eitaa logo
داستانهای مهدوی
163 دنبال‌کننده
738 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 630) قسمت 8 🌼 *قـرب غـریـب* 🌼 ☘️ ... اگر مقداری از زمان امام دوّم علیه السلام را برای شما بشکافم متوجه می‌شوید که جز صلح، انجام هر کاری، به صلاح اسلام نبود. وضع زمان امام حسین علیه السلام هم فرق می‌کرد؛ یعنی از زمانی که امام حسین علیه السلام به امامت رسیدند و معاویه هم نمرده بود، امام حسین علیه السلام جنگ نکردند، ولی وقتی یزید جای پدرش معاویه نشست، به عنوان خلیفه مسلمین به طور آشکار کارهایی را که اسلام حرام کرده بود انجام می‌داد. اینجا دیگر زمان، زمان قیام بود و امام حسین علیه السلام قیام کردند. حالا می‌بینیم که هیچ فرقی نیست. اگر امام حسن علیه السلام هم در زمان امام حسین علیه السلام بودند همین قیام با همین شکل، صورت می‌گرفت. در یک کلام باید بگویم این نشان دادن حالات متفاوت در شرایط مختلف، نشانه حیات و زنده بودن دین است. موجود زنده این ویژگی را دارد که در مقابل وضعیت‌های مختلف از خود عکس العمل‌های متفاوت نشان می‌دهد ولی موجود بی جان هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دهد، به همین دلیل دین ما، دین زندگی و حیات است و در هر شرایطی با حفظ اصول، حرف برای گفتن دارد. - متشکرم، جواب خوبی دادید. جواب‌ها را که می‌شنیدم وجد و شادابی خاصی در خودم احساس می‌کردم و به محمّد غبطه می‌خوردم؛ در دلم می‌گفتم: خوشا به حال محمّد، چه امامان خوبی دارد و چقدر خوب این بزرگواران را می‌شناسد. حتی حاضر است برای آن‌ها هر کاری را انجام بدهد. محمّد در انگلیس، خیلی راحت می‌توانست دنبال خوشگذرانی برود، امّا او اصلاً اهل این برنامه‌ها نبود و خیلی مقیّد به برنامه‌های مذهبی خودش بود و این پایبند بودن او از چیزهایی بود که مرا بیشتر شیفته اسلام می‌کرد. ☘️ در حقیقت، رفتار خوب محمّد مرا مسلمان و شیعه نمود. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول: قرب غریب - صفحه ۱۷ و ۱۸. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 630) قسمت 9 🌼 *قـرب غـریـب* 🌼 ☘️ ... در حقیقت، رفتار خوب محمّد مرا مسلمان و شیعه نمود. هر چند مطالعه آن کتاب‌ها هم خیلی مؤثر بود. بعد از طی این مراحل، تصمیم به شیعه شدن گرفتم. ترس وجودم را رها نمی کرد، تصوّر این که حجاب داشته باشم و عکس العمل دانشجویان چگونه است، خیلی برایم سخت بود. ساعات زیادی را در خانه به آینده این کار فکر کردم و از خدا خواستم که به من نیرو بدهد تا بتوانم به دین واقعی او پایبند باشم. گریه می‌کردم و با همان حالت، پارچه زیبایی را که مادرم برایم خریده بود به سرم انداختم و مدّتی برای امتحان در خانه با حجاب اسلامی راه رفتم. فردای آن روز درحالی که حجاب داشتم پا به خیابان گذاشتم فکر می‌کردم همه دارند مرا نگاه می‌کنند، از ترس به کسی نگاه نمی کردم تا به خیابان دانشگاه رسیدم. خودم را دلداری می‌دادم: تو باید محکم باشی، اگر همه دانشگاه هم تو را مسخره کنند، نباید ناراحت شوی، باید بدانی، این کار یعنی شروع یک زندگی زیبا، و زیبا زندگی کردن مشکلاتی دارد. مقداری آرام شدم، تا به داخل دانشگاه رفتم، محمّد که در حیاط دانشگاه بود به استقبالم آمد. تا به او سلام کردم، با قطره ای از اشک که بی صدا روی گونه اش می‌غلطید، جواب سلامم را داد، او خیلی با محبّت بود. من با جان و دل، اسلام و تشیّع را قبول کردم و با تمام وجود محمّد را دوست داشتم. به همین دلیل راضی شدم بعد از اتمام تحصیل، از وطنم دل بکنم و همراه او راهی ایران شوم. بعد از مسلمان شدنم، باز هم پیرامون مباحث اسلامی کتاب می‌خواندم و تحقیق می‌کردم، به خصوص در مورد امام مهدی علیه السلام. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول: قرب غریب - صفحه ۱۸ و ۱۹. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 630) قسمت 10 🌼 *قـرب غـریـب* 🌼 ☘️ ... بعد از مسلمان شدنم، باز هم پیرامون مباحث اسلامی کتاب می‌خواندم و تحقیق می‌کردم، به خصوص در مورد امام مهدی علیه السلام. در همان زمان که تحقیق می‌کردم، مسأله طول عمر ایشان هنوز برای من حل نشده بود و در این مورد با این که محمّد توضیحات خوبی داده بود به یقین نرسیده بودم. در ایران، با محمّد در بیمارستانی مشغول کار شدیم و زندگی خیلی خوبی داشتیم، از هر لحاظ راضی بودم. پدر و مادر محمّد خیلی مرا دوست داشتند و با من مهربان بودند تا من احساس غریبی نکنم. فارسی را هم، کم و بیش یاد گرفته، به شعرهای فارسی علاقه مند شده بودم. بعد از شیعه شدنم، محمّد اسم نرگس را برای من انتخاب کرده بود و می‌گفت: این اسم مادر امام زمان علیه السلام است. من هم خیلی از این اسم راضی بودم. یک روز محمّد به خانه آمد و در حالی که یک جعبه شیرینی و چند شاخه گل به دست داشت، گفت: - یک خبر خوش. با خوشحالی به طرفش رفتم. جعبه شیرینی و گل را از دستش گرفتم و گفتم: - چه شده که این اندازه خوشحالی؟ با شوق عجیبی جواب داد: - برای حجّ، اسممان درآمده، باید آماده سفر شویم. بعد هم با خودش زمزمه می‌کرد: کعبه خود سنگ نشان است که ره گم نشود حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست خیلی شوق رفتن به قبرستان بقیع را داشت. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول: قرب غریب - صفحه ۱۹ و ۲۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 630) قسمت 11 🌼 *قـرب غـریـب* 🌼 ☘️ ... خیلی شوق رفتن به قبرستان بقیع را داشت. به حالات معنوی محمّد، به نماز شب هایش، به زیارت عاشورا خواندنش و به دعای عهد خواندنش بعد از هر نماز صبح، غبطه می‌خوردم. موعد مقرّر فرا رسید و ما عازم خانه خدا شدیم. اوّل به مدینه رفتیم و چند روزی در مدینه بودیم. وقتی به زیارت قبرستان بقیع می‌رفتم، قلبم به شدت، گرم می‌شد و احساس عجیبی به من دست می‌داد و این اشک بود که بی اختیار جاری می‌شد و صورتم را، شست و شو می‌داد. اشکی که حاضر نبودم آن را با تمام دنیا عوض کنم. محمّد هم با خواندن شعرهای جانسوز و زیبا محبّتم را به اهل بیت علیهم السلام بیشتر نمایان می‌کرد. یا فاطمه من عقده دل وا نکردم گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم چشم انتظارم مهدی بیاید تا تربتت را پیدا نماید با یک حالی از مدینه خارج شدیم، دلمان دو نیم شده بود، نیمی پشت پنجره‌های بقیع جامانده بود و نیمی جلوتر از خودمان به اشتیاق خانه خدا، لباس سفید احرام پوشیده، به مکّه شتافته بود و این تنها بدن ما بود که مجبور بود تا رسیدن به مقصود، مسیر مدینه تا مکّه را طی کند. برای اوّلین بار بود که خانه خدا را از نزدیک می‌دیدم. حالات خوشی داشتم، با لباسی که خدایی بود و اصلاً بوی دنیا نداشت، احساس می‌کردم به خودم، به آسمان به فرشته‌ها و حتی به خدا نزدیک شده ام. با محمّد همراه بودم و اعمالم را با او به جا می‌آوردم. حال عجیبی داشت و مُدام چشمانش خیس و قلبش گرم از محبّت بود. با شعرهایی که می‌خواند، این محبّت را به قلب من هم، منتقل می کرد. همین طور که راه می‌رفتیم و لباس احرام هم به تن کرده بودیم زمزمه می‌کرد: شاها عجب از عشق خود دیوانه‌ام کردی با هر که بودم آشنا، بیگانه‌ام کردی آتش زدی بر خرمن جان من مسکین تا پیش شمع روی خود پروانه‌ام کردی با هم برای رمی جمرات [۱] رفتیم، امّا یکدفعه احساس کردم که تنها شدم، هرچقدر توان داشتم، محمّد را صدا زدم ولی خبری نشد، جایی را بلد نبودم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول: قرب غریب - صفحه ۲۰ الی ۲۲. 📚[۱]: رمی جمرات: سنگ زدن به نماد شیطان به تعداد مخصوصی و در محل‌های معین. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 630) قسمت 12 🌼 *قـرب غـریـب* 🌼 ☘️ ... با هم برای رمی جمرات [۱] رفتیم، امّا یکدفعه احساس کردم که تنها شدم، هرچقدر توان داشتم، محمّد را صدا زدم ولی خبری نشد، جایی را بلد نبودم. با آن اضطرابی که داشتم فارسی را هم درست نمی توانستم صحبت کنم و از هرکس به انگلیسی می‌پرسیدم کسی چیزی نمی فهمید. خیلی احساس غربت می‌کردم. خسته شدم و رفتم گوشه ای نشستم، افکار بی خودی به سراغم آمده بود، در همین افکار بودم که آقایی با لباس سفید (لباس احرام) در مقابلم ایستاد، توجّهی نکردم، او با زبان انگلیسی گفت: پاشو برویم رمی جمرات را انجام بدهید که الآن وقت می‌گذرد. بدون این که چیزی بپرسم، بی اختیار، دنبال ایشان راه افتادم، اصلاً فراموش کرده بودم که گم شده ام؛ اشتیاقم برای انجام اعمال حجّ بیشتر شده بود؛ آرامش، تمام وجودم را فرا گرفته بود. اعتماد عجیبی به آن آقا کرده بودم، بوی عطر عجیبی به مشام می‌خورد، که در آن فضا، معنویّت خاصی بخشیده بود. در آن شلوغی هیچ کس مزاحم من نشد و به راحتی توانستم رمی جمرات را انجام دهم. بعد از اعمال، آن آقا به سمتی رفت به دنبالش راه افتادم تا این که خیمه خودمان را دیدم، تازه به یاد آوردم که من گم شده بودم. خیلی خوشحال شدم به زبان انگلیسی از او تشکر کردم و گفتم: شما مرا نجات دادید واقعاً نمی دانم چگونه از شما تشکر کنم، با بیانی فصیح و آرام گفت: «نیازی به تشکر نیست، وظیفه ماست که به محبّان خویش رسیدگی کنیم. در طول عمر ما شک نکن و سلام مرا هم به دکتر برسان. » وقتی به خودم آمدم، دیدم کنار خیمه، روی زمین نشسته‌ام و بی اختیار اشک می‌ریزم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول: قرب غریب - صفحه ۲۲ و ۲۳. 📚[۱]: رمی جمرات: سنگ زدن به نماد شیطان به تعداد مخصوصی و در محل‌های معین. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 630) قسمت 13 🌼 *قـرب غـریـب* 🌼 ☘️ ... وقتی به خودم آمدم، دیدم کنار خیمه، روی زمین نشسته‌ام و بی اختیار اشک می‌ریزم. محمّد سراسیمه از راه رسید: - نرگس!! معلوم هست کجایی، می‌دانی چقدر دنبالت گشتم، حالا چرا گریه می‌کنی؟ - محمّد! من گم شدم. یک آقایی هم مرا به خیمه رساند، حالا که فکرش را می‌کنم یادم می‌آید که چه چهره نورانی و با معنویّتی داشت. یک خال هم روی گونه راستش بود و خیلی بزرگوارانه حرف می‌زد. محمّد، حال عجیبی دارم، احساس می‌کنم، فرصت بزرگی را از دست دادم. محمّد با آشفتگی گفت: معلوم است چه می‌گویی؟ - بله معلوم است، آن آقا فرمود: دیگر در طول عمر ما شک نکن، به شما هم سلام رساند. - محمّد ناباورانه پرسید: کدام آقا به من سلام رساند، من که اینجا آشنایی ندارم. در حالی که حزن عجیبی بر دلم سنگینی می‌کرد و اشک، پهنای صورتم را فرا گرفته بود و روی خاک‌ها نشسته بودم، گفتم: - چرا محمّد؛ در این سرزمین، همه یک آشنا دارند که به دادشان می‌رسد، هیچ کس نمی دانست که من در طول عمر امام مهدی علیه السلام شک دارم و آن آقا فرمود: در طول عمر ما شک نکن. محمّد! به خدا، آن آقا، همین جا ایستاده بودند و فرمودند: ما به محبّان خود، رسیدگی می‌کنیم. محمّد دیگر در حالِ خودش نبود، همان جا روی زمین نشست و این دانه‌های اشک بود که غمِ فراقش را نمایان می‌کرد و با آن نوای جان سوزش، مثل همیشه شعر می‌خواند: به خیال خالِ رویت، شده طی بساط عمرم نظری به حال زارم که تو منجی جهانی ز چه رو شبی به سویم، نظری نمی نمایی به برم نمی نشینی، به برت نمی نشانی تو که واقفی زحالِ دلِ زارِ ناتوانم چه شود اگر نمایی نظری به ناتوانی 📗 برگرفته از کتاب؛ میر مهر ✍️ نوشته؛ پور سیّد آقایی 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول: قرب غریب - صفحه ۲۳ و ۲۴. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 ☄️موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 631) قسمت 1 💐 *قول مردانه* 💐 🍃 یا امام رضا! یک کاری کن که این آخرین سفر مجرّدی‌ام باشد که به پابوست می‌آیم. ان شاء اللَّه به لطف و کرم شما از مشهد که برگشتم همه چیز حل بشود و ما جواب بله را بگیریم. با همین درد و دل‌ها سوار اتوبوس شدم. جوانی هم کنارم نشست. با سلام و احوال پرسی گرمی که کرد، به نظرم جوان با ادبی آمد. حدود ساعت ۱۰ بود که راه افتادیم. برای این که حوصله‌ام سر نرود بهانه ای را برای صحبت کردن با آن جوان پیدا کردم. - ببخشید! شما هم برای زیارت، تشریف می‌برید؟ کمی مکث کرد و با لبخند گفت: - البته با اجازه شما به زیارت مشرف می‌شوم. - می‌توانم اسم شما را بپرسم؟ با روی باز گفت: من امیرحسینم، شما؟ - من اسمم بهروز است. وقتی اسمم را شنید دیگر حرفی نزد امّا من ادامه دادم: - شما دانشجو هستید؟ نگاه آرامی به من کرد و گفت: - من درسم را تمام کرده‌ام و حالا به عنوان تکنسین در یک شرکت کار می‌کنم. کمی ابروهایم را جمع کردم و گفتم: - چی چی سین!؟ لبخندی زد و گفت: - تکنسین. - آهان ما هم یکی از این‌ها را در فامیلمان داریم. خلاصه با امیرحسین خیلی گرم گرفتم، جوان باصفایی بود. ساعت از دوازده رد شده بود که دیدم امیرحسین از جایش بلند شد و پیش آقای راننده رفت. بعد از کمی احوال پرسی گفت: - ببخشید اگر می‌شود یک جایی نگه دارید، من نمازم را بخوانم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم: قول مردانه - صفحه ۲۵ و ۲۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor