eitaa logo
داستانهای مهدوی
163 دنبال‌کننده
738 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘️(داستان 635) قسمت 11 🌸 *سفر نجات بخش* 🌸 🌾 ... بعد از خوردن عصرانه که جای ناهار هم حساب می‌شد، راهی خانه شدم. بعد از ساعت‌ها رانندگی به خانه رسیدم، در راه خیلی فکر می‌کردم به کارهای اشتباه گذشته، به تک زدن هایم از بار مردم، به بی رحمی‌هایی که سر کاظم آورده بودم و... خیلی هم به آینده فکر می‌کردم که چه کنم و چه مسیری را انتخاب کنم تا به قولم عمل کرده باشم. داخل خانه شدم، دخترم نسترن از مدرسه برگشته بود، از دیدنش خیلی خوشحال شدم، احساس می‌کردم بیشتر از قبل دوستش دارم، او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. پیش خودم گفتم: ای کاش! هدیه ای برایش گرفته بودم تا بیشتر خوشحال می‌شد. توران هم به استقبالم آمد، خیلی خسته بودم، بعد از احوال پرسی به او گفتم: «خانم! سعید کجاست؟» سعید پسر بزرگم بود که در کلاس دوم دبیرستان درس می‌خواند، نسترن هم در کلاس سوم ابتدایی بود. - «هنوز از مدرسه نیامده، دیگر باید پیدایش شود.» رفتم حمام، در این سرما، یک دوش آب گرم می‌توانست حالم را جا بیاورد. زیر دوش حمام، خیلی فکر کردم که چگونه به خانم و بچه هایم جریان را بگویم، در همین فکرها بودم که صدای بلند نوار ترانه مرا به خود آورد و تصمیم گرفتم همین امشب با خانواده‌ام صحبت کنم. بعد از خوردن شام، وقتی خانم سینی چای را آورد، بچه‌ها را هم صدا کردم دور هم نشستیم و من شروع کردم به گفتن جریان از اوّل تا آخرش. همگی با یک حالت تعجّبی به من نگاه می‌کردند و بُهت زده شده بودند ادامه دادم: «توران خانم! اگر شما می‌خواهی مثل قبل با آن دسته از اقوامت که مقید نیستند، ارتباط داشته باشی باید دور مرا خط بکشی.» برخلاف تصورم، توران خیلی زود تحت تأثیر قرار گرفت و قبول کرد که کارهای اشتباه قبل را انجام ندهد وقتی شنید که زندگی دوباره خود را مدیون چه کسی هستم و اگر سرم برود نمی توانم زیر قولم بزنم، منقلب شد و قول همراهی به من داد. نسترن هم با شیرین زبانی گفت: «بابا جون! من هم نمازهایم را می‌خوانم.» با خوشحالی گفتم: «آفرین دختر گلم.» همگی، به سعید خیره شدیم و منتظر بودیم که حرف او را هم بشنویم، ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۷۲ و ۷۳. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘️(داستان 635) قسمت 12 🌸 *سفر نجات بخش* 🌸 🌾 ... همگی، به سعید خیره شدیم و منتظر بودیم که حرف او را هم بشنویم، البته این درست نبود که او هم یک دفعه مثل ما همه چیز را قبول کند، امّا بالاخره سری به علامت تأیید تکان داد و گفت: «من هم سعی خودم را می‌کنم.» چای سرد شده بود، توران رفت تا یک سری دیگر چای بیاورد، من هم رفتم همان وضوی شکسته را گرفتم و نمازم را خواندم، همان طور که بلد بودم. جالب این که، نسترن هم روسری اش را سرش کرده بود و پشت سر من نماز می‌خواند. فردا ظهر به مسجد محل رفتم، جای زیبا و باصفایی بود، اولین بار بود که به مسجد پا می‌گذاشتم. اگر مردم می‌دانستند حتماً برایم قربانی می‌کردند، با این حال خیلی از اهل محل، با تعجب نگاه می‌کردند، البته حقّ داشتند. اصغر آقا کجا، اینجا کجا، از بوی عطری که در مسجد پیچیده شده بود، یاد بوی خوش آن روز افتادم. به هر حال در صف آخر ایستادم تا کسی عیبی از نمازم نگیرد، نماز شروع شد. امام جماعت در رکوع بود که چند نفر آمدند پشت سر من ایستادند. دیگر حواسم در نماز نبود، فقط فکر درست خواندن نماز بودم که بلد هم نبودم، با جماعت رکوع و سجده می‌رفتم صدای ذکرهایم را هم آرام می‌گفتم، الحمد للَّه مشکلی نبود، نماز عصر تمام شد. مردّد بودم بروم پیش حاج آقا یا نه؟ مردم در حال پراکنده شدن بودند، خیلی نگران بودم، نکند بگوید تا حالا کجا بودی؟ اگر گفت: وقت ندارم. چه بگویم، دو قدم به جلو می‌رفتم یک قدم به عقب، که دیدم حاج آقا از جایش بلند شد که برود، قیافه نسبتاً جوانی داشت، لباس‌ها اتو کرده و خیلی مرتب بود، ریشش آنکارد شده و منظم، و همچنین جوراب سفیدی به پا داشت، پیرمردی پیش او رفت و چیزی گفت که لبخند بر لب هایش نقش انداخت. همین لبخندش، مرا به پیش حاج آقا برد. «سلام علیکم حاج آقا» در حالی که آماده رفتن بود، گفت: «سلام علیکم آقا، بفرمایید.» ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۷۳ الی ۷۵. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘️(داستان 635) قسمت 13 🌸 *سفر نجات بخش* 🌸 🌾 ... «سلام علیکم حاج آقا» در حالی که آماده رفتن بود، گفت: «سلام علیکم آقا، بفرمایید.» با نگرانی در حالی که دست گرمش هنوز در دستم بود، گفتم: «حاج آقا! یک درخواست داشتم اگر لطف کنید قبول کنید به ما منت گذاشته اید.» تبسمی زد و گفت: «خواهش می‌کنم، وظیفه ماست، بفرمایید.» هر دو به سمت در مسجد حرکت کردیم. در حال رفتن گفتم: «راستش حاج آقا ما زیاد اهل نماز و این چیزها نبودیم، حالا می‌خواهیم نمازهایمان را بخوانیم و به احکام دین عمل کنیم، اگر شما زحمت بکشید به خانه ما تشریف بیاورید و به ما یاد بدهید، خیلی ممنون می‌شویم.» فکر نمی کردم این قدر از این حرف، خوشحال شود. نگاهی به من کرد و لبخندِ رضایتی زد و گفت: «من در خدمتم، هر وقت بفرمایید می‌آیم.» با خوشحالی گفتم: «همین بعدازظهر خوب است؟» «بله، هر چه زودتر بهتر.» خودکار و کاغذ از جیبش در آورد و گفت: «بفرمایید.» گفتم: «شما بفرمایید.» خندید و گفت: «آدرس را بفرمایید بنویسم.» از حاج آقا که خداحافظی کردم، به سمت خانه کاظم، شاگردم راه افتادم. در بین راه یک جعبه شیرینی گرفتم، زنگ در را که زدم، خود کاظم در را باز کرد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۷۵ و ۷۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘️(داستان 635) قسمت 14 🌸 *سفر نجات بخش* 🌸 🌾 ... از حاج آقا که خداحافظی کردم، به سمت خانه کاظم، شاگردم راه افتادم. در بین راه یک جعبه شیرینی گرفتم، زنگ در را که زدم، خود کاظم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی داخل خانه شدم، مادرش نبود، خواهرش هم دیروز رفته بود خانه بخت، کاظم به آشپزخانه رفته بود تا چیزی برای پذیرایی بیاورد، خانه را برانداز کردم، کوچک و قدیمی بود امّا خیلی با صفا نشان می‌داد. سینی چای را کنارم گذاشت، من هم حقوقش را بدون کم و کاستی جلویش گذاشتم، خیلی تعجب کرده بود، وقتی از او پرسیدم که نماز می‌خوانی یا نه، تعجبش بیشتر شد، داشت شکّ می‌کرد که نکند سرکار گذاشتمش. با همان حالت تعجب گفت: «وقتی در خانه هستم نماز می‌خوانم ولی وقتی با شما هستم نمی خوانم.» با لحن جدّی گفتم: «اگر می‌خواهی با من کار کنی باید قول بدهی همیشه نمازت را بخوانی، اگر قول بدهی بچه خوبی باشی هم حقوقت را اضافه می‌کنم و هم یک فکرهایی برای ازدواجت دارم.» بنده خدا کاظم، مات و مبهوت مانده بود و هم با شنیدن کلمه ازدواج خجالت کشید. از او خداحافظی کردم و به سمت خانه راه افتادم. طبق قرار قبلی حاج آقا به خانه آمد در حالی که یک جعبه شیرینی هم در دست داشت قبل از این که شروع به صحبت کند، گفتم: «حاج آقا! من راننده هستم با عرض شرمندگی خیلی از بار مردم تک زدم و برداشتم، از این بابت خیلی نگران و ناراحت هستم نمی دانم چکار کنم که از این عذاب وجدان راحت شوم.» حاج آقا در حالی که استکان چای را دستش گرفته بود، گفت: «اولاً خدمت شما عرض کنم که من از این کار شما، خیلی خوشحال شدم، وقتی می‌بینم شما این قدر جدی در فکر عمل کردن درست به احکام دین هستید، واقعاً خدا را شکر می‌کنم.» دوماً این که شما، مطمئن باشید خداوند در این راه، حتماً شما را کمک خواهد کرد و شما با این کارتان خیر و رحمت و برکت را به خانه تان سرازیر کرده اید و از همه مهم تر موجبات خوشحالی و رضایت قلب حضرت بقیة اللَّه علیه السلام را فراهم کرده اید.» تا حاج آقا اسم امام زمان علیه السلام را برد، قلبم به تپش افتاد، بدنم گرم شد و دوباره همان صدایی که به من گفت به قولت عمل کن را با تمام وجودم شنیدم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۷۶ و ۷۷. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘️(داستان 635) قسمت 15 🌸 *سفر نجات بخش* 🌸 🌾 ... تا حاج آقا اسم امام زمان علیه السلام را برد، قلبم به تپش افتاد، بدنم گرم شد و دوباره همان صدایی که به من گفت به قولت عمل کن را با تمام وجودم شنیدم. توران که چادر رنگی سرکرده بود، بعد از سلام و احوال پرسی آمد کناری نشست، تا حرف‌های حاج آقا را بشنود. حاج آقا قبل از این که احکام را شروع کنند، لحظاتی از یکی بودن خدا و این مسائل صحبت کرد و بعد هم احکام وضو و.... به گفته حاج آقا، باید صاحبان اموالی که از بار آن‌ها تک زده بودم را راضی می‌کردم. خوشبختانه آدرس همه را سر بارنامه‌ها داشتم، سراغ هر کدامشان که می‌رفتم وقتی می‌شنیدند، خوشحال می‌شدند و مرا تشویق می‌کردند و از اموالشان می‌گذشتند. فقط یک نفر، خیلی اذیتم کرد، وقتی به او گفتم: «خیلی ببخشید، من پارسال که برای شما بار پتو آوردم در شمارش تقلب کردم و پنج تخته پتو را برداشتم، الآن آمدم حلالیت بطلبم و هزینه آن‌ها را بدهم.» با عصبانیت گفت: «خوب آقا دزده، از بارهای دیگر هم بگو.» با شرمندگی گفتم: «من همین یک بار برای شما بار آوردم.» صدایش را بلند کرد: «نه! داری دروغ می‌گویی، من خودم چندین بار شما را دیدم که اینجا بار آوردی.» دیدم می‌خواهد بی آبرویی راه بیندازد، گفتم: «حالا هرچقدر می‌فرمایید بگویید من تقدیم کنم، نامرد دو برابر پولِ پتوها را گرفت، کلی هم بد و بیراه بارمان کرد. آخر سرهم می‌خواست پلیس را خبر کند که سریع محل را ترک کردم. به سراغ کاظم رفته و باری برای قزوین زدیم، ماشین که حرکت کرد نوار را از جیبم درآوردم و داخل ضبط گذاشتم: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۷۷ الی ۷۹. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘️(داستان 635) قسمت 16 🌸 *سفر نجات بخش* 🌸 🌾 ... به سراغ کاظم رفته و باری برای قزوین زدیم، ماشین که حرکت کرد نوار را از جیبم درآوردم و داخل ضبط گذاشتم: یارا یارا! گاهی دل ما را به چراغِ نگاهی روشن کن چشم تار دل را چو مسیحا به دمیدنِ آهی روشن کن بی تو برگی زردم، به هوای تو می‌گردم شعری بود که درباره امام زمان علیه السلام خوانده شده بود. از قزوین به همراه کاظم، باری زدیم برای شهر تبریز، نزدیک ظهر رسیدیم به گاراژ، مدّتی آنجا معطل شدیم، ظهر شده بود، چند راننده دیگر هم آنجا بودند، دور هم جمع شده بودیم و از مشکلات باربری صحبت می‌کردیم. یکی از آن‌ها گفت: حالا که معطل شدیم برویم ناهار را دور هم بخوریم. همه موافق بودند، من گفتم: «شما بفرمایید، من نمازم را که خواندم می‌آیم.» تا این حرف را زدم راننده‌ها به هم نگاه کردند و خندیدند. یکی از آن‌ها گفت: «اصغر آقا، بی خیال بابا!» دیگری با حالت تمسخر گفت: «از کی تا حالا؟! برو قُرصش را بخور خودت را راحت کن.» خیلی مسخره کردند، کاظم هم مثل سیر و سرکه می‌جوشید ولی چیزی نمی توانست بگوید. من هم تا آن زمان، مایل نبودم جریان را به کسی بگویم. ولی اینجا برایشان تعریف کردم، همگی از من معذرت خواستند و قبل از این که به سراغ ناهار بروند همگی وضو گرفته و آماده نماز شدند. وقتی بارکش‌ها دیدند که تمام راننده‌ها در حال خواندن نماز هستند، آن‌ها هم دست از کار کشیدند و برای خواندن نماز مهیا شدند، من و کاظم هم نمازمان را خواندیم، نمازی که پر از عطر حضور یوسف زهرا علیهما السلام بود. 📗 برگرفته از کتاب: شیفتگان حضرت مهدی علیه‌السلام ✍️ نوشته: احمد قاضی زاهدی 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۷۹ و ۸۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘☘☘ ☘☘ ☘ 🔰 موضوع : معجزات حضرت مهدی🌹 (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) 📚 به نقل از مرحوم لطیفی نسب (رییس هیات امنای مسجد مقدس جمکران)         ─┅─═इई•°¤°•ईइ═─┅─         ─┅─═इई•°¤°•ईइ═─┅─ التماس دعا 🌱 https://t.me/joinchat/Q6lXRTi8pcfzBSrZ گروه در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
AudioCutter_85-Tasharofe Farde Lal_Haj Qodratollah Latifinasab.mp3
5.12M
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌍موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 636) 💐 مرد لالی که با امام زمانش حرف زد💐 🌱 قدرت تکلّمش را از دست داده بود. دوا و دکتر فایده نداشت. حتی خارج هم رفت. دست خالی برگشت. ناامید از همه جا، با خودش عهدی کرد: چهل هفته، شب چهارشنبه، مسجد جمکران. هفته آخر رسید. اعمال مسجد را انجام داد. ناگهان احساس کرد سیّدی در کنارش نشسته... 🎙 به نقل از مرحوم لطیفی نسب (رییس هیات امنای مسجد مقدس جمکران) 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: داستان صوتی - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا