eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
107 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
محمدجواد خیلی زودتر از سن شرعی تکلیفات دینی را انجام داد و به نماز ایستادنش اشک شوق در چشمان مادر می‌آورد. محمدجواد هم‌زمان که فرزند صالحی برای خانواده بود، دانش‌آموز کوشا و منظمی هم برای مدرسه بود. تحصیلات ابتدایی را در دبستان فتح حاجی‌آباد گذراند و سپس تحصیلات مقطع راهنمایی را در مدرسه فتح حاجی‌آباد و دبیرستان خود را در نواب صفوی شاهین‌شهر ادامه داد. وی به دلیل کمی درآمد خانواده تابستان‌ها کار می‌کرد و اوقات فراغت خود را با کار کردن می‌گذراند.
همسر شهید: با خانواده‌ام به زیارت حضرت زینب(س) رفته بودیم. روبروی گنبد حضرت زینب(س) ایستادم و شروع به درددل با بی‌بی کردم از خدا خواستم همسری به من بدهد که انتخاب خودت باشد. محمدجواد دوست عمویم بود و زیاد باهم رفت‌وآمد داشتند؛ در شب عروسی عمویم، محمدجواد مرا دید بود. روز بعد مادرش را برای خواستگاری فرستاد. اولین برخورد ما شب خواستگاری بود. محمدجواد به‌قدری خجالتی بود که صورتش را پشت گل خواستگاری پنهان کرده بود.
روزهای خوش عقد می‌گذشت؛ که روزی محمدجواد خبر استخدامش در سپاه را در سال 1386 به ما داد. همه می‌دانستیم که این شغل آسانی نیست، اما تقدیر خدا دیگرگونه بود و نذر کرده امام رضا(ع) باید الهی خدمت می‌کرد.
کم‌کم به عروسی نزدیک می‌شدیم و همه در شورونشاط این مراسم بودیم. مولودی‌خوان آورد که خیلی‌ها ناراحت شده و خیلی‌ها هم به عروسی نیامدند؛ به همه تأکید کرد که ترقه‌بازی نکنند تا باعث آزار و اذیت همسایه‌ها نشوند. بعد عروسی یکی از همسایه‌های مسن پیش همسرم آمد و گفت «خیلی دعایت کردم. خدا خیرت دهد که نگذاشتی ترقه‌بازی کنند. ان شااءلله هرچه از خدا می‌خواهی به تو بدهد.»
همسرم خیلی خانواده‌دوست بود و علاقه‌اش را به‌راحتی ابراز می‌کرد؛ وقتی فهمید فرزند اولش دختر است خیلی خوشحال شد و به دلیل علاقه به اسم حضرت زینب(س) از دوران مجردی می‌خواست اسم دخترمان را زینب بگذارد، من دوست داشتم اسم دخترمان فاطمه باشد؛ برای حرف من احترام قائل بود، به همین دلیل گفت هر دو اسم را نوشته و می‌گذاریم زیر قرآن؛ هرکدام درآمد اسم می‌شود همان. اسم زینب، درآمد!
روزهای زندگی مشترک یکی پس از دیگری می‌گذشتند. در کنار هم رسیدگی به کارهای خانواده همواره عبادت کردن و کمک به مردم نیازمند را مدنظر داشتیم. زینب کوچک‌مان پنج‌ساله بود و جان محمدجواد به او بسته بود. در همین روزهای خوش بود که فهمیدیم خدا هدیه‌ دیگری برای‌مان در نظر گرفته و نام فرند دوم‌مان را حسین گذاشتیم. خوشبختی‌مان دیگر تکمیل بود و هیچ‌چیز از زندگی نمی‌خواستیم.
مهم‌ترین ویژگی محمدجواد توجه و حساسیت زیاد به مصرف بیت‌المال بود. به یاد دارم که یک روز ماژیکی از پایگاه بسیج به خانه آورد و به زینب تأکید کرد که از آن استفاده نکن و یا یک‌بار دیگر بنر و میخ آورده بود که به من تأکید کرد که نباید از آن استفاده کنم. تمام دغدغه‌اش پایگاه بسیج محله بود و می‌گفت: «پایگاه دست من امانت است.» چند سالی آنجا راکد بود و رونقی نداشت. تابلوی آنجا را رنگ کرد و برای جمع‌کردن بچه‌ها همه کاری کرد. خودش همیشه در پایگاه، حضور داشت و می‌گفت این حضور باعث دلگرمی بچه‌ها می‌شود.
در طی مدتی که در لشکر هشت نجف خدمت می‌کردند در دوره‌ها، مانورها و رزمایش‌های متعدد شرکت کردند و برای حفاظت از انقلاب اسلامی و دفاع از ارزش‌های انقلاب اسلامی و اطاعت از فرمان‌ها فرماندهی معظم کل قوا حضرت آیه‌الله امام خامنه‌ای (حفظه الله) و دفاع از میهن اسلامی و مبارزه با تروریست و مزدوران استکباری به مأموریت‌های مختلفی نیز به‌صورت داوطلبانه اعزام شدند. ازجمله: مأموریت در شمال غرب و مبارزه با گروه پژاک، مأموریت به زاهدان و شهرهای اطراف و…
برای پدری چون محمدجواد گذشتن از من و بچه‌ها سخت‌ترین کار دنیا بود، اما چیزی در درونش به‌هم‌ریخته بود و انگار زمان عمل بود. باید می‌رفت تا به وعده‌هایی که در مناجات داده بود عمل می‌کرد و من علی‌رغم تمام سختی‌ها مشوقش بودم و در دلم می‌گذشت «و کفی الله المومنین القتال و کانَ اللهُ قویاً عزیزاً»