک. چندرآغا گفت: پس من چه بگويم؟ گفتند بگو: خدا روز بد ندهد، خدا رحمتش کند! چندرآغا راه افتاد و آنچه را به او ياد داده بودند بلندبلند تکرار مى‌کرد. تا رسيد به جائى‌که عروسى بود. صاحبان مجلس عروسى از حرف‌هاى چندرآغا ناراحت شدند و او را انداختند زير کتک و حالا نزن و کى بزن. چندرآغا بعد از اينکه کتک‌ها را خورد پرسيد: پس من چه بگويم؟ گفتند: بايد برقصي، شادى کني، مبارک‌باد بگوئي! چندرآغا، رقص‌کنان و مبارک بادگويان از آنجا دور شد. رفت تا رسيد به يک شکارگاه. صياد در کمين چند شکار، که در حال چرا بودند، نشسته بود. با سر و صداى چندرآغا، شکارها فرار کردند. مرد شکارچى از کمين‌گاه خود بيرون آمد و چندرآغا را کتک زد. چندرآغا گفت: پس من چه‌کار بايد کنم؟ شکارچى گفت: بايد آهسته رد شوى و خودت را پشت سنگ‌ها پنهان کني. چندرآغا همان‌طور که مرد مى‌گفت راه مى‌‌رفت. به جائى رسيد که مردى داشت اسبى را رام مى‌کرد، اسب تا چندرآغا را به آن حال ديد رم کرد و مرد را به زمين انداخت. مرد بلند شد و چندرآغا را کتک زد. چندرآغا گفت: چه بايد بگويم؟ مرد گفت: بگو هي، هى راست، راست و راه خودت را راست بگيرى و بروي. چندرآغا راه خودش را راست گرفت و رفت و به‌همين صورت از روى کتاب و دفتر شاگردان مکتب خانه رد شد.آنجا هم کتک خورد. به جائى رسيد که چند زن داشتند شنا مى‌کردند، زن‌ها بيرون آمدند و چندرآغا را زدند. چندرآغا پرسيد: چه‌کار بايد بکنم؟ گفتند: بايد از دور آرام آرام رد بشوي، چندرآغا داشت از کنار آبادى آرام آرام رد مى‌شد، که عده‌اى او را گرفتند به باد کتک. چرا که سينه‌ريز دختر حاکم گم شده بود و هرکس از آبادى دور مى‌شد، مى‌گرفتند و مى‌زدند. هرچه چندرآغا مى‌پرسيد: پس چه بگويم؟ آنها مى‌گفتند: اين طرف‌تر. چندرآغا رفت تا رسيد به خانه‌اش در زد. زنش چند بار پرسيد: کيست؟ شلغمي، بزي، کلمي، و چندرآغا مى‌گفت: اين طرف‌تر. عاقبت زن پرسيد: چغندرى و مرد گفت: خودشه. زن تا در را باز کرد شوهرش را خونين و مالين ديد. وقتى ماجرار را فهميد، دو دستى بر سر او زد و گفت: ”خاک بر سرت که عرضه خريدن يک ديگ هم نداري!“ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.» پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد. پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید: «این مرد که بود؟» پرستار با حیرت جواب داد: «پدرتون!» سرباز گفت: «نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.» پرستار گفت: «پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟» سرباز گفت: «میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟» پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «آقای ویلیام گری...» دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط  آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.  ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
چه خوب است با تو حرف زدن! آدم تمام غم‌های جهان یادش می‌رود، برای ساعاتی هم که شده خوشبخت‌ترین آدم زمین می‌شود و این سیاره برایش جای قشنگی می‌شود برای زیستن. چه خوب است با تو حرف زدن، آدم عاشق همان لباسی‌ می‌شود که به تن داشته وقتی با تو حرف می‌زده، عاشق عطری که می‌زده، حتی عاشق پنجره‌ای که وقتی صدای تو را می‌شنیده، از آن به بیرون نگاه می‌کرده... چه خوب است پشت به جهان کردن، رو به‌روی تو نشستن و با تو از هر چیز گفتن و از هر چیز شنیدن... چه خوب است با تو زیستن، با تو دوام آوردن و با تو به جاهای خوب رسیدن. نگاهم کن که از دریچه‌ی روشن چشمان تو بهار می‌شود. با من حرف بزن... که من محتاجم به تو، که من محتاجم به حرف‌های تو... ✍🏻 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡حقایقی عجیب از زندگی ملکه 🔸نگاهی به برخی حقایق زندگی ملکه الیزابت دوم که دوران سلطنتش ۶۵ سال طول کشید و روز گذشته در سن ۹۶ سالگی درگذشت ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫الهی در این شب تابستانی 💫سلامتی را ✨نصیب خانواده هایمان 💫دلخوشی را ✨نصیب خانہ هایمان 💫و آرامش را ✨نصیب دلهایمان بگردان 💫 شبتون بخیر ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 سلاااا🌸اااام💕 💕 اول هفتـه تون، دوست داشتنی 🌸 اول هفته تون پراز شادمانی 💕 اول هفتـه تون پراز صفا و صمیمیت 🌸 اول هفتـه تون پراز موفقیت 💕 اول هفتـه تون پرازبرکت ‌‌‌‌ 🌸 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚سه باغ گل روزی بود و روزگاری بود. در زمانهای گذشته دختری بود که مادر نداشت اما یک پدر و یک زن پدر داشت. پدر این دختر از مال دنیا فقط یک گاو ماده داشت که از شیر آن گاو امرار معاش میکردند. هر روز صبح آن دختر گاو را به چرا میبرد و نزدیک غروب به خانه برمیگشت. یکروز نزدیک ظهر بود دختر به یک باغ زیبائی رسید. از قضای روزگار آن روز پسر پادشاه به آن باغ آمده بود برای شکار. سواران و همراهان پسر پادشاه از کنار آن باغ گذر کردند. دختر نیز که در اطراف باغ مشغول چراندن گاو بود صدای پای اسبهای آنها را که شنید، دست پاچه شد و خواست که از سر راه آنها کنار برود اما در همین موقع لنگه کفش او جا ماند. در این موقع پسر پادشاه از اسب پیاده شد و لنگه کفش را برداشت و با خود برد. دختر مثل همیشه اما با یک لنگه کفش برگشت به خانه. پسر پادشاه هم لنگه کفش را برد و به مادرش داد. و گفت: این را به کنیزها بده تا برود صاحب این لنگه کفش را پیدا کنند و بعد او را برای من خواستگاری کنید. مادر آن را گرفت و به کنیزها داد و همانطور که پسرش گفته بود به آنها گفت. آنها از فردای آنروز به در غلا های شهر میرفتند و به هر غلائی که میرسیدند، در را میزدند و لنگه کفش را نشان میدادند تا به در غلای آن دختررسیدند. دختر آنروز چون کفش نداشت گاو را به چرا نبرده بود بلکه پدرش به چرا برده بود. در غلای آنها را که زدند زن پدر در را باز کرد لنگه کفش را به او دادند و گفتند: صاحب این لنگه کفش چه کسی است؟ اما باید بدانید که دختر از ترسش که مبادا پدرش او را کتک بزند، به پدر و حتی به زن پدر نگفته بود که لنگه کفش من گم شده است و کفش ندارم که گاو را به چرا ببرم بلکه گفته بود که امروز خسته ام و نمیتوانم گاو را به چرا ببرم. پدر هم قبول کرد و خودش گاو را به چرا برده بود. اما زن پدر همینکه چشمش به لنگه کفش افتاد گفت: کفش دختر من هم مثل این است اما او لنگه کفشش گم نشده است. در همین وقت که دختر هم حرفهای آنها را شنیده بود با عجله رفت پیش آنها و گفت: بلکه این لنگه کفش من است،که دیروز گم شد و من نتوانستم آن را پیدا کنم و بعد ماجرای دیروز را برای آنها تعریف کرد و آنها هم گفتند که درست است. دیروز پسر پادشاه به شکار رفته بود، او را دیده و پسندیده است. حالا آمده ایم که از دختر شما برای پسر شاه خواستگاری کنیم. زن پدر گفت: ما را با پسر پادشاه چه، ما نمی توانیم که دخترماان را به پسر پادشاه بدهیم زیرا وضع مالی ما قبول نمیکند که با پسر پادشاه وصلت کنیم. ما دخترمان را به شخصی مثل خودمان میدهیم. آنها گفتند که باید این کار را حتماً بکنید و گفتند که پسر پادشاه شخص کوچکی نیست که از شما چیزی بخواهد، بلکه شما را هم صاحب مال و منالی میکند. در هر صورت زن پدر قبول کرد و بعد هم که پدر دختر آمد و قضیه را از او شنید، خیلی خوشحال شد و گفت: بخت به ما رو آورده است و او قبول کرد. شب همانروز قول و قرارهائی گرفته شد و قرار شد که فردا مجلس عقد بر پا شود. فردا بعد از ظهر پسر پادشاه یک سیب سرخ و درشت را به یکی از غلام های دربار داد تا به دستگیرنش بدهد و آنرا قاچ بزند تا بیند قاچ زدن او هم مثل خودش قشنگ است یا نه. اما برای شما بگویم که وقتی دختر را به عقد پسر پادشاه درآوردند، آن دوران رسم بر این بود که بعد از عقد دختر را به خانه پدرش میبردند تا بعد که وقت عروسی معلوم شود. در آن موقع داماد حق نداشت که به خانه عروس برود و او را ببیند تا موقع عروسی. اما آن غلام بدجنس سیب را به عروس خانم نداده بود که قاچ بزند بلکه خودش آن را قاچ زد و بدست پسر پادشاه داد. غلام که دندانهای زشتی داشت جای قاچ او هم زشت و بد ترکیب بود. پسر پادشاه تا آن سیب را دید گفت این دختر آن دختری نیست که میخواهم، او خیلی زیبا بود و دندانهای زیبائی هم داشت، من این دختر را نمی خواهم. مادر پسر پادشاه که زنی عاقل و فهمیده بود گفت: تو دختر را نمی خواهی نخواه من او را جزو کنیزان دربار نگاه میدارم. تو هر کس دیگر را دوست داشتی به من بگو او را برای تو میگیرم. چند روز بعد پسر پادشاه میخواست یک میهمانی بدهد آنهم توی باغ گل زرد. دستور داد تا اسباب شاهانه در آنجا ببرند و مجلسی شاهانه بر پا کنند. ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚سه باغ گل روزی بود و روزگاری بود. در زمانهای گذشته دختری بود که مادر نداشت اما یک پدر و یک زن پدر
فردا که پسر به باغ گل زرد رفت، مادر پسر به عروسش گفت: دختر جان بلند شو و یکدست از سر تا پا رخت زرد به تن کن و سوار بر اسب زرد شو و هفت قلم خودت را بزک کن و به باغ گل زرد برو. در آنجا پسرم ترا میبیند و دوباره دلباخته تو میشود. تو از آنجا با اسب فقط عبور کن و اگر پسرم از تو خواست که بروی بنشینی بگو که از مغرب آمده ام و به مشرق میروم و هر چه او اصرار کرد تو از اسب پیاده نشو. دختر قبول کرد و رفت وقی به آنجا رسید هر چقدر پسر پادشاه اصرار کرد از اسب پیاده بشود نشد و گفت که از مغرب آمده ام و به مشرق میروم. روز بعد پسر پادشاه در باغ گل سفید مهمانی داشت.اما یادم رفت که بگویم غروب آن روز وقتی که پسر پادشاه برگشت خیلی ناراحت در گوشه ای نشست و با هیچ کس حرف نمی زد اما مادرش میدانست که درد پسرش چیست از او هیچ سوالی نکرد. فردا که پسر به باغ گل سفید رفت، دختر باز به دستور مادر شوهرش یکدست رخت سفید پوشید و هفت قلم بزک کرد و سوار بر اسب سفید شد و به باغ گل سفید رفتمادر شوهرش به او گفته بود که اطراف باغ را گشت بزند و دوباره براه افتاد تا به باغ گل سفید رسید. دوباره پسر پادشاه دلباخته او شد و هر چه از او خواهش کرد ازاسب پیاده بشود نشد و رفت. ظهر آن روز پسر پادشاه، دیگر ناهار نخورد و باز هم غروب مثل روز گذشته ناراحت و افسرده برگشت. روز سوم در باغ گل سرخ مهمانی داشت. صبح آنروز باز دختر به دستور مادرشوهرش رخت سرخ به تن کرد و خود را بزک کرد و با یک اسب سرخ به باغ گل سرخ رفت. اما این بار مادر شوهرش گفته بود که اگر پسرم خواهش کرد که از اسب پیاده بشوی و پیش آنها بروی اینکار را بکن و از میوه های آنجا که خواستی بخور. اگر انار بود کمی بخور و انگشت شست خودت را ببر و از پسرم بخواه که دستمالش را بتو بدهد و به انگشت خودت ببند. دختر قبول کرد و رفت و به گفته او از اسب پیاده شد و نشست. همین که میوه برای او آوردند او یک دانه انار برداشت تا بخورد اما به گفته مادر شوهرش انگشت شست خود را برید و از پسر پادشاه خواست تا دستمالش را به انگشت او ببندد و دیگر چیزی نخورد و رفت. پسر پادشاه آنروز وقتی به خانه برگشت ناراحت بود اما صدای ساز و آوازی باعث تعجب او شد که میخواند:«باغ گل زرد که رفتم، باغ گل سفید که گشتم، باغ گل سرخ نشستم، به چه نار خوردنی بود، وه چه بار دیدنی بود، دستمال یار بدستم، یار فغان ز شستم.» پسر به نزد مادرش رفت و گفت: این کی است که آواز میخواند؟ مادرش که دانا بود گفت: نمیدانم شاید این زن تو است که امروز دخترهای هم سن و سال خود را جمع کرده و با رنگ و آواز این شعرها را میخواند. من امروز سه روز است که می بینم او روزی یک جور رخت و با یک رنگ اسب از خانه بیرون میرود. نمیدانم به کجا میرود. در این موقع پسر پادشاه سه روز گذشته به خاطرش آمد و گفت: پس این زن من بود که در این سه روز به باغ می آمد و آن غلام بدجنس را که قلبش مثل خودش سیاه بود صدا کرد و گفت: آن سیب را که بتو دادم که به نامزدم بدهی، دادی تا قاچ بزند چرا آنقدر زشت بود؟ غلام که از ترس و بدجنسی آنرا خودش قاچ زدم و به شما دادم بعد پسر پادشاه گفت: سزای تو چی هست؟ غلام گفت: سزای من اینست که یک زمین بزرگی پر از خیمه بکنی و نفت بر آن ریخته و کبریت بزنی و مرا در آن بیندازی تا بسوزم و از بین بروم. اما پسر پادشاه او را بخشید و دستور داد تا جشن بزرگی بپا کردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و بالاخره پسر پادشاه با دختر عروسی کرد. همانطور که آنها به مرادشان رسیدند، تمام دنیا به مرادشان برسند. پایان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚غازی خان در زمان قدیم یک شکارچی بود که هر روز به شکار می رفت و دست خالی بر میگشت . یکی از روزها این مرد شکارچی غازی شکار کرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو می خوام که این غاز را درست و تر و تمیز بپزی تا دو نفری بدون اینکه کسی بفهمد آنرا بخوریم . خودت میدانی چقدر برای شکار این غاز زحمت کشیده ام . مبادا کسی از قضیه سردربیاورد . زن شکارچی هم که خیلی خوشحال شده بود قبول کرد وغاز را توی کماجدان گذاشت و رفت به مطبخ که آنرا بپزد . از قضا نزدیکیهای غروب بود که در خانه شان زده شد . وقتی زن شکارچی در را باز کرد دید ای داد و بیداد مهمان است که حتما شب را مزاحمشان میشود . مهمان آمد داخل و نشست . وقت شام خوردن که شد شکارچی به زنش گفت :« مبادا غاز را برای مهمان بیاوری برو دو تا پیاز و کمی پنیر بردار و بیار تا بخورد ، ماهم خودمان را میزنیم به سیری و چند لقمه ای زورکی میخوریم تا اشتهایمان کور نشود وبتوانیم نصف شب که مهمان خوابش برد غاز رابخوریم . مرد شکارچی هرچه گفت زنش گوش کرد . ولی مهمان از قصه غاز خبردار شد و سعی کرد کم بخورد بلکه بتواند یک جوری برای غاز نقشه ای بکشد . بعد از شام هر سه نفرخوابیدند . شکارچی و زنش به خواب رفتند ولی مهمان به هوای غاز نگذاشت خوابش ببرد و بیدار ماند . وقتی خروپف زن و شوهر به هوا رفت از جایش بلند شد و رفت پای خام نونی دو تا از آن نان های ترو تازه برداشت و یواش یواش رفت توی مطبخ و غاز را که توی کماجدان بود پیدا کرد . در کماجدان را برداشت وگفت : بی انصافها لامصبا چه میشد که سرپسین غاز میآوردید و باهم میخوردیم . راستی خدا را خوشتر نمیآمد که خودتان میخوردید و یک لقمه ای هم به من میدادید ؟ خیلی از این حرفها با خودش گفت و غاز راخورد و یک ذره هم برای آنها نگذاشت . یک کفش ساغری سلطون هم –که شکارچی برای زنش خریده بود – دم دراطاق بود . آنرا برداشت و به جای غاز توی کماجدان گذاشت و با شکم سیر سرجایش راحت گرفت خوابید . شکارچی کمی که گذشت از خواب بیدار شد و زنش را هم بیدار کرد . گفت: بنده خدا وقت خوردن غاز حالا است . زنش گفت : مهمان را امتحان کنیم ببینیم خواب است یا بیدار؟ اگر خواب بود آن وقت میرویم و غاز را میخوریم . شوهرش قبول کرد دونفری شروع کردند به صحبت . یکی می گفت من نادرشاه را یاد میدهم . یکی گفت من شاه عباس را یاد میدهم . شکارچی برای اینکه بفهمد مهمان خواب است یا بیدار خطاب به مهمان گفت : تو چه پادشاهی بیادت میآید ؟... مهمان آهی از ته دل کشید و گفت : ای ... من هیچ پادشاهی یادم نمیآید ، هرکاری میکنم یادم میرود فقط زمانیکه ساغری سلطون جانشین غازی خان شد یاد میدهم دیگر هیچی یاد ندارم ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡زن کتک میزنی کربلا هم میری؟ 💡درحق خانواده ظلم نکنید سخنران استاد دانشمند‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 روزی بهلول پیش خلیفه، هارون الرشید نشسته بود، جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند. طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. دراین هنگام صدای شیهۀ اسبی از اصطبل بلند شد. خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو به بین این حیوان چه می گوید؛ گویا با تو کار دارد. بهلول رفت، برگشت و گفت: این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشسته ای . زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریت آن ها در تو اثر کند. 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
گویند روزی موسی (ع) در آن حال که شبانیِ شعیب پیغامبر می‌کرد و هنوز به وی وحی نیامده بود، گوسفندان می‌چرانید؛ قضا را میشی از رمه جدا افتاد. موسی خواست که او را به رمه باز برد. میشک برمید و در صحرا افتاد و گوسفندان نمی‌دید و از بددلی همی‌رمید، و موسی از پس او همی‌دوید تا مقدار دو سه فرسنگ؛ چنان که میشک را نیز طاقت نماند و از ماندگی بیفتاد، چنان که بر نمی‌توانست خاست. موسی در وی رسید و بر او رحمتش آمد؛ گفت: ای بیچاره، چرا می‌گریزی و از که می‌ترسی؟ چون دید که طاقت رفتن ندارد، برداشتش و بر گردن و دوش گرفت تا بَرِ رمه. چون چشم میش بر رمه افتاد، دلش به جای باز آمد، تپیدن گرفت. موسی زود او را از گردن فرو گرفت و به میان رمه اندر شد. ایزد تعالی ندا کرد به فرشتگان آسمانها، گفت: دیدید بنده‌ی من با آن میش دهن بسته چه خُلق کرد، و بدان رنج که از او بکشید او را نیازرد و بر او ببخشود! به عزّت من که او را برکشَم و کلیم خویش گردانم و پیغامبریش دهم و بدو کتاب فرستم، چنان که تا جهان باشد از او گویند. پس این همه کرامات او را به ارزانی داشت. 📚سیاستنامه، خواجه نظام الملک ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
نخود نخودی يكي‌ بود. يكي‌ نبود. غير از خدا هيچكس‌ نبود. روزي‌ روزگاري‌ مردي‌ بود كه‌ با زنش‌ زندگي‌ مي‌كرد. آندو، فرزندي‌ نداشتند مرد روزها به‌ دكان‌ مي‌رفت‌. يك‌ روز زن‌ آشي‌ درست‌ كرده‌ بود و در كاسه‌اي‌ ريخت‌ و در كناري‌ گذاشت‌ اما كسي‌ نبود كه‌ آن‌ را براي‌ شوهرش‌ به‌ دكان‌ ببرد. زن‌ آهي‌ كشيد و با خود گفت‌:«اگر خدا پسري‌ به‌ من‌ داده‌ بود حالا اين‌ كاسة‌ آش‌ را روي‌ سرش‌ مي‌گذاشتم‌ تا براي‌ پدرش‌ ببرد. تا اين‌ را گفت‌: ناگهان‌ يكي‌ از نخودهاي‌ توي‌ آش‌ بيرون‌ پريد و گفت‌: «ننه‌ جان‌ پس‌ من‌ چه‌ هستم‌؟» زن‌ خيلي‌ شاد شد و كاسة‌ آش‌ را روي‌ سر نخود نخودي‌ گذاشت‌ تا ببرد براي‌ پدرش‌. وقتي‌ به‌ دكان‌ رسيد. مرد او را ديد گفت‌:«تو كه‌ هستي‌؟» نخودي‌ گفت‌: «من‌ نخود نخودي‌ پسر تو هستم‌.» مرد آش‌ را از او گرفت‌ و گفت‌: اگر راست‌ مي‌گويي‌ و تو پسر من‌ هستي‌ بيا و برو و كاسة‌ مسي‌ مرا كه‌ پادشاه‌ به‌ زور ازم‌ گرفته‌ پس‌ بگير. نخود نخودي‌ گفت‌: «به‌ چشم‌ باباجان‌» نخودي‌ به‌ راه‌ افتاد دور رفت‌ و رفت‌ و رفت‌ تا رسيد به‌ يك‌ رودخانه‌. ديد زني‌ نشسته‌ و مشغول‌ شستن‌ رخت‌ و لباس‌ است‌. نخودي‌ كلاه‌ خود را به‌ زن‌ داد و گفت‌: «بيا اين‌ كلاه‌ را بشور». زن‌ گفت‌: چوقان‌ ندارم‌ و نمي‌شورم‌. نخودي‌ گفت‌: پس‌ حالا كه‌ اينطور مي‌گويي‌ من‌ هم‌ همة‌ آبهاي‌ رودخانه‌ را مي‌بلعم‌. اين‌ را گفت‌ و دهان‌ بر رودخانه‌ گذاشت‌ و رودخانه‌ را خشك‌ كرد و به‌ راه‌ افتاد رفت‌ و رفت‌ و رفت‌ تا رسيد به‌ يك‌ ببر تيزدندان‌. ببر به‌ او گفت‌ «اي‌ نخودي‌! اقور بخير كجا مي‌خواهي‌ بروي‌؟ نخود نخودي‌ گفت‌:مي‌روم‌ كاسة‌ مسي‌ پدرم‌ را از پادشاه‌ بگيرم‌. ببر گفت‌:مراهم‌ با خودت‌ ببر. نخودي‌ گفت‌:نه‌ راهش‌ دور و دراز است‌ و تو خسته‌ مي‌شوي‌. ببرگفت‌:نه‌ نخودي‌ قول‌ مي‌دهم‌ كه‌ خسته‌ نشوم‌. با تو مي‌آيم‌. آندو به‌ راه‌ افتادند. هنوز از راه‌ كمي‌ نرفته‌ بودند كه‌ ببر خسته‌ شد و نخودي‌ مجبور شد او را ببلعد و در شكم‌ خود جاي‌ دهد. نخودي‌ رفت‌ و رفت‌.كم‌ رفت‌ و زيادرفت‌، ناگهان‌ گرگي‌ در راه‌ پيدا شد و گفت‌ «نخود نخودي‌ كجا با اين‌ عجله‌؟» نخودي‌ گفت‌:مي‌روم‌ كاسه‌ مسي‌ پدرم‌ را از پادشاه‌ بگيرم‌. گرگ‌ گفت‌:مرا هم‌ با خودت‌ ببر. نخودي‌ قبول‌ كرد و اما گرگ‌ هم‌ در بين‌ راه‌ خسته‌ شد و گرگ‌ را هم‌ در شكم‌ خود جاي‌ داد. باز هم‌ نخودي‌ رفت‌ و رفت‌ تا به‌ يك‌ روباه‌ رسيد. روباه‌ هم‌ با او به‌ راه‌ افتاد و خسته‌ شد و در شكم‌ نخودي‌ جاي‌ گرفت‌. كم‌ رفت‌ و زيادرفت‌ تا رسيد به‌ قصر پادشاه‌، نخودي‌ رفت‌ پيش‌ پادشاه‌ و گفت‌: من‌ آمده‌ام‌ تا كاسة‌ مسي‌ پدرم‌ را كه‌ شما با زور گرفته‌ايد پس‌ بگيرم‌. پادشاه‌ باتعجب‌ زل‌ زل‌ به‌ نخودي‌ نگاه‌ كرد و ناگهان‌ از خشم‌ فرياد زد:بگيريد اين‌ پدر سوخته‌ گستاخ‌ را حال‌ كار بجايي‌ رسيده‌ كه‌ در مملكت‌ من‌ يك‌ نخود نيمه‌ پر ازاين‌ غلط‌ها بكند. يا الله‌ نگهبانها ببريدش‌ بيندا زيدش‌ توي‌ لانة‌ خروسهاي‌ جنگي‌! نگهبانها نخودي‌ را كشان‌ كشان‌ بردند و انداختند توي‌ لانه‌ خروسهاي‌ جنگي‌ نخودي‌ به‌ روباه‌ گفت‌ اي‌ كا روباه‌ بيا بيرون‌ و خروسها را خفه‌ كن‌. روباه‌ بيرون‌ آمد و تمام‌ خروسها را خفه‌ كرد و پس‌ از اين‌ كار دوباره‌ رفت‌ توي‌ شكم‌ نخودي‌. صبح‌ كه‌ شد نگهبانها آمدند با تعجب‌ ديدند كه‌ خروسهاي‌ جنگي‌ و تيز منقار پادشاه‌ همه‌ خفه‌ شده‌ و مرده‌اند. خبر به‌ پادشاه‌ رسيد. از خشم‌، يك‌ طرف‌ سبيل‌ خود راجويد و دستور داد او را به‌ طويلة‌ اسبهاي‌ شيت‌ بيندازند. نخودي‌ را نگهبانها به‌ طويله‌ اسبهاي‌ شيت‌ بردند. شب‌ كه‌ شد نخودي‌ به‌ گرگ‌ گفت‌: «بيا بيرون‌ نوبت‌ توست‌». گرگ‌ بيرون‌ آمد و اسبها را از هم‌ دريد و دوباره‌ سر جاي‌ اولش‌ رفت‌. فردا نگهبانها با جسد اسبها روبرو شدند. شاه‌ ديوانه‌ وار دستور داد كه‌ او را در قفس‌ شيرهاي‌ درنده‌ بيندازند. نخودي‌ را در قفس‌ شيرها انداختند. نخودي‌ به‌ ببر دستور داد: «بيرون‌ بيا و شيرها را تكه‌ پاره‌كن‌. ببر هم‌ بيرون‌ آمد و كارش‌ را انجام‌ داد و رفت‌ سر جاي‌ اولش‌. وقتي‌ نگهبانها آمدند شيرها را مرده‌ يافتند ولي‌ ديدند نخودي‌ همانطور سرو مروگنده‌ و سالم‌ نشسته‌ است‌. خبر به‌ پادشاه‌ رسيد و اين‌ بار كه‌ پادشاه‌ از خشم‌ سياه‌ شده‌ بود دستور داد نخودي‌ را به‌ كاهدون‌ ببرند. ادامه دارد ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 قصه های مجید نظر مجید در مورد علت تجدید شدنش 😅 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙امشب ✨برایتان دعا میکنم ⭐️خدای بزرگ نصیبتان کند ✨هر آنچه ازخوبی ها 🌙آرزو دارید🙏🏻 🌙لحظه هاتون آروم ✨خونه هاتون گرم از محبت ⭐️آسمون دلتون ستاره بارون ✨خواب تون شیرین 🌙شبتون بخیر⭐️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel