شاید منجی
فردا در خانه را بکوبد و بلند بگوید، بوسه آوردهام
برای رویت به جای اشک ..
آدمیزاد چای زیاد مینوشید، چرا که دوای بسیار از مشکلاتش را در آن میدید. چای، چـارهی اصلی دردش نبود فقط همچون یک آدم، رد زخم را میبوسید ..
شکوفهی گیلاسی بودم که حتی از باد بهاری میترسید، ستاره آبیِ درون چشمانت را دیدم و برای بوسیدنش جرأت یافتم ..
نه هیچگاه به بودنت عادت کردم و نه به نبودنت، همواره تازه بودهای، مثل یک زخمی که جایِبوسه باشد ..
من و شعر هردو زاده شدیم که از تو و برایت بنویسیم. از تو، که چگونه از آن شبهایی که ماه مهمان ما بود، تنها بوسه به یادگار ماند ..