eitaa logo
داستانهای مهدوی
162 دنبال‌کننده
738 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۲۱ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... باز سیّد فرمودند: شما لشکر عثمانیه راحت باشید و در جای امن بنشینید و مزد خود را طلب کنید. برای ما مسلمانان نیز پروردگاری هست که حافظ ما باشد و در هنگام سختی و بلا به ما کمک کند. آنگاه بدون توجه به آن‌ها وارد دروازه شهر شدند و ما نیز در پی او روان شدیم. هنوز چند قدمی از دروازه فاصله نگرفته بودیم که دیدیم امیر عثمانیه کنج آقا محمد بر تختی نشسته و چشم به زوّار دارد. سیّد به او سلام کردند و او با دیدن سیّد از جا برخاست و او را در آغوش گرفت. پس از آن سیّد لبخندزنان رو به امیر عثمانیه کرد و گفت: از این که قاصدی نزد ما فرستادی و ما را تشویق به آمدن کردی، از تو سپاسگزارم. کنج آقا لحظه ای مبهوت به چشمان سیّد نگاه کرد و با تعجّب گفت: منظورت چیست سیّد؟! از کدام قاصد حرف می‌زنی؟! من که قاصدی به نزد شما نفرستادم! قضیه چیست؟ سیّد آنچه را گذشته بود به او گفت. کنج آقا لحظه ای به فکر فرو رفت و در حالی که زیر لب مدام می‌گفت: سبحان اللَّه! نگاهی به خیل عظیم زوّار انداخت و به سیّد گفت: ای آقای من! من که اصلاً خبر نداشتم شما به زیارت می‌آیید تا قاصد به نزدتان بفرستم. در ثانی اکنون پانزده روز است که از ترس عنیزه در این شهر مانده ایم و جرأت بیرون رفتن نداریم. و در حالی که ناباورانه چشم به سیّد دوخته بود، پرسید: پس عنیزه کجا رفتند و شما چگونه از دستشان خلاص شده اید؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۴۶ الی ۴۸. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۲۲ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... و در حالی که ناباورانه چشم به سیّد دوخته بود، پرسید: پس عنیزه کجا رفتند و شما چگونه از دستشان خلاص شده اید؟ سیّد گفت: اصلاً در راه با آن‌ها برخوردی نکردیم و بدون هیچ مشکلی به کربلا رسیدیم، آن شب را به زیارت ابی عبداللَّه علیه السلام گذراندیم و هنگام صبح سیّد مرا به نزد خود خواند؛ چون خدمتش رسیدم گفت: میرزا! تحقیق کن چه بر سر عنیزه آمده است؟! برای جستجو به سمت دروازه شهر رفتم و مدّتی را در آن محل ماندم، ناگهان پیرمردی را دیدم که به طرف دروازه شهر کربلا می‌آید و ظاهرش به قبیله عنیزه شبیه است، فوراً خود را به او رساندم و سلام کردم. با گشاده رویی جواب سلامم را داد. به او گفتم: پدر جان راه قبیله عنیزه کدام است؟ با تعجّب نگاهی به من انداخت و گفت: آن‌ها از ترس لشکر عثمانیه خانه‌های خود را ترک کرده اند و به مقصد نامعلومی رفته اند. دوباره پرسیدم: پدر جان، چرا لشکر عثمانیه قصد قبیله عنیزه را داشتند؟ آهی از ته دل کشید و گفت: ای جوان! مدتی است جوان‌های عنیزه دست به غارت اموال زوّار می‌زنند و به نصیحت‌های ما ریش سفیدان نیز توجهی ندارند. خداوند بر آن‌ها غضب کرد و لشکر عثمانیه را به قصد آنان فرستاد. کم کم داشتم به هدفم نزدیک تر می‌شدم و از آنچه بر عنیزه گذشته بود، آگاهی می‌یافتم. بدین ترتیب در حالی که خود را نگران نشان می‌دادم، گفتم: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۴۸ الی ۵۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۲۳ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... کم کم داشتم به هدفم نزدیک تر می‌شدم و از آنچه بر عنیزه گذشته بود، آگاهی می‌یافتم. بدین ترتیب در حالی که خود را نگران نشان می‌دادم، گفتم: پدر جان! چگونه مردم عنیزه از آمدن لشکر عثمانیه آگاه شدند؟ این هم کار خدا بود و خداوند به آن‌ها رحم کرد. در منزل‌های خود نشسته بودیم که صدایی از بیرون به گوشمان رسید. پس در پی آن صدا بیرون آمدیم؛ دیدیم که جوانی زیبا روی سوار بر اسبی که تاکنون مانندش را ندیده بودیم در مقابل خانه‌های ما ایستاده و نیزه بلندی در دست دارد. به محض این که چشمش به ما افتاد گفت: ای معاشر عنیزه! به تحقیق که مرگ در رسید. عساکر دولت عثمانیه رو به شما کرده اند با سوارها و پیاده‌ها و اینک ایشان در عقب من می‌آیند. پس کوچ کنید و گمان ندارم که از ایشان نجات یابید. با شنیدن سخنان آن سوار، عنیزه آنچه را داشتند بار شتران کردند و به سوی مقصد نامعلومی راه افتادند. از نشانه‌هایی که پیرمرد می‌داد، فهمیدم که آن سوار همان کسی بود که ما را تا تپه سلیمانیه همراهی کرد و ایشان کسی جز صاحب الزمان علیه السلام نبودند. با شادمانی از پیرمرد خدا حافظی کردم و نزد سیّد برگشتم و آنچه را شنیده بودم به ایشان گفتم. آثار خوشحالی در سیمایش نمایان شد و دست به سوی آسمان برداشت و گفت: الحمدللَّه رب العالمین والصلاة علی محمد و آله الطاهرین. چون دعایش تمام شد، رو به سیّد مهدی نمودم و گفتم: آقا خواهشی دارم. تبسّمی بر لبانش جاری شد و گفت: بگو میرزا! ان شاء اللَّه که خیر است! - آقا، واقعه سلیمانیه چه بود که در راه فرمودید؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۵۰ الی ۵۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۲۴ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... تبسّمی بر لبانش جاری شد و گفت: بگو میرزا! ان شاء اللَّه که خیر است! - آقا، واقعه سلیمانیه چه بود که در راه فرمودید؟ ناگهان کاظم نیز که تا آن لحظه خاموش نشسته بود لب باز کرد و در دنباله حرفم گفت: آقا، من هم خیلی رغبت به شنیدن آن واقعه دارم. خواهش می‌کنم آن را برای ما هم تعریف کنید. بی آن که لبخند از لبانش محو شود، گفت: آن واقعه مربوط می‌شود به موقعی که تازه به حلّه آمده بودیم. در یکی از آن روزها برای تدریس از منزل بیرون آمدم و به محلی که طلبه‌ها در آنجا برای درس خواندن جمع می‌شدند رفتم؛ دیدم که جوانی در جای من نشسته و با طلبه‌ها مباحثه می‌کند. چون به سیمای آن جوان نظر کردم او را از اشراف و بزرگان دیدم. عمّامه ای سبز بر سر داشت و از صورتش نور می‌بارید و تا آن موقع کسی را به سیمای او ندیده بودم. چون من را دید از جای من برخاست و به کناری رفت. با اصرار فراوان از وی خواستم که در مکانی که نشسته بود، بنشیند و به مباحثه ادامه دهد. خواهشم را پذیرفت و پس از نشستن، در حضور من به بحث با طلبه‌ها پرداخت. چند بار خواستم از نام و زادگاهش بپرسم، ولی آن قدر متین و با وقار بود که خجالت کشیدم. مدتی را به مباحثه گذراند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۵۲ و ۵۳. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۲۵ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... مدتی را به مباحثه گذراند. کلمات از دهانش چون مروارید غلطان فرو می‌ریخت و آن قدر عالمانه و روان بحث می‌نمود که در کارش مبهوت ماندم تا این که یکی از شاگردانم از روی حسادت و جهل، رو به آن جوان فرزانه کرد و گفت: ساکت باش! چگونه جرأت می‌کنی در مقابل استاد چنین سخنانی را بر زبان آوری. آن جوان بدون این که از حرف‌های آن طلبه ناراحت شود، تبسّمی بر لبانش نشست و ساکت شد. چون بحث نا تمام ماند، طلبه‌ها را مرخص کردم و من با آن جوان تنها شدم. لذا از روی کنجکاوی پرسیدم: ای آزاد مرد، از کدام شهر به حلّه آمده ای؟ با لحنی که چون نسیم نرم و روان بود و بر دل می‌نشست، فرمودند: از بلاد سلیمانیه. دوباره پرسیدم: چند روز است که از سلیمانیه بیرون آمده اید؟ فرمودند: روز گذشته بیرون آمدم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۵۳ الی ۵۵. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۲۶ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... دوباره پرسیدم: چند روز است که از سلیمانیه بیرون آمده اید؟ فرمودند: روز گذشته بیرون آمدم. و زمانی که در آنجا بودم نجیب پاشا آنجا را با شمشیر فتح کرده و احمدپاشا بانی را که در آنجا سرکشی می‌کرد گرفت و به جای او عبداللّه پاشا، برادرش را نشاند و احمدپاشای مذکور از اطاعت دولت عثمانیه سرپیچی کرده خود مدّعی سلطنت سلیمانیه شده بود. از سویی صداقت گفتار آن جوان مثل آب، زلال و روشن بود و می‌دانستم آنچه می‌گوید از روی درستی است و از سویی متعجّب بودم که چرا تاکنون اخبار این فتح و پیروزی به حکام حلّه نرسیده است و مسأله ای که بیشتر از همه مرا متعجّب می‌کرد این که ایشان می‌گفتند: دیروز از سلیمانیه بیرون آمده ام، در حالی که از حلّه تا سلیمانیه بیش از ده روز راه است و ایشان چگونه آن را یک روزه طی کرده اند و این موضوع باعث شد که در درستی گفتارش تردید کنم که این مسأله از چشم ایشان دور نماند و به خادمی که همراه چند نفر تازه، وارد اطاق درس شده بودند دستور داد تا برای او آب بیاورد. آن خادم ظرفی برداشت تا از مشک آب در آن بریزد که ناگهان آن جوان بزرگوار به خادم گفت: چنین مکن! زیرا که در ظرف حیوان مرده ای است. پس خادم و ما متعجّب شدیم و با خود گفتیم که او از کجا می‌داند در آن ظرف حیوان مرده ای است؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۵۴ الی ۵۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۲۷ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... ناگهان آن جوان بزرگوار به خادم گفت: چنین مکن! زیرا که در ظرف حیوان مرده ای است. پس خادم و ما متعجّب شدیم و با خود گفتیم که او از کجا می‌داند در آن ظرف حیوان مرده ای است؟ لذا خادم درون ظرف را جستجو کرد و دید که چلپاسه ای در آن مرده است. بنابراین ظرف دیگری برداشت و در آن آب ریخت و ایشان از آن آب آشامیدند و پس از آن برای رفتن برخاستند. من نیز به احترام وجود ایشان بلند شدم. با مهربانی با من و چند نفری که در آنجا بود وداع کرد و بیرون رفت. من به آن چند نفر گفتم: چرا چیزی را که ایشان از سلیمانیه گفتند انکار نکردید؟ آن‌ها نیز در جواب گفتند: ما منتظر ماندیم که شما انکار کنید که چنین نکردید. چون به منزل آمدم، مدتی تنها با خود نشستم و به آن جوان و از آنچه در مباحثه و مردن چلپاسه در ظرف آب، اتفاق افتاده بود فکر می‌کردم. سیمای آن جوان و آنچه در این مدّت گذشت از ذهنم خارج نشد تا این که پس از ده روز از سلیمانیه خبر رسید، و خبر همان بود که آن حضرت فرموده بودند و چون دیروز آن سوار را دیدم به گمانم رسید که قبلاً نیز ایشان را زیارت کرده ام. امّا هرچه فکر می‌کردم به یاد نمی آوردم کِی و کجا ایشان را دیده‌ام تا این که در پشت تپه سلیمانیه ناپدید شدند و یادم آمد که وجود مبارک ایشان را در حلّه زیارت کرده‌ام و همان جوانی بودند که به منزل من آمده بودند و با طلبه‌ها مباحثه می‌کردند و بدین طریق دریافتم که آن بزرگوار مولای شیعیان جهان صاحب الزمان علیه السلام می‌باشند. اشک از دیدگان سیّد فرو می‌ریخت و شانه هایش از شدّت گریه می‌لرزیدند و در آن حال با صدای بغض آلودی سر به آسمان گرفتند و فرمودند: بار الها! ما را از دوستان مولایمان قرار بده. بار الها! بار دیگر دیدگان ما را به جمال منوّر آقایمان روشن بفرما... آمین رب العالمین🤲 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۵۶ الی ۵۸. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
گفتم به خرد ، که چیست اسباب نجات در سختی روزگار و وقت خطرات در وادی عشق ، گشتی زد و گفت بر طلعت نورانی مهدی صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا