قرارگاه جهادی شهید برونسی بوشهر
داستان های شهید عبدالحسین برونسی شهید والامقام دفاع مقدس...
از امروز به مدت 15 روز
داستان اول 1- مشهد که آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله.
به یک ساعت نکشید، دیدیم در میزنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابلهها، و نه حتی مثل زنهایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آنقدر وضع حملم راحت بود که آن طور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم.
آن خانم توی خانه ی ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را فاطمه بگذاریم.
سالها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. میگفت: وقتی رفتم بیرون، یکی از رفقای طلبه رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش میکردم. توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یک هو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتماً یه فکری برداشتین.
گریه اش افتاد. ادامه داد: اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.
🌹🌹الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🌹
داستان دوم
2- صورتش را که دیدم جا خوردم. اندازه چند سال پیر شده بود.
ساواکیها یک دندان سالم هم توی دهانش باقی نگذاشته بودند؛ چند وقت مجبور شد دندان مصنوعی بگذارد.
آن روز هر چه اصرار کردم برایم بگوید چه بلاهایی سرش در آوردهاند، فقط گفت: چیز خاصی نبوده.
یک بار که داشت برای چند تا از دوستانش تعریف میکرد، اتفاقی حرف هایش را شنیدم. شکنجههای وحشیانهای داده بودندش؛ شکنجههایی که زبان آدم گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است. او میخندید و میگفت.
من گریه میکردم و میشنیدم.
🌹🌹الهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌹🌹
داستان سوم
3-گفت: میخوام برم زاهدان، میآی؟ گفتم: ماموریته؟ گفت: نه، مسافرته.
میدانستم توی بحبوحه انقلاب به تنها چیزی که فکر نمیکند، مسافرت است. خیلی پیلهاش شدم تا ته و توی کار را در بیاورم، ولی نشد. در لو ندادن اسرار، قرص و محکم بود.
یک دبه روغن خرید. همان روز راه افتادیم.
زاهدان، مرا گذاشت توی یک مسافرخانه، خودش رفت. هرچه اصرار کردم مرا هم ببرد، قبول نکرد. گفتم: پس منو چرا آوردی؟
گفت: اگر لازم شد، بهات میگم.
دو روز بعد برگشت؛ بدون دبه روغن. گفت: بریم. گفتم: بریم؟ به همین راحتی!
باز هر چه اصرار کردم بگوید کجا رفته، چیزی نگفت.
تا بعد از پیروزی انقلاب آن راز را پیش خودش نگه داشت. بعد از انقلاب، یک روز بالاخره رضایت داد بگوید که قضیه چه بوده است. گفت: من اون روز رفتم پیش حاج آقا خامنهای، از یکی از علما نامه داشتم براشون، دبه روغن رو هم برای ایشون برده بودم.
🌹🌹الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🌹
داستان چهارم
4- مرخصی هم که میآمد، کم میدیدیمش. ولی در همان وقت کم، سعی میکرد تمام نبودنهایش را جبران کند. هم محبت میکرد بهمان، هم نماز خواندن یادمان میداد، هم از درس و مشقمان میپرسید. مدرسه هم حتی میآمد. از مدیر و معلم درباره درس خواندن و درس نخواندنمان سوال میکرد. اگر چیزهایی را که انتظار نداشت، میشنید، بعدش کلی باهامان حرف میزد و نصیحتمان میکرد.
هیچ وقت دستش را رویمان بلند نکرد.
🌹🌹الهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم🌹🌹
💠مقام معظم رهبری:
" وفادارترین قشرها به انقلاب در حضور در میدان های خطر ، همین قشرهای پایین و محرومین و مستضعفین جامعه اند ؛...🌸🍃
👥 گروه جهادی شهید برونسی شهرستان بوشهر
@boronsi
🌹اين جهاد سازندگي كه همه قشرهاي ملت را در تحت لواي خودش قرار داده است و جوانهاي ما از هر قشري در اين جهاد سازندگي وارد مي شوند، اين اثر آن اخوت اسلامي است كه دارند.🌹
ثبت نام اردوی جهادی
□گروه جهادی شهید برونسی شهرستان بوشهر□
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
تاریخ برگزاری : ۲۲ مرداد ماه ۹۷
مکان برگزاری: روستاهای محروم استان فارس
⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺
جهادگرانی که قصد شرکت در اردوی جهادی را دارند هرچه زودتر به مسئول مربوطه مراجعه کنند.
تلفن هماهنگی: ۰۹۳۸۱۱۲۴۹۸۹
فعالیت گروه جهادی شهید برونسی شهرستان بوشهر در اردوی جهادی پیش رو
✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅
👈فرهنگی
شامل کلاس های قرآن،احکام،اعتقادات و اخلاق
ویژه نوجوانان و جوانان
شامل
{دیوارنویسی} نوشتن احادیث و کلام بزرگان بر روی دیوار
شامل
🎤سخنرانی برای عموم مردم
نمایشگاه ترک اعتیاد
و...
👈ورزشی
⚽فوتبال و مسابقات متنوع
👈عمرانی
شامال
بهسازی مدرسه و مسجد
🏡مرمت و تعمیر منازل محروم
🔧شستشو و تعمیر کولر و سایل برقی
⛏ریزکاری
ساخت و ساز {درصورت بودن امکانات،فرصت و بودجه}
رنگ آمیزی
داستان پنجم
5-هر چه بهش گفتیم و گفتند فایده ای نداشت .حکمش آمده بود باید فرمانده گردان عبدالله بشود،ولی زیر بار نرفت که نرفت.
روز بعد،صبح زود رفته بود مقر تیپ.به فرمانده گفته بود:چیزی رو که ازم خواستین قبول می کنم.
لز همان روز شد فرمانده گردان عبدالله.با خودم می گفتم:نه با این که اون همه سر سختی داشت توی قبول کردن فرماندهی،نه به این که خودش پاشده اومده پیش فرمانده تیپ.
بعدها،با اصراری که کردم،علتش رو برایم گفت :
شب قبلش امام زمان (سلام الله علیه) را خواب دیده بود؛ حضرت بهش تکلیف کرده بودن.
🌹🌹الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🌹
شهید آوینی :👈 شأن انسان در ایمان، جهاد و هجرت است و هجرت مقدمه جهاد فی سبیل الله است و هجرت یعنی هجرت از سنگینیها و جاذبههایی که تو را به خاک میچسبانند.👉
شهید سیدمحمد حسینی، دانشجوی رشته فنی که از بسیجیان پایگاه شهیدان ترکیان کرج بود.
شهید سید محمدحسینی از جهادگران اعزامی استان البرز به مناطق محروم استان کرمانشاه بود که بر اثر سانحه رانندگی به همراه یک تن دیگر از بسیجیان جهادگر در استان کرمانشاه به شهادت رسید.
در این حادثه دو دانشجو به نامهای امین شیرازی و سیدمحمدحسینی شهید شدند.
@boronsi