eitaa logo
بوی ظهور، رسانه ظهور
164 دنبال‌کننده
29.4هزار عکس
2هزار ویدیو
111 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج ارسال نظرات شما @sh_gerami داستانهای مهدوی @booye_zohooremahdi گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 سن تکلیف و بیداری اسلامی (احکام) @senne_taklif_va_bidari_islami
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸ای اهل دعا! روح دعا باد مبارک 🕊در دیـده تجلای خدا باد مبارک 🌸 این عید مبارک، به شما باد مبارک 🕊 لبخند امـام شهدا بـاد مبـارک 🌸 جان در بدن عالم ایجاد مبارک 🕊 آمد به جهان حضرت سجاد، مبارک ❤️ ══💝══════ ✾ ✾ ✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 دلـم گرفت از این روزگار یا مهدی از این زمانه ی بی اعتبار یا مهدی دوبارہ کردہ هوایت، مدد اباصالح دلی که بی تو ندارد قرار یا مهدی 💖 ‌‌‌‌‌❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 643) قسمت 1 🌷 یـاقـوت 🌷 🌱 ده دوازده مسافر لنج، زیر سایه بان کهنه لنج جمع شده بودند، سایه بان آن قدر وصله پینه خورده بود که پارچه اصلی آن قابل تشخیص نبود. پیدا بود که غیر از من، تقریباً بقیه مسافرها از یک طایفه هستند. از شوخی هایشان فهمیدم که آنها خیلی رعایت مسائل شرعی و اخلاقی را نمی کنند. به جز یکی از آنها، بقیه خوراکشان تمسخر و خنده بود. با اینکه دیده بودم موقع غذا خوردن، با آنها هم سفره می‌شود امّا در بقیه ساعات، در گوشه ای تنها می‌نشیند و داخل بزم رفقایش نمی شود. خیلی کنجکاو شده بودم تا علّت این کناره گیری از رفقایش را بدانم امّا فرصت سؤال کردن پیش نیامده بود. نگاهم را از داخل کشتی برگرداندم. آب‌های فرات، کشتی ما را دست به دست می‌کردند و به جلو هُل می‌دادند تا به جنوب شهر کربلا برسیم. از صدای خنده و شوخی اطرافیان خسته شده بودم و از اینکه گاهی، رفیقشان را مسخره می‌کردند خیلی ناراحت می‌شدم ولی از صبر و متانت او خوشم آمده بود. دنبال راهی برای گفت و گوی با او بودم که ایستادن کشتی آن هم وسط مسیر، همه را متعجّب کرد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم: یاقوت - صفحه ۳۹ و ۴۰. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor