Doaye Sahar - Ostad Salehi [Www.FarsiMode.Com].01.mp3
3.61M
فایل صوتی دعاهای خاطره انگیز، دورهمی و سفره های خانوادگی ماه مبارک رمضان،تقدیم به شما، التماس دعا
این جوان ریش خرمایی کیست؟
فرمانده ی مو بوری که لقبش «عقرب زرد» بود...
💠 ارائه : بزرگوار خادم الشهدا یازینب
📆 جمعه ۱۴۰۱.۰۱.۱۱
⏰ ساعت ۲۲:۰۰
گروه جامانده از شهدا👇🌹
eitaa.com/joinchat/2098397195Ce44ef032f0
کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃
eitaa.com/booyenaena
این جوان ریش خرمایی کیست؟/ فرماندهی مو بوری که لقبش «عقرب زرد» بود
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
همه نیروهایش شهید شدند. خودش ماند و خدای خودش. باید برمیگشت ایران. تنها، مجبور به عقبنشینی شد که توی راهش به یک گروهان از صدامیها رسید. یا باید اسلحهاش را میگذاشت زمین و زیرپیرهنی سفیدش را درمیآورد و سر دستش میگرفت و داد میزد: «تسلیم» یا اینکه همان کاری را میکرد که فقط عقرب زرد از پسش برمیآمد.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
یک نوزاد سرخ و سفید بود؛ با موهای ریز زرد و بور که شاخ روی کلهی کوچکش ایستاده بود. وقتی پدرش بغلش گرفت تا اولین اذان را زیر گوشش بخواند با چشمهای آبی و درخشانش توی صورتش خندید. پدر هم که با دیدن زلال چشمهای «علی» یاد فرات و تشنگی سید الشهدا (ع) افتاده بود، پسرش را نذر کرد که «سقا» شود!
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
آن روزها توی همدان این نذرها رسم نبود. اصلا از آنجا که خانهی پدری علی بود تا علقمه و کربلا آنقدر راه بود که این نذر از سرش بیفتد. صدام هم که تمام راههای رسیدن به کربلا را بسته بود و بهانهی خوبی بود برای جا ماندن از قافلهی سیدالشهدا (ع) و تکرار زمزمهی «یا لیتنا کنا معکم و نفوز فوزاً عظیما». اما مگر میشد سقای علمدار نتواند خودش را به خیمهی حسین (ع) برساند؟ علی بزرگ میشد؛ مثل بذری که سینهی خاک را برای نخلی تنومند شدن میشکافد و سرش را به آسمان میرسانَد. سر نترسی داشت سقا و شده به قیمت سرخی خونش، دنبال رسیدن به کربلا بود
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
فرماندهی نوزده ساله
سن و سالی نداشت که برای علمداری، سرش را سپرد به خدا و خودش را رساند به جبههی مهران. بیشتر از خودش میفهمید! عاقله مردی بود در کالبد پسری نوجوان که تازه پشت لبش سبز شده. به زبان عربی مسلط بود. یک تنه و یک نفس، انگار که مثلا یکی از خود عراقیها باشد تا بیخ سینهی سنگرهایشان میرفت و عین خیالش نبود. از این طرف هم چهار گردان چشم به راه یک اشارهی دست او بودند که چه کنند.
دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
اولین بار نبوغ این نوجوانِ چشم آبیِ مو بورِ کله شقِ نترس را «علی شادمانی» کشف کرد اما وقتی قصهی جنون سقا دهن به دهن پیچید «حاج همت» نتوانست بیخیال خلاقیتش شود؛ هرچند «همدانی» زودتر دست جنباند و به سقای نوزده سالهی همدان، حکم فرماندهی داد! آن هم فرماندهی کجا؟ علی نوزده ساله شد فرماندهی اطلاعات و عملیات لشگر «انصار الحسین».
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
جوان ریش خرمایی
توی یکی از جلسات، فرمانده قرارگاه نجف پرسید: «این جوون ریش خرمایی که همه جا حرفشه، کیه؟» یکی از فرماندهان گفت: «مسؤول اطلاعات و عملیاته؛ اعجوبهایه تو کار اطلاعات» وقتی علی را صدا زدند تا آخرین گزارشش را بدهد، روبهروی نقشه ایستاد و با انگشت روی جادهی «زرباطیه» به «بدره» کشید و ریز به ریز به فرماندهان گفت که فرمانده تیپ عراقی کی میآید، با چه میآید، از کدام خط میآید و کجا میرود. چشمهای فرماندهی قرارگاه از تعجب گرد شده بود. چه کسی باورش میشد که این جوان و نیروهایش توانستهاند توی یک ماه، خطوط سه و چهار بعثیها را اینطور دقیق شناسایی کرده باشند اما سقا از پسش برآمده بود
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
علی دست بردار نبود و دست آخر خودش را به کربلا رساند! آن هم نه یک بار و دو بار که چند بار. بعثیها را عاصی کرده بود. همه جا بود و هیچ جا نبود. نیششان میزد و دستشان به علی نمیرسید. آنقدر کفریشان کرد که اسمش را گذاشتند «عقرب زرد»! وقتی گزارشش را به «صدام» دادند خیلی عصبانی شد. فرماندهیشان را به هم ریخته بود و «بعث» زیر سوال رفته بود. میگویند روی میزش کوبیده و یک جایزهی سنگین برای سرش گذاشته اما کدام دست بود که به عقرب زرد برسد؟
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
اسیر گرفتن با دست خالی
در یکی از عملیاتهایش که توی خاک عراق بود همهی نیروهایش شهید شدند. خودش ماند و خدای خودش. باید برمیگشت ایران. تنها، مجبور به عقبنشینی شد که توی راهش به یک گروهان از صدامیها رسید. یا باید اسلحهاش را میگذاشت زمین و زیرپیرهنی سفیدش را درمیآورد و سر دستش میگرفت و داد میزد: «تسلیم» یا اینکه همان کاری را میکرد که فقط عقرب زرد از پسش برمیآمد.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
علی جلو آمد. با همان سرِ افراخته و سینهی فراخ و نگاه نافذش. روبهرویشان ایستاد و گفت: «من علی چیتسازیانم؛ عقرب زرد! اگه مقاومت کنید تا آخرین گلوله باتون میجنگم و الا تسلیم بشید و جون سالم به در ببرید.»
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
علی، دست خالی، صد و چهل نفر را اسیر گرفت و برگشت. وقتی به خاک ایران رسید، دیدهبانها جمعیتی دیدند که یک نفر مدام دور آنها میچرخد و به جلو هدایتشان میکند. اسلحهها برای شلیک آمده میشود اما جمعیت هر چقدر نزدیکتر میشد آن مرد جوانی که دورشان میچرخید آشناتر به نظر میآمد، تا اینکه وقتی روبهرویشان قرار گرفت دیدند آقای فرمانده است، همان فرماندهی به قول خودیها، «ریش خرمایی» و به قول بعثیها، «عقرب زرد».
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
سردار «علی چیتسازان»، آن سقای همدانی، سرانجام در چهارم آذر سال یک هزار و سیصد و شصت و شش، در منطقه «ماووت»، و در حالی که در گیر و دار عملیات شناسایی بود، در سن بیست و پنج سالگی خودش را به قافلهی سیدالشهدا (ع) رساند و به دست شمرهای زمانهاش، به شهادت رسید
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
نقل قول معروفی از شهید چیت سازان وجود دارد که رهبر انقلاب نیز به آن اشاره کردهاند.
حضرت آیتالله خامنهای:«این حرف من نیست، حرف یک رزمندهی همدانی است که اگر چنانچه از سیم خاردار میخواهی رد بشوی، اوّل باید از سیم خاردار نفْست عبور کنی. وقتی گرفتار خودمان هستیم، نمیتوانیم کاری انجام بدهیم؛ این را آنها به ما یاد دادند؛ این را آن جوان ۲۰ ساله یا ٢۵ سالهی رزمنده به ما تعلیم داد، از آنها یاد گرفتیم؛ این یک ثروت عظیم است.» ۹۵/۱۲/۱۶
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
قسمت دوم خاطرات راهیان نور
سرزمین سیمهای خاردار/ مردانِ اینجا همگی از سیمهای خاردار نَفسشان عبور کردند
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
هر کسی در گوشهای به خلوتی دچار شده بود. چشمها فرو افتاده و اشکآلود. لبها جنبان با ذکر یا زهرا. و قلبها تپنده. اما عطیه آرام و قرار نداشت. نشسته بود پشت سیمهای خاردار و شهدا را به سیمهای خاردار قسم میداد!
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
زدم به شانهاش و کلافه گفتم: «همیشه به شما حسودیام میشود!» خندید و دستم را گرفت: «چرا؟» گفتم: «آدمی که سر سال نو، حظ بردن از آن همه دشت و کوه و شکوفههای گیلاس را رها کند به امان خدا و بیاید اینجا، وسط این همه خاک و تانک، یعنی یک جورهایی به بالا وصل است دیگر» نشست روی رملها و چادرش را روی سرش کشید: «شاید هم سالهاست از بالا قطع شده و آمده تا دوباره دنبال بهانهای برای وصال بگردد» گفتم: «گیرم که اینطور باشد، اما انصافا دل کندن از بهار آسان نیست، لااقل از بهارِ«شیت» با آن همه جانداریاش؛ اینجا آخر چی گیرت میآید؟ ببین، چادرت هم خاکی شده، چادرت را بتکان»
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
بغضش ترکید. چادرش را بوسید و یکهو، بیهوا، روضهی مادر خواند.
عطیهی بیست و هشت ساله کنار من و بقیهی دخترها بود اما توی خودش نبود. میخواست بیرون بزند از زار و زندگی. خسته بود از تمام رنگهایی که عمق نداشت. و یک بغض، ته صدایش رسوب کرده بود. بغضی که دلم را در طول تمامِ سفر راهیان نوریمان میلرزاند و به دلیل درست و درمانی برایش نمیرسیدم.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
از شیت آمده بود؛ بهشتی از توابع بخش چورزق شهرستان طارم در استان زنجان؛ روستایی همیشه بهار در قلب کوهستان. به قول خودش: «روستای ما مثل نگینی سبز بود که وقتی از دست بهار توی دامن کوهستان افتاد، عطر شکوفههای گیلاسش همهی زنجان را مست کرد!» عطیه از روستایی دور آمده بود با غمی دورتر. با چشمهایی آبی که روی خاکهای سرزمین سیمهای خاردار، دیوانهوار دنبال آسمان میگشت.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
از چشم خدا افتاده بودم
هر کسی در گوشهای به خلوتی دچار شده بود. چشمها فرو افتاده و اشکآلود. لبها جنبان با ذکر یا زهرا. و قلبها تپنده. اما عطیه آرام و قرار نداشت. نشسته بود پشت سیمهای خاردار و شهدا را به سیمهای خاردار قسم میداد! دیوانه سرش روی سجاده سنگین شده بود و بلند بلند هم قسم میداد.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
نشستم کنارش. یک مشت از رملهای نمدارِ بر کرانهی شط را برداشتم و بو کشیدم؛ میخواستم روحم را مثل روح عطیه به عطر خاکی که بوی خون مردان خدا میداد متبرک کنم. عطیه هم سر از سجده که بلند کرد، یک مشت از خاکها را برداشت و توی سجادهاش پیچاند: «ببر و مُهر نماز درست کن؛ بلدی؟» عاشقی که بلد بودن نمیخواست؛ یک مشت خاک طیب، چند قطره اشک شوق، عجین کردنشان با هم و دمیدن روح خدا در آن! خندیدم: «این چه قَسمی بود که شهدا را دادی عطیه؟ به سیمهای خاردار؟! میخواستی بین این همه دعاهای در انتظار اجابت، زودتر آمین بگیری کلک؟»
پلکهایش را روی هم انداخت و گره سجادهاش را محکم کرد: «تو نمیدانی حنان!»
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
تکیه زدم به چوب پرچم یا اباالفضلی که با تمام جان توی زمین کوبیده شده بود: «چی را عطیه؟» با شرم نگاهش را از نگاهم دزدید و لبهایش را جوید. شانهاش را گرفتم و تکانش دادم: «چی را نمیدانم عطیه؟» سرش را که بالا آورد چشمهایش کاسهی خون شده بود. آب دماغ سرخش را با گوشهی روسریاش گرفت و با آه سر تکان داد: «از چشم خدا افتادن را! من از چشم خدا افتاده بودم که ...»
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
جیغهای صورتی!
جیغهای صورتی دستهی دخترهایی که برایمان آشنا نبودند بند دلمان را پاره کرد. خندههای بلند و ناخنهای لاک خوردهشان توی ذوق میزد و از آداب راهیان نور فقط چفیه پوشیدن و آمدنش را بلد بودند! خواستم بلند شوم و تذکر که نه، اما بگویم حداقل مراعات دلِ سوخته و چشمهای خیس خانوادهی شهدایی که همسفرمان بودند را کنند اما عطیه از دستم آویزان شد: «تو نمیدانی!» با دلخوری آستینم را از دستش کشیدم و دَمَر دوباره کنارش نشستم: «باز چی را عطیه خانوم؟»
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
دستش را زیر چانهاش گذاشت و نگاهش را پرت کرد ته کانالی که آدمها دورش به زیارت سیدالشهدا (ع) رفته بودند: «که آنها همه را میخرند؛ من را، تو را، این آدمهایی را که هر کدام از یک جغرافیا آمدهاند و بیشتر از همهی ما، آن دخترها را!» با شرمندگی زیارت عاشورا را باز کردم: «درست مثل حُرِ حسین (ع)؟» عطیه خندید. شکفت. چشمهای آبیاش درخشید و برای دخترها که حالا از کنارمان رد میشدند با همهی سادگی و مهربانی یک دختر روستایی که توی وجودش پیوسته جوانه میزد، دست تکان داد: «درست مثل حرِ حسین (ع)؛ یا شاید هم درست مثل من، عطیهی روستایِ شیت!»
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
چقدر شبیه خودش بود
عطیه گوشیاش را درآورد و یک عکس نشانم داد؛ چقدر شبیه خودش بود اما نباید خودش میبود! دختر، حال و روز موزونی نداشت؛ لبهایش کبود بود. زیر چشمهایش گود افتاده بود و شالِ تق و لقی روی سرش با زور ایستاده بود. دور و ورش هم یک دسته دختر و پسر دانشجو با شلوارهای پاره و تیپهای عجیب و غریب، خندههای مستانهای را به پهنای صورتشان کشیده بودند. تعجب کرده بودم اما چیزی نپرسیدم. عطیه خودش پیشقدم شد: «این منم!»
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
زبانم قفل شد. هاج و واج نگاهش کردم: «تو؟!» با جرات سرش را بالا گرفت: «بله من! منی از اتفاقاتی که پشت سر گذاشتم. منی که دستم را گرفتند و از طوفان مرگ نجاتم دادند. این منم حنان. با تمام دردها و رنجها و خفتهایی که توی این عکس هست نگهاش داشتهام تا یادم نرود که چطور از چشم خدا افتادم و چطور سیمهای خاردار، من را به خودش رساند!»
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
بند مشک را پاره کرد
چشمهایش دیگر ساکت نبود. قصهاش توی چشمهایش پیش از زبانش جاری شده بود. نگاهش کردم و عطیه، به قول ما عربها، بند مَشک آبش را پاره کرد تا فاش کند این بغضی را که تمام سفر توی گلویش گیر کرده بود: «سر راه بودم. یعنی نه که من خواسته باشم اما مادرم سر راه گذاشتم و تقدیر، من را به دست «آنا» رساند. آنا آن موقع هم سن و سالدار بود. بچههایش درسخوانده بودند و پخش و پلا؛ هر کدامشان رفته بودند یک جای دنیا و برای خودشان کسی شده بودند. آنا اما تنها بود. پیرزن صبح به صبح از سه راهی شیت میرفت تا بالای کوه که کنار مزار «امامزاده محمد ماهوری» ختم صلوات بگیرد برای شادی روح حاج اسدالله، شوهرش. من را همان جا پیدا میکند. میگفت چشمهای آبیام باز بود و به چراغ امامزاده زل زده بودم
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان