هدایت شده از خودم!
تنها کاری که میتونستی برام انجام بدی «گوش دادن به حرفم بود.» که اون کار رو هم نکردی.
من ازت میخوام که باشی تا ببینم؛ موفقیتها و شادیهاتو تا توی تکتکشون باهات سهیم باشم و با دیدن لبخندت قلب تیکهوپارهم رو پینه بزنم. اشکهاتو ببینم که مثل دونه برف از چشمات میریزن، تا مرهمی باشم بر دردی که اونهارو وادار به ترک پناهگاه همیشگیشون، چشمهات، کرده. ذوق و شوقتو ببینم تا لبخندی که با اشتیاقات به لبهام هدیه کردی، بعد از مدتها به این قلب خسته جون دوبارهای ببخشه. خیالبافیها و رویاهای دورودرازتو ببینم تا برای باقی عمرم، تمام آرزوم به حقیقت پیوستن تکتکشون باشه. میخوام باشی تا ببینم، تو رو. با تمام عیب و نقصهایی که از دید این چشمهای بیرمق و خسته، ستارههای چشمکزن آسمون وجودتن و با تمام زیباییهایی که فقط با خیره شدن به چهرهت خودشون رو نمایان میکنن. پس باش تا ببینم، باش و بمون و نرو.
هدایت شده از خودم!
شاید نباید از آدم ها خونه ساخت، شاید نباید درد ها رو تقسیم کرد، شاید نباید ساعت ها از گذشته ای که از دست رفته حرف زد، شاید نباید بودن رو انتخاب کرد. شاید و شاید..