eitaa logo
داستانهای مهدوی
164 دنبال‌کننده
738 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 645) قسمت ۱ 🌼 سعید چندانی 🌼 🌿 مادرجان بلند شو دیر می‌شود. اگر این بار هم دیر بروی، آقا جمال اخراجت می‌کند. بلند شو عزیزم! سعید با زحمت، خودش را از رختخواب جدا کرد و به طرف برادرش که کمی آن طرف تر خوابیده بود خم شد و او را بوسید مادرش نان و پنیر را در سفره گذاشت و گفت: «عزیزم! پاشو دست و صورتت را بشوی تا خواب از سرت بپرد.» سعید با بی حوصلگی بلند شد، خیلی دوست داشت بخوابد امّا مجبور بود به سرکار برود. آن هم در این سن کم. صبحانه خورده و نخورده دوید به سمت مغازه مکانیکی آقا جمال. سوز سرما که در حال دویدن بیشتر احساس می‌شد صورتش را اذیت می‌کرد. نوک بینی و گوش هایش سرخ شده بود. نفس زنان به مغازه رسید. دم در ایستاد دو دستش را به طرف دهانش برد و با گرمای نفسش دستانش را گرم کرد. نگاه خیره آقا جمال، تپش قلبش را بیشتر کرد. - سلام استاد. آقا جمال که حسابی عصبانی بود ابروهایش را درهم کشید و گفت: - سلام و.... سعید با ترس و دلهره گفت: «آقا جمال ببخشید خواب ماندم.» آقا جمال صدایش را بلندتر کرد و گفت: «خوابی نشانت بدهم که تا عمر داری فراموش نکنی.» اشک از چشمان سعید بی اختیار جاری شده بود. آقا جمال که با دیدن گریه سعید دلش به حالش سوخت و گفت: «حالا چرا آبغوره می‌گیری؟! برو مغازه را آب و جارو کن، بعد هم بیا این روغن سوخته‌ها را از تو چاله بیرون بیاور. دفعه آخرت هم باشد که دیر می‌آیی.» سعید در حالی که با دست‌های کوچکش اشک‌ها را از روی گونه هایش پاک می‌کرد خیلی آرام گفت: «چَشم» و با بی حالی سراغ کارها رفت. هنوز ناراحت بود، یاد روزهای خوشی که با پدرش بازی می‌کرد در دلش زنده شده بود. نزدیک چاله رسید، از شدّت ناراحتی قوطی‌هایی را که اطراف چاله ریخته بودند ندید و پایش به یکی از قوطی‌ها گیر کرد و در چاله پر از روغن افتاد. آقا جمال با صدای جیغ سعید، سریع خودش را به چاله رساند ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سعید چندانی - صفحه ۶۱ و ۶۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 645) قسمت ۲ 🌼 سعید چندانی 🌼 🌿 ... آقا جمال با صدای جیغ سعید، سریع خودش را به چاله رساند و سعید را که حسابی روغنی شده بود از چاله بیرون کشید و با عصبانیت گفت: «حواست کجاست بچه؟! ما اگر نخواهیم تو اینجا کار کنی باید چکار کنیم. دلم به حالت سوخت قبول کردم اینجا کار کنی، امّا نمی دانستم که این قدر دست و پا چلفتی هستی، برو خانه لباس هایت را عوض کن و وقتی که تصمیم گرفتی مثل مرد کار کنی، بیا کار کن. » سعید با چشمی گریان و بدنی روغنی راهی خانه شد. مادرش وقتی سعید را با آن حال و روز دید خیلی نگران و مضطرب شد. علّت روغنی شدنش را از سعید پرسید، امّا سعید فقط گریه می‌کرد. وقتی مادر سعید لباس‌های او را عوض کرد، متوجه شد بدنش پر از زخم و جراحت شده است. سریع او را به دکتر برد. با کمی پانسمان و استراحت حال سعید خوب شد امّا دیگر نمی خواست به مغازه آقا جمال پا بگذارد. چند روز بعد وقتی با مادرش برای باز کردن پانسمان‌ها رفتند، مادرش به آقای دکتر گفت: «آقای دکتر! از آن روزی که سعید در این روغن‌ها افتاده، بعضی مواقع دل درد می‌گیرد و خیلی بی تابی می‌کند. » آقای دکتر گفت: «چیزی نیست، از عوارض همین روغن هاست، امّا برای اطمینان بیشتر یک آزمایش و عکس هم برایش می‌نویسم. » مادر سعید بعد از چند روز، جواب آزمایش و عکس را پیش دکتر برد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سعید چندانی - صفحه ۶۲ و ۶۳. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 645) قسمت ۳ 🌼 سعید چندانی 🌼 🌿 ... مادر سعید بعد از چند روز، جواب آزمایش و عکس را پیش دکتر برد. آقای دکتر تا عکس‌ها را دید و جواب آزمایش را خواند رنگ صورتش تغییر کرد و به مادر سعید گفت: «پدر آقا سعید کجا هستند، چرا ایشان همراه شما به مطب نمی آیند؟ » مادر سعید گفت: «پدر سعید در مسافرت است و معلوم نیست چه وقت برمی گردد. » آقای دکتر حسابی در فکر فرو رفته بود و نمی دانست که چگونه به مادر سعید بگوید که یک غده سرطانی در ناحیه شکم سعید وجود دارد. آخرش هم نگفت، فقط گفت: «سعید باید بستری شود تا یک عمل کوچک روی شکمش انجام دهیم. » اشک در چشمان مادر سعید حلقه زد. خیلی سعی می‌کرد که خودش را کنترل کند تا سعید او را ناراحت نبیند. سعید را در بیمارستانی در شهر زاهدان بستری کردند. پس از عمل، غدّه ای نیم کیلویی از شکمش بیرون آوردند، امّا بعد از چند ماه باز غده سرطانی رشد کرد. این بار به سفارش آقای دکتر، سعید را برای معالجه به تهران آوردند و او را در بیمارستان الوند بستری کردند. این بار غدّه ای به وزن یک کیلو و نیم از شکم سعید بیرون آوردند ولی باز هم بعد از مدّتی جای غدّه رشد کرد و دکترها از درمان اظهار ناتوانی کردند و گفتند: «از دست ما کاری ساخته نیست. » این حرف مثل پُتکی بود بر سر مادر سعید، گویا دنیا برای او خیلی کوچک شده بود. اصلاً نمی توانست این فکر را بکند که یک روزی باید بی سعید زندگی کند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سعید چندانی - صفحه ۶۳ و ۶۴. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 645) قسمت ۴ 🌼 سعید چندانی 🌼 🌿 ... این حرف مثل پُتکی بود بر سر مادر سعید، گویا دنیا برای او خیلی کوچک شده بود. اصلاً نمی توانست این فکر را بکند که یک روزی باید بی سعید زندگی کند. با غمگینی زیادی، سعید را به خانه یکی از بستگان دورشان که در تهران زندگی می‌کردند آورد. موقع خواب خیلی گریه کرد و از خدا خواست که سعیدش را شفا دهد. مادر سعید بعد از خواباندن سعید با چشمانی پر از اشک به خواب رفت. در عالم خواب، صدایی را شنید که می‌گفت: «سعید را به مسجد جمکران ببرید. » صبح که از خواب بلند شد با خودش گفت «مسجد جمکران دیگر کجاست؟! » البته مادر سعید حقّ داشت نداند مسجد جمکران کجاست چون مادر سعید، از اهل سنّت بود و در شهر زاهدان زندگی می‌کرد و آنجا دور از قم بود و اطلاعاتی دراین باره نداشت. وقتی از بستگانشان درباره مسجد جمکران پرسید آنها با تعجّب پرسیدند «با جمکران چکار داری، ما از تلویزیون گاهی اسمش را شنیده ایم، مسجد شیعه هاست. » مادر سعید دیگر چیزی نگفت چون از حساسیت فامیلشان نسبت به شیعه‌ها خبر داشت. مادر سعید بعد از خداحافظی با سعید به مغازه طلافروشی رفتند و بعد از فروختن النگوی طلایش به سمت ترمینال حرکت کردند. در ترمینال از خانمی پرسید «ببخشید ایستگاه ماشین‌های جمکران کجاست؟ » آن خانم گفت: «شما باید سوار ماشین‌های قم شوید و از قم به مسجد جمکران بروید. » ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سعید چندانی - صفحه ۶۴ و ۶۵. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 645) قسمت ۵ 🌼 سعید چندانی 🌼 🌿 ... در ترمینال از خانمی پرسید «ببخشید ایستگاه ماشین‌های جمکران کجاست؟ » آن خانم گفت: «شما باید سوار ماشین‌های قم شوید و از قم به مسجد جمکران بروید. » جلوتر رفتند. صدای قم، قم شاگرد اتوبوس، آنها را خوشحال کرد، سوار ماشین شدند و با دلی پر از امید به سمت قم راه افتادند. خانمی که ردیف بغل آنها نشسته بود از رنگ زرد و دل دردهای سعید با خبر شد که حالش خوب نیست لذا از مادرش حال سعید را پرسید. به محض سؤال آن خانم، اشک از چشم مادر سعید جاری شد و شروع به درد دل کردن کرد و در آخر هم خوابش را برای آن خانم تعریف کرد. درباره مسجد جمکران پرسید که آیا زیارتگاه است یا قبر امامی در آنجا است؟ آن خانم که دریافته بود مادر سعید شیعه نیست و از اهل سنّت است گفت: «ما شیعه‌ها دوازده امام داریم که آخرین امام ما حضرت حجة بن الحسن علیه السلام است که زنده هستند و به امر خدا در غیبت به سر می‌برند امّا غیبت ایشان مانع از دستگیری ایشان از مردم نشده و همیشه و در همه حال فریادرس مردم می‌باشند. یکی از موارد فریادرسی ایشان، دستوری است که برای ساختن مکانی دادند تا مردم برای برقراری ارتباط بیشتر با ایشان به آن مکان بیایند. ایشان حدود ۱۰۰۰ سال قبل به آقایی به نام « حسن بن مثله جمکرانی» امر می‌کنند که در زمینی که با زنجیر محدوده اش را مشخص کرده اند مسجدی بنا کند. بعد فرمود: به مردم بگو: به این مکان رغبت کنند و آن را عزیز دارند و چهار رکعت نماز در این مسجد بخوانند؛ دو رکعت به نیت نماز تحیت مسجد و دو رکعت هم به نیت نماز امام زمان علیه السلام بعد هم فرمود: هرکس این نماز را در این مکان بخواند مانند آن است که دو رکعت نماز در کعبه خوانده باشد. مادر سعید که با دقت به حرف‌های آن خانم گوش می‌کرد مشتاقانه پرسید: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سعید چندانی - صفحه ۶۵ و ۶۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 645) قسمت ۶ 🌼 سعید چندانی 🌼 🌿 ... مادر سعید که با دقت به حرف‌های آن خانم گوش می‌کرد مشتاقانه پرسید: «آیا تا به حال کسی هم در این مسجد شفا گرفته است. » آن خانم گفت: «بله، تا دلتان بخواهد در این مسجد، بیماران لاعلاج شفا گرفته اند، اتفاقاً وقتی امام مهدی علیه السلام فرمان ساخت مسجد را می‌دهند، بزی را هم مشخص می‌کنند تا از گله چوپانی خریداری و قربانی کنند. وقتی بز را قربانی کردند هر مریضی از گوشتش می‌خورد سریع شفا می‌گرفت. حتّی آن زنجیرهایی که دور زمین مسجد بود و حضرت مهدی علیه السلام با آنها محدوده مسجد را مشخص کرده بودند به بدن هر مریضی می‌زدند شفا پیدا می‌کرد. زنجیرها را در خانه آیةاللَّه ابوالحسن الرضا می‌گذارند امّا بعد از فوت آیت اللَّه، زنجیرها ناپدید می‌شود. » امید مادر سعید بیشتر شده بود اشک شوق از چشمانش جاری بود و مشتاقانه به حرف‌های آن خانم گوش می‌داد. مدّتی به سکوت گذشت، مادر سعید که در فکر مسجد جمکران و صاحبش بود یکدفعه با نگرانی از آن خانم پرسید: «خانم ببخشید، ما سنّی هستیم و مسجد جمکران متعلق به شیعه هاست، نکند ما را راه ندهند یا فقط مریض‌های شیعه را شفا بدهند؟! » آن خانم با آرامش خاصی گفت: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سعید چندانی - صفحه ۶۶ و ۶۷. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 645) قسمت ۷ 🌼 سعید چندانی 🌼 🌿 ... آن خانم با آرامش خاصی گفت: «اصلاً نگران نباشید، صاحب جمکران خیلی مهربان است، حتی در کتابی خواندم که فردی یهودی، شفای بچه اش را از مسجد جمکران گرفته است. شما که مسلمان هستید مطمئن باشید امام مهدی علیه السلام به شما هم عنایت می‌کند. » مادر سعید نفس راحتی کشید و گفت: «خیالم راحت شد امّا من نماز مسجد جمکران را بلد نیستم، می‌شود آن نماز را به من یاد بدهید». آن خانم گفت: «اسم من فاطمه رضایی است خوشحال می‌شوم مرا رضایی صدا کنید. نماز امام زمان علیه السلام این گونه است که نیت می‌کنی که دو رکعت نماز صاحب الزمان علیه السلام را قربة إلی اللَّه بجا می‌آورم. بعد سوره حمد را تا آیه إیاک نعبد و ایاک نستعین می‌خوانید و این آیه را ۱۰۰ بار می‌گویید بعد از صد بار، ادامه سوره حمد را خوانده و بعد از سوره حمد، سوره توحید را می‌خوانید و سپس به رکوع می‌روید و هفت بار ذکر رکوع را گفته و در سجده هم هفت بار ذکر سجده را می‌گویید. رکعت دوّم را هم، همین طور می‌خوانید، و وقتی سلام نماز را دادید یک بار لا إله إلّا اللَّه می‌گویید و بعد تسبیحات حضرت زهرا علیها السلام (۳۴ بار اللَّه اکبر، ۳۳بار الحمدللَّه و ۳۳بار سبحان اللَّه) در آخر هم، سجده می‌روید و صدبار اللّهمّ صلی علی محمّد و آل محمّد می‌گویید. اتوبوس به اوّل قم رسید و بسیاری از مسافران پیاده شدند. خانم رضایی، سعید و مادرش را برای رفتن به مسجد مقدّس جمکران راهنمایی کرد و آنها با دلی پر از امید عازم مسجد جمکران شدند. .‌.. (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سعید چندانی - صفحه ۶۸ و ۶۹. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor