یه تیکه از یه کتاب بود میگفت:
نمیتونم بدون میل بیپایانم برای بوسیدنت بهت نگاه کنم ..
ببوسمت؟
قهوه دم کنم،
بغلت بگیرم،
بگو چه کنم که از قاب عکست بلند شوی؟
بیایی و دوباره روی زانوهایم بخوابی ..
سالها بعد؛ که مُشتی خاک از سرزمینات شدهای، باران که میزند بویی به مشام خواهد رسید. کاش بوی عشق و امید بلند شود. نه ترس و حسرت ..