eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
100 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
45 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
تا پایان تحصیلات دوره راهنمایی احمد پنج بار از مدرسه اخراج شد ،همه اش هم به خاطر دعواهایی بود که می کرد .نمی توانست تحمل کند که یکی به ما بگوید بچه دهاتی یا مسخره مان کند .بعضی وقت ها ما چیزی نمی گفتیم ولی احمد تحملش را نداشت .حتی کار به جایی کشید که یک روز معلمان و مدیر و ناظم جلسه گذاشتند و به این نتیجه رسیدند که احمد باید اخراج شود .اخراج هم شد .ولی باز هم پس از چند روز گفتند برگردد. یک روز تصمیم گرفتند هر هفت نفرمان را اخراج کنند ؛یعنی بچه های روستا را .من بودم و احمد و حسینی و حاج نعمت و سه نفر دیگر .سر صف صدایمان زدند و وقتی همه رفتند سر کلاس ،آقای خاتمی گفت: هر هفت نفرتان اخراجید تا پرونده هایتان را بدهم زیر بغلتان .ایستاده بودیم که آقا شیخ عباس پور محمدی از در حیاط آمد تو .تا ما رادید آمد جلو و پرسید: چرا اینجا ایستاده اید ؟گفتیم :اخراج شدیم .پرسید: چرا ؟گفتیم :بچه شهری ها مسخره مان می کنند و دعوایمان می شود .حالاهم به خاطر این موضوع اخراج شدیم .گفت :بایستید تا ببینم چکار می توانم بکنم .نیم ساعتی توی دفتر بود .بعدش با آقای خاتمی آمد بیرون ؛جلوی رویمان ایستاد و گفت : دعوا کار بدی است و من از طرف شما از آقای خاتمی عذر خواستم و ضمانت کردم و ایشان با خواهش من شما رابخشید .آخرش هم چشمکی زد و لبخندی و راهمان انداخت سر کلاس .الان که فکرش را می کنم می بینم خدایی اش آقا شیخ عباس پور محمدی خیلی آقا بود .یک بار دیگر سر کلاس در س علوم نشسته بودیم .احمد نا خواسته با لهجه صحبت کرد .یکی از بچه ها شروع کرد به مسخره کردن و احمد در آمد که بعد از کلاس ،حسابت را می رسم .با هم شاخ و شانه کشیدند و قرار گذاشتند زنگ بعد که ورزش داشتیم با هم جنگ کنند.
ساعت بعد بچه های کلاس توی حیاط بودند .احمد صدایم زد و رفتیم سر کلاس .صندلیهارا جمع کرده بودند و وسط کلاس میدان گاه دعوا بود .احمد گفت بایستم بیرون واگر ناظم آمد با زدن سوت علامت دهم .سرشاخ شدند و من هم جلوی در کلاس توی درگاهی ایستادم .یک چشمم به انتهای راهرو بود و چشم دیگرم به کلاس .مثل مار به هم می پیچیدند و دور هم می چرخیدند. ناظمی داشتیم سبزواری نام .قد کوتاهی داشت .یک دفعه دیدم که از ته راهرو می آید .سوت زدم .از پا نایستادند .آرام گفتم (احمد !ولش کن .تمامش کنید،سبزواری آمد. ) گرم دعوا بودند .سبزواری جلو آمد و هر چه گفتم ،از دعوا دست نکشیدند .صدای هن هن کردنشان توی تمام سالن پیچیده بود . سبزواری گردن کشید تو کلاس و متعجب نگاه کرد . سرم راانداختم پایین . رفت تو و توی سوت سیاه رنگش دمید و فریاد کشید:
یک بار دیگر به همراه مهدی هاشمیان ،فرزند حاج شیخ حسین هاشمیان ،از مدرسه به خانه می رفتیم سه چهار نفر داشتند از کنارمان رد می شدند، یکی شان از روی خوشمزه گی بالگد زد به ساق پای احمد .شروع کردند به خندیدن
در دوران راهنمایی ،از اول تا آخر هفته درس می خواندیم ودر رفسنجان بودیم .پنج شنبه ها می رفتیم ده وبه باباکمک می کردیم . گوسفند ها را به چرا می بردیم یا در کار کشاورزی کمک می کردیم .اول هفته می آمدیم شهر . شب مادر نان (کرنو) می پخت و به همراه آذوغه ای که توی یک بقچه می پیچید ،همراهمان می کرد.ّ در شهر هم خودمان پخت و پز می کردیم . همان اول مهر آمده بودیم ،یکی دو بار احمد غذا پخت. یک بار برنجش سوخت واتاق را دود گرفت . غذا بد می پخت .دل به کار آشپزی نمی داد و نمی شد غذایش را خورد .بعد از آن خودم غذا می پختم .وظیفه احمد خوردن و شستن ظرفها بود . اتاق را با هم جارو می کر دیم .توی آن مدت دلش زیاد پی درس نبود .سال دوم وسوم تجدید آورد ؛آن هم در درس ریاضی . کار نامه هایمان راکه گرفتیم ؛معدل من بالای پانزده بود و معدل او زیر سیزده .من نمره کافی برای همه رشته ها آورده بودم و می خواستم بروم رشته تجربی .احمد نمی توانست بیاید. نمره هیچ کدام از رشته ها رانیاورده بود .کارنامه مان را که گرفتیم رفتیم ده
همان جا هم به او گفتم (می خواهم بروم رشته تجربی .)از این که می خواستیم از هم جدا شویم ،هر دو مان ناراحت بودیم با حالتی که هیچ وقت از یادم نمی رود ،گفت: حالا نمی شود نروی رشته تجربی ؟برویم رشته ای که باز هم با هم باشیم . چیزی نگفتم . یک هفته، ده روزی توی فکر بودم. از یک طرف دوست داشتم بروم رشته تجربی و از طرف دیگر نمی خواستم از احمد جدا شوم .بالا خره تصمیم خودم را گرفتم و به او گفتم: می رویم یک جا که هم کلاس باشیم . خیلی خوشحال شد .روز نام نویسی، بابا همراه مان شد و آمدیم شهر . رشته بازرگانی را انتخاب کردیم. احمد تنها نمره همین رشته را آورده بود .نام نویسی کردیم و برگشتیم ده .احمد زیر بار زور نمی رفت تحمل لحظه ای فشار یا کلمه ای ناروا را نداشت در مدرسه هم که بودیم از بچه های ضعیف دفاع می کرد.
چند روز بعد هم راه افتاد رفت . گفتم که ،زیاد پی درس نبود .آدم رکی هم بود و رو در روی معلم ها می ایستاد . به همین خاطر ترک تحصیل کرد !پس از آن تنها شدم .بی احمد بودن خیلی سخت بود. برادری که هفده سال دراین دنیا و نه ماه در شکم مادر همراه هم بودیم .اولین جدایی و دوری خیلی سخت بود .
مهدیه امینی خواهر شهید: احمد می گفت هیچ گروهی از مردم پس از مردن تقاضا نکردند که دوباره زنده شوند و یا باز به همان روش کشته شوند جز شهیدان .شهیدان پس از مرگ دوازده مرتبه از خدا می خواهند که برشان گرداند به این دنیا تا دوباره طعم شهادت رابچشند .وقتی می پرسیدم: تو از کجا این چیز ها را خبر داری !!تو که هنوز شهید نشدی!!می گفت: یک چیز هایی رابه ما گفته اند .می پسیدم :کی به تو گفته؟می گفت:
قرآن،مگر نخوانده ای که انالله اشتری ...خدا جان مال اهل ایمان را به بهای بهشت خریداری کرده است .آنانی که در راه خدا جهاد می کنند تا دشمنان دین خدا رابکشند یا خود کشته شوند ،باخدای خود عهد وپیمان بسته ام که تا آخرین قطره خون در راه خدا بجنگم و به شهادت برسم .می پرسیدم :از کجا می گویی که شهدا آرزو می کنند ،دوازده مرتبه بمیرند و زنده شوندو باز به شهادت برسند ؟می گفت:من از بچگی عشق به خدا و پیامبرو اهل بیت داشته ام .از زمانی که مادر یادمان داد نماز بخوانیم، روزه بگیریم و حرف نا پسند نزنیم و نشنویم ،این راه را انتخاب کرده ام .الان هم که بزرگتر شده ام ،شهادت راانتخاب کرده ام . هر گز گمان مبر آنانی که در راه خدا کشته شده اند مرده اند .بلکه زنده هستند و نزد پرور دگارشان روزی می گیرند . احمد می گفت :شما نمی دانید که خون شهید چقدر حرمت دارد .من که میروم و می خواهم به شهادت برسم ،قدر و ارزشش را می دانم .اینکه می گویند خون شهید هر گز خشک نمی شود ،می دانی یعنی چه ؟هر قطره از خون شهید هر کجا ریخته شود ،تا ابد آنجا رازنده نگه می دارد .پیامبر می گوید: محبوب ترین قطره ها نزد خدا قطره خون شهید است .چرا من به این راه نروم
موقعی هم که حسین شهید شد ،پای مادر شکسته بود. وقتی می خواستند بیایند ،احمد گفته بود من چطور بروم پیش مادر .اگر سراغ حسین را گرفت ،چه بگویم ؟گفته بودند به نحوی سر گرمش کن . احمد جواب داده بود.
مادر من کسی نیست که بشود سر گرمش کرد .مادر دلواپس سه بچه اش بود که در جبهه بو دند ،حسین ،احمد و محمود .خبرآمد که بچه های لاهیجان از جبهه برگشته اند و احمد هم با آنهاست .همان موقعها شایعه شهادت حسین به گوش مادر رسیده بود .توی خانه ،مادر این حرف را تکرار کرد. شوهرم گفت :این چه حرفی است که می زنید ،شما دیگر این حرفها راتکرار نکنید .مادر جواب داد :اگر حسینم شهید شده ،در راه امام حسین ،اگر احمدم شهید شده در راه علی اکبر ،اگر محمودم شهید شده ،در راه قاسم بن حسن .مگر بچه های من از بچه های زهرای اطهر عزیز تر هستند ؟مگر خود من از حضرت زهرا عزیز تر هستم .. احمد خجالت می کشید با مادر رو به رو شود .آمد توی اتاق .مادر روی تخت خوابیده بود .احمد پیشانی او رابوسید .مادر همان صحبت اول پرسید :چه خبراز برادرت ؟احمد گفت:گردان ما زود تر وارد عمل شد و گردان حسین دیر تر .به همین خاطر هم ما زود تر آمدیم مرخصی . مادر پرسید :خودت چیزی نشدی ؟احمد گفت :فقط یک زخم کوچک روی پایم است .وانمود می کرد که چیزی نشده است در حالی که زخمش شدید بود و حتی چند روز هم بیمارستام بستری بود .احمد دیگر چیزی نگفت و مادر چشم انتظار حسین ماند .بعد هم رفت مکه .بعد از آمدن ؛رفت جبهه و در همین بین دو سه بار آمد به مرخصی .بار آخرش بود که به مادر گفت :یک چیزی می خواهم بگویم .من همه واجباتم را انجام داده ام .حج را هم رفته ام .حالا دیگر مطمئن هستم که شهید می شوم .بعد رو کرد به همه و گفت :توی عملیات لباس غواصی تن من است .اگر جنازه ام به دستتان رسید و توانستید مرا بشناسید ،از روی این شورت و این زیر پیراهن سبز شناسایی ام کنید. خدا حافظی کرد و رفت .دو سه روز مانده به عملیات ،مادرم خواب دیده بود .هر چه کردیم ،برایمان تعریف نکرد ولی معلوم بود راجع به احمد بوده است .شوهرم که از جبهه برگشت ،مادر گفت :من یک خوابی دیده ام که گفته اند تعریف نکنم ولی می دانم که احمد توی این حمله شهید می شود .بعد هم که مارش حمله زدند . می خواستیم هر طور شده مادر را از فکر و خیال در آوریم .آن روز هم آمده بو دیم رفسنجان ولی دلم شور می زد .دو باره برگشتیم محمد آباد .جلوی در شلوغ بود .شک برم داشت .پرسیدم: چی شده ؟ همسایه ها تند تند گفتند تصادف شده بود و به خیر گذشت .رفتم توی خانه .پسر عمویم آمده بود،دایی ام وخیلی ها.شوهرم رفت بیرون و دیر کرد .منتظرش بودم .آمد و یک راست رفت پیش مادر .گفت :زن عمو درست است که نا راحت می شوی اما حاج احمد زخمی شده .اگر یک موقعی خبر آوردند که شهید شده ،نا را حت نباش .شایعه است ،دشمن این حرف رامی زند.مادر گفت :من هم عزیز تر از ام لیلا نیستم . وقتی هم که خبر شهادتش را به او دادیم ،دستش را با لا گرفت و گفت :مادر ،خدا تو را رحمت کند .شیرت حلال ،رفتی و به آرزویت رسیدی ؟فدای یک تارموی علی اکبر .توی تمام مراسم ندیدم که یک قطره اشک بریزد .فقط وقتی مصیبت علی اکبر خوانده می شد ،می گریست .وقتی هم می رفتیم سر مزار ،گریه نمی کرد .می گفت شاید خدا قهرش بگیرد
علی محمدی پور: هنگامیکه با حاج احمد به مکه رفته بودیم و خواستیم وارد حرم پیامبر بشویم، عربها اجازه نمی دادند که حاج احمد با اینکه قامتی کوتاه داشت با دو دستش جلوی لباس مرد عرب را گرفت و به کناری پرتابش کرد و سپس وارد حرم شد و روزهای بعد که حاج احمد برای زیارت می آمد وقتی مرد عرب او را می دید و می شناخت خود را کنار می کشید تا حاج احمد به زیارت برود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا