هرقدر که رضا رشد می کرد، فکر شهادت فرزندم در ذهنم بیشتر خطور می کرد تا اینکه جرقه های پیروزی انقلاب زده شد و رضا هشت سال داشت اما در این سن فعالیت زیادی می کرد.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
بیقرار معشوق
ویژگیای که رضا را از هم سن و سالهایش جدا میکرد، فهم و درک او از جنگ و جهاد بود. خیلی بیشتر از سن خودش میفهمید.
مدت زیادی از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که یک روز وقتی رضا از مدرسه به خانه برگشت، دیدم آشفته و نگران است. گفت: من تصمیم گرفتهام به جبهه بروم. اولش خیلی جدی نگرفتم؛ ولی وقتی متوجه شدم برای رفتن به جبهه مصمم است، سعی کردم او را از تصمیمش منصرف کنم. به او گفتم: تو هنوز کوچکی و توی جبهه دستوپا گیر میشی. نمیگم نرو. بذار کمی که بزرگتر شدی، اون وقت برو. در جواب حرف من گفت: به شما ثابت خواهم کرد که اگر از نظر جسمی کوچکم ولی قدرت این را دارم در جبهه با دشمن بجنگم
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
عاشق شهادت بود. آرام و قرار نداشت و دائم میگفت: میخواهم به جبهه بروم. خصوصا بعد از آن که امام دستور جهاد داده بود، میگفت: دیگر درنگ جایز نیست.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
چند روز بعد دیدم با التماس عجیبی نگاهم میکند و اجازه رفتن میخواهد. حالت خاصی داشت. گفت: من عاشقم. میدانستم منظورش چیست؛ اما خودم را بیاطلاع نشان دادم با خنده گفتم: عاشقی؟ عاشق هر دختری باشی، من دوست دارم در سن دوازدهسالگی دامادی تو را ببینم. گفت: مادر همه چیز را به شوخی میگیری. ادامه داد: مادر، شما میدانی من عاشق چه کسی هستم؟ عاشق خدا، ائمه علیهمالسلام و امام زمانم.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
میدانستم رضا عاشق است. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و مثل ابر بهار اشک ریختم. رضا را در آغوش گرفتم و گفتم: مامان ما همه بنده خدا هستیم. عاشق رصول خدا(ص) هستیم، شیعه امیرالمومنین هستیم. مگر میشود عاشق امام زمان(عجلاللهتعالی) نبود. به خدا به خاطر سن کم تو مخالفت میکنم. درکم کن.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
هربار که حرف جبهه رفتن را پیش میکشید، به او میگفتم، تو سن و سالی نداری و ممکن است در جبهه به کارنیایی و هر بار، رضا میگفت: به شما ثابت خواهم کرد که شاید از لحاظ سنی و جثه کوچک باشم، اما فکرم بزرگ است. رضا هر روز منقلبتر و عاشقتر میشد و من میدیدم که رضا با عشق و آگاهانه راهش را انتخاب کرده است و شیفتگی او به خدا و امام زمان(عجلاللهتعالی) و ائمه اطهار(ع) مثالزدنی بود.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
برای حضور در مناطق جنگی سر از پا نمیشناخت. میگفت: تو نمیخواهی خونبهای من خدا باشد؟
چطور میتوانستم نظرش را تأمین نکنم؟! بچه دوازده سالهای که میگفت: من عاشق الله و امام زمان(ع) شدهام و این عشق با هیچ مانعی از دل من بیرون نمیرود تا به معشوقم یعنی الله برسم. وقتی این جمله را گفت، خیلی منقلب شدم. وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و گفتم خدایا تو میدانی که رضای من چقدر عاشق است، اگر تو هم عاشق رضای من هستی، به دل پدرش الهام کن که برای فرستادن رضا به جبهه پیشقدم شود.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
چند وقتی گذشت، علاقه رضا روزبهروز برای رفتن به جبهه بیشتر میشد. دیگ ربه همه ما ثابت شده بود که رضا درصدد رفتن است. یک روز به من گفت: میتوانم جبهه بروم؛ ولی رضایت قلبی شما و پدرم برایم خیلی مهم است. من نیز به پدرش این حرف را منتقل کردم. وقتی موضوع را شنید بیدرنگ گفت: راضیام به رضای خدا. به من گفت: رضا نه مال شماست و نه مال من. رضا برای خداست. خدا او را به ما هدیه داده و ما تا الان این امانت را نگه داشتیم و حالا زمانی است که باید این امانت را تحویل بدهیم
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
از اینکه پدرش راضی شده بود رضا به جبهه برود، خیلی خوشحال شدم. یک روز وقتی رضا از مدرسه برگشت به او گفتم: میخواهی به جبهه بروی؟ نگاه معنادار کرد که نظر پدرش چیست؟ گفتم: پدرت راضی است. سریع پیشم آمد و در آغوشم گرفتمش و از خوشحالی گریه کرد. من هم با رضا شروع کردم به گریه کردن. گفتم: مامان! چرا گریه میکنی؟! علت گریهاش را پرسیدم، گفت: فکر میکنم خواب میبینم. واقعا شما اجازه دادی؟ گفتم: بله مامان جان. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. در چشم به هم زدنی رفت و کاغذ و قلم آورد و از من خواست برایش رضایتنامه بنویسم. سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا من چیزی ندارم که در راه تو ببخشم. رضا را به پیشگاهت هدیه میکنم. با اینکه میدانستم رضا شهید میشود و هرچند برایم سخت بود، رضایتنامه حضور او در جبهه را امضا کردم.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
انگار خودش میدانست که جبهه نزدیک به کربلای معلی است. قبل از اعزام پشت لباس ورزشی زردش نوشت: «مسافر کربلا».
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
روز اعزام که فرا رسید، هزار نفری برای اعزام حضور داشتند که رضا کوچکترین عضو آن هزار نفر بود. وقتی خواست سوار اتوبوس شود، جلویش را گرفتند. خودم را از میان جمعیت به آنان رساندم. به آن بسیجی گفتم: لطفا سد راهش نشوید. ما نیز تمام تلاشمان را کردیم؛ ولی موفق نشدیم. گفت: جبهه که جای بچه نیست. گفتم: اگر میخواستید اعزامش نکنید، چرا به او کارت اعزام دادید؟ گفت: اگر از این سد هم عبور کند، به قرارگاه که برسد آنجا دیگر اجازه عبور نخواهند داد و حتما برش میگردانند. گفتم: شما بگذارید برود، اگر راهش ندادند برمیگردد. خودش را کنار کشید و با علامت دست به رضا اشاره کرد که سوار ماشین شود. رضا رفت و با سماجتی که داشت، مطمئن بودم که از سد قرارگاه هم عبور خواهد کرد.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
رزمنده کوچک بامعرفت
رضا پس از رسیدن به جبهه، به پادگان ابوذر اعزام شد، خبر حضورش در جبهههای جنگ بین رزمندهها پخش شده بود و خیلیها را برای دیدن رضا به پادگان ابوذر کشانده بود. همرزمانش میگفتند: حضور او در جبهه به سایر رزمندهها یک انرژی تازه بخشید و روحیه آنها را تقویت کرد.
ابتدا برخی از رزمندهها گمان کرده بودند که رضا با پدر یا برادر بزرگترش به جبهه اعزام شده است. وقتی متوجه شده بودند رضا تنها رفته، تعجب کردند.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان