eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
108 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
از اینکه پدرش راضی شده بود رضا به جبهه برود، خیلی خوشحال شدم. یک روز وقتی رضا از مدرسه برگشت به او گفتم: می‌خواهی به جبهه بروی؟ نگاه معنادار کرد که نظر پدرش چیست؟ گفتم: پدرت راضی است. سریع پیشم آمد و در آغوشم گرفتمش و از خوشحالی گریه کرد. من هم با رضا شروع کردم به گریه کردن. گفتم: مامان! چرا گریه می‌کنی؟! علت گریه‌اش را پرسیدم، گفت: فکر می‌کنم خواب می‌بینم. واقعا شما اجازه دادی؟ گفتم: بله مامان جان. از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. در چشم به هم زدنی رفت و کاغذ و قلم آورد و از من خواست برایش رضایت‌نامه بنویسم. سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا من چیزی ندارم که در راه تو ببخشم. رضا را به پیشگاهت هدیه می‌کنم. با اینکه می‌دانستم رضا شهید می‌شود و هرچند برایم سخت بود، رضایت‌نامه حضور او در جبهه را امضا کردم.
انگار خودش می‌دانست که جبهه نزدیک به کربلای معلی است. قبل از اعزام پشت لباس ورزشی زردش نوشت: «مسافر کربلا».
روز اعزام که فرا رسید، هزار نفری برای اعزام حضور داشتند که رضا کوچک‌ترین عضو آن هزار نفر بود. وقتی خواست سوار اتوبوس شود، جلویش را گرفتند. خودم را از میان جمعیت به آنان رساندم. به آن بسیجی گفتم: لطفا سد راهش نشوید. ما نیز تمام تلاشمان را کردیم؛ ولی موفق نشدیم. گفت: جبهه که جای بچه نیست. گفتم: اگر می‌خواستید اعزامش نکنید، چرا به او کارت اعزام دادید؟ گفت: اگر از این سد هم عبور کند، به قرارگاه که برسد آنجا دیگر اجازه عبور نخواهند داد و حتما برش می‌گردانند. گفتم: شما بگذارید برود، اگر راهش ندادند برمی‌گردد. خودش را کنار کشید و با علامت دست به رضا اشاره کرد که سوار ماشین شود. رضا رفت و با سماجتی که داشت، مطمئن بودم که از سد قرارگاه هم عبور خواهد کرد.
رزمنده کوچک بامعرفت رضا پس از رسیدن به جبهه، به پادگان ابوذر اعزام شد، خبر حضورش در جبهه‌های جنگ بین رزمنده‌ها پخش شده بود و خیلی‌ها را برای دیدن رضا به پادگان ابوذر کشانده بود. هم‌رزمانش می‌گفتند: حضور او در جبهه به سایر رزمنده‌ها یک انرژی تازه بخشید و روحیه آن‌ها را تقویت کرد. ابتدا برخی از رزمنده‌ها گمان کرده بودند که رضا با پدر یا برادر بزرگ‌ترش به جبهه اعزام شده است. وقتی متوجه شده بودند رضا تنها رفته، تعجب کردند.
همیشه آرزویم بود که محل شهادت رضا را از نزدیک ببینم. خدا یاری کرد و به منطقه رفتم و از نزدیک با هم‌رزمانش دیدار کردم. بعد از بازدید از محل شهادت رضا، با سردار حاج‌اسدالله ناصح صحبتی کردم. او برایم از روزی گفت که رضا را در پادگان دیده است.
سردار ناصح گفت: وقتی ما در پادگان ابوذر مستقر بودیم، به من گفتند بچه کم سن و سالی آمده که صلاح نیست بماند. رضا را خواستم تا با او صحبت کنم، وقتی آمد، به او گفتم: چرا می‌خواهی بمانی؟ گفت می‌خواهم به رزمنده‌ها خدمت کنم. به من اصرار کرد که شما اجازه بدهید بمانم. مسئولانی که آنجا بودند، گفتند: ردش کنید. من گفتم بگذارید بمانهد. سردار ناصح می‌گفت: وقتی قبول کردم بماند، خیلی خوشحال شد و با اینکه جثه‌اش کوچک بود، گفتم: بگردند و برای او لباس پیدا کنند. هم‌رزمش می‌گفت: کوچک‌ترین اندازه را برایش آوریدم؛ ولی باز آستین لباس را چند بار تا زدیم تا دست‌های کوچک رضا از لباس بیرون بیاید. رضا اگرچه کوچک بود، اما فکری به بلندای آسمان در سر می‌پروراند.
با اینکه سردار اجازه ماندن به او داده بود، چندین بار در منطقه او را در موقعیت‌های سخت قرار داده بودند تا رضا را از ماندن در جبهه منصرف و پشیمان کنند، ولی رضا مرد میدان سخت بودن را به آن‌ها اثبات کرده بود. هم‌رزمانش تعریف می‌کردند: رضا را به منطقه می‌بردیم تا شاید به بهانه خلع سلاح او را به کرج برگردانیم. هر بار که برای خلع سلاح می‌رفتیم، اگر رمز شب را نمی‌گفتیم، آماده شلیک می‌شد. یا انیکه رضا را تا نیمه شب در سنگر انفرادی می‌گذاشتیم و به او می‌گفتیم: تو صبح باید نگهبانی بدهی. او هم قبول می‌کرد و تا صبح بیدار می‌ماند. زمانی که دیدیم رضا امتحانش را پس داده است، او را راحت گذاشتیم.
در تخریب همراه بچه‌های تخریب شرکت داشت. کارهای خدماتی متعدد و شاید خسته‌کننده برعهده می‌گرفت و دیگر کسی شک نداشت رضا مرد این میدان است. سردار ناصح گفت: با اینکه کوچک بود، در خط نقش مهمی را ایفا می‌کرد.
خلاقیت در جبهه یکی از رزمنده‌ها می‌گفت: رضا در جبهه، قوطی کنسروها را جمع می‌کرد و به دم گربه‌ها می‌بست و در کوه رها می‌کرد و می‌گفت: سنگر بگیرید. وقتی گربه‌ها می‌دویدند، صدای قوطی‌ها در کوه می‌پیچید و دشمن فکر می‌کرد رزمنده‌های ایرانی هستند. کوه‌ها را به رگبار می‌بستند و زمانی که به رضا می‌گفتیم چرا این کارها را انجام می‌دهی، می‌گفت: برای اینکه مهمات آن‌ها هدر برود.
فراز هایی از وصیتنامه شهید رضا پناهی : اینجانب با آگاهی کاملی که به شهادت دارم برای دفاع از اسلام و حیثیت انقلاب اسلامی و دفاع از مملکت اسلامی به فرمان بزرگ رهبر مسلمانان جهان و مرجع عالیقدر حضرت امام خمینی به جبهه حق علیه باطل شتافتم ، و امید است که خون ما نهال نو پای انقلاب اسلامی را بارور کند ، و شهادت ما موجب آگاهی و رشد فکری جامعه جهانی اسلام گردد. از شما ملت قهرمان میخواهم که پشتیبان روحانیت مبارز و متعهد به اسلام باشید ، که همیشه به قول امام عزیزمان ، روحانیت است ، که پشتیبان روحانیت مبارز و متعهد به اسلام گردد.
از شما ملت قهرمان میخواهم که پشتیبان روحانیت مبارز و متعهد به اسلام باشید ، که همیشه به قول امام عزیزمان ، روحانیت است ، که تاکنون اسلام را ، زنده نگه داشته است ، و برادران سپاه و بسیج شما بعنوان بازوی مسلح ولایت فقیه و سربازان صدر اسلام را زنده کنید ، پس باید به وظیفه خطیری که دارید ، آگاه باشید ، و آن صیانت از اسلام عزیز است ، در این راه باید شب و روز برای رضای خداوند وحراست از دین خدا تلاش کرد
همه ی ما مدیون این رهبری و این انقلاب هستیم و باید که این انقلاب را به اقصی نقاط دنیا صادر کرده ، و مقدمه ظهور حضرت مهدی ( عج ) را به فراهم درآوریم .. (ازغیبت وتهمت و افترا دوری کنید و همه در یک صف آهنین برای خدا پیکار کنید . ) و حالت جاذبه داشته باشید تا بتوانید افراد گمراه را به راه راست هدایت کنید ، این گفته امام بزرگوارمان را که فرموده اند ، وحدت کلمه داشته باشید ، در عمل پیاده کرده و همه به ریسمان الهی چنگ بزنید
چند سخن با مادرم صحبت می کنم : مادر جان می دانم داغ فرزند برای مادر خیلی مشکل است ، ولی من از شما انتظار دارم که مانند بانوی بزرگوار اسلام یعنی حضرت زینب (س ) در برابر مشکلات و داغ فرزندت مقاومت نموده و سکوت را تا حد امکان مراعات کرده تا دشمنان اسلام و منافقین بدانند که در هر زمانی مادرانی شیر زن چون شما پیرو زینب هستند ، و فرزندان خود را با افتخار هدیه به اسلام می کنند . مادرم قامتت رابلند گیر و ندای الله اکبر ، خمینی رهبر سر ده و سخن شهیدان راه خدا را به مردم برسان که همان سخن ما پیروی از قرآن و خدا می باشد ، مادرم کوه باش و چون کوه استقامت کن ، لحظه ای از نام و یاد خدا غافل نباش و در راه دین خدا بکوش ،که هر چه بکوشی باز کم است ف مادرم گریه نکن ، بخند و خوشحال باش .
زیرا در راه هدف مقدس گام برداشته و جان باخته ام ، ما در تو بوستان سبز وجود منی ، و من آن غنچه توام که توام پروریده ای مادرم ، سلام بر تو که بالاخره بر احساس مادرانه ات پیروز شدی ، و فرزندت را روانه میدان نبرد کفار با مسلمین کردی و گفتی که تو را در راه خدا هدیه انقلاب اسلامی می کنم ، و من به وجود تو افتخار می کنم که مادری از سلاله زهرا(س) هستی و یا عرض دیگر با پدر و مادرم و قوم و خویشان دارم که اگر من شهید شدم هیچ ناراحت نباشید و بر سر قبر من گریه نکنید ، زیراکسی نبود که به سر قبر حسین (ع ) گریه کند و سخنی نیز با برادرم دارم ، ای برادر عزیز و از جان عزیزترم تو و همسالان توآینده انقلاب هستید و شما وارث خون شهیدان میباشید ، تا می توانید دشمن ظالم باشید و یار مظلوم ، حضرت علی ( ع ) میباشید و حرف حق را بگویید اگر چه به ضررتان باشد و از رهبر عظیم الشاءن انقلاب پیروی کنید که واقعا نایب امام زمان میباشد ، خداوند شما را پیروز و موفق گرداند .
و از امت مسلمان می خواهم که در همه کارهای خود خدا را در نظر بگیرند و هیچ گاه از امام امت و روحانیت مبارز و دولت اسلامی دست برندارند و این را باید بدانیم که اگر روزی روحانیت را کنار بگذاریم ، روشنفکران ( وابسته ) ما را وابسته به شرق و غرب می کنند چون قشر روحانیت تا به حال ثابت کرده اند از آیت الله کاشانی ، آیت الله شیخ فضل الله نوری ، و تا حال این را ثابت کرده اند و این انقلاب اسلامی را کهه برای شرق و غرب زیان زیادی به بار اورده را تا آخرین قطره خونمان حفظ می کنیم و به دنیا نشان بدهیم که اسلام ایست و این را ه همیشه کمکمان می کند این در جبهه ثابت شده است که خداوند مومنین را یاری می کند > دیگر عرضی ندارم ، والسلام و علیکم و رحمت ا… و برکاته
Doaye Sahar - Ostad Salehi [Www.FarsiMode.Com].01.mp3
3.61M
فایل صوتی دعاهای خاطره انگیز، دورهمی و سفره های خانوادگی ماه مبارک رمضان،تقدیم به شما، التماس دعا
این جوان ریش خرمایی کیست؟ فرمانده‌ ی مو بوری که لقبش «عقرب زرد» بود... 💠 ارائه : بزرگوار خادم الشهدا یازینب 📆 جمعه ۱۴۰۱.۰۱.۱۱ ⏰ ساعت ۲۲:۰۰ گروه جامانده از شهدا👇🌹 eitaa.com/joinchat/2098397195Ce44ef032f0 کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃 eitaa.com/booyenaena
این جوان ریش خرمایی کیست؟/ فرمانده‌ی مو بوری که لقبش «عقرب زرد» بود
همه‌ نیروهایش شهید شدند. خودش ماند و خدای خودش. باید برمی‌گشت ایران. تنها، مجبور به عقب‌نشینی شد که توی راهش به یک گروهان از صدامی‌ها رسید. یا باید اسلحه‌اش را می‌گذاشت زمین و زیرپیرهنی سفیدش را درمی‌آورد و سر دستش می‌گرفت و داد می‌زد: «تسلیم» یا اینکه همان کاری را می‌کرد که فقط عقرب زرد از پسش برمی‌آمد.
یک نوزاد سرخ و سفید بود؛ با موهای ریز زرد و بور که شاخ روی کله‌ی کوچکش ایستاده بود. وقتی پدرش بغلش گرفت تا اولین اذان را زیر گوشش بخواند با چشم‌های آبی و درخشانش توی صورتش خندید. پدر هم که با دیدن زلال چشم‌های «علی» یاد فرات و تشنگی سید الشهدا (ع) افتاده بود، پسرش را نذر کرد که «سقا» شود!
آن روزها توی همدان این نذرها رسم نبود. اصلا از آن‌جا که خانه‌ی پدری علی بود تا علقمه و کربلا آن‌قدر راه بود که این نذر از سرش بیفتد. صدام هم که تمام راه‌های رسیدن به کربلا را بسته بود و بهانه‌ی خوبی بود برای جا ماندن از قافله‌ی سیدالشهدا (ع) و تکرار زمزمه‌ی «یا لیتنا کنا معکم و نفوز فوزاً عظیما». اما مگر می‌شد سقای علمدار نتواند خودش را به خیمه‌ی حسین (ع) برساند؟ علی بزرگ می‌شد؛ مثل بذری که سینه‌ی خاک را برای نخلی تنومند شدن می‌شکافد و سرش را به آسمان می‌رسانَد. سر نترسی داشت سقا و شده به قیمت سرخی خونش، دنبال رسیدن به کربلا بود
فرمانده‌ی نوزده ساله سن و سالی نداشت که برای علمداری، سرش را سپرد به خدا و خودش را رساند به جبهه‌ی مهران. بیشتر از خودش می‌فهمید! عاقله مردی بود در کالبد پسری نوجوان که تازه پشت لبش سبز شده. به زبان عربی مسلط بود. یک تنه و یک نفس، انگار که مثلا یکی از خود عراقی‌ها باشد تا بیخ سینه‌ی سنگرهایشان می‌رفت و عین خیالش نبود. از این طرف هم چهار گردان چشم به راه یک اشاره‌ی دست او بودند که چه کنند. دفاع_مقدس
اولین بار نبوغ این نوجوانِ چشم آبیِ مو بورِ کله شقِ نترس را «علی شادمانی» کشف کرد اما وقتی قصه‌ی جنون سقا دهن به دهن پیچید «حاج همت» نتوانست بی‌خیال خلاقیتش شود؛ هرچند «همدانی» زودتر دست جنباند و به سقای نوزده ساله‌ی همدان، حکم فرماندهی داد! آن هم فرماندهی کجا؟ علی نوزده ساله شد فرمانده‌ی اطلاعات و عملیات لشگر «انصار الحسین».
جوان ریش خرمایی توی یکی از جلسات، فرمانده قرارگاه نجف پرسید: «این جوون ریش خرمایی که همه جا حرفشه، کیه؟» یکی از فرماندهان گفت: «مسؤول اطلاعات و عملیاته؛ اعجوبه‌ایه تو کار اطلاعات» وقتی علی را صدا زدند تا آخرین گزارشش را بدهد، روبه‌روی نقشه ایستاد و با انگشت روی جاده‌ی «زرباطیه» به «بدره» کشید و ریز به ریز به فرماندهان گفت که فرمانده تیپ عراقی کی می‌آید، با چه می‌آید، از کدام خط می‌آید و کجا می‌رود. چشم‌های فرمانده‌ی قرارگاه از تعجب گرد شده بود. چه کسی باورش می‌شد که این جوان و نیروهایش توانسته‌اند توی یک ماه، خطوط سه و چهار بعثی‌ها را این‌طور دقیق شناسایی کرده باشند اما سقا از پسش برآمده بود
علی دست بردار نبود و دست آخر خودش را به کربلا رساند! آن هم نه یک بار و دو بار که چند بار. بعثی‌ها را عاصی کرده بود. همه جا بود و هیچ جا نبود. نیششان می‌زد و دستشان به علی نمی‌رسید. آن‌قدر کفری‌شان کرد که اسمش را گذاشتند «عقرب زرد»! وقتی گزارشش را به «صدام» دادند خیلی عصبانی شد. فرماندهیشان را به هم ریخته بود و «بعث» زیر سوال رفته بود. می‌گویند روی میزش کوبیده و یک جایزه‌ی سنگین برای سرش گذاشته اما کدام دست بود که به عقرب زرد برسد؟