#رمان📖
#قسمت_نهم9⃣
دفتر رو در آوردم و دادم دستش ...
- آقا امانت تون ... صحیح و سالم ...
خنده اش گرفت ...!!!
زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن
- مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر ...
با عجله پله ها رو دو تا یکی دو طبقه رو دویدم پایین ...
رفتم دفتر ... مدیر باهام کار داشت ...
- ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ...
کلید رو گذاشت روی میز ...
- هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم اسراف نشه ... بیت الماله ...!
از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن ...
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ...
اون روز که به خاطر خدا ... برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ...
و خدا نگذاشت راحت اشتباهم رو جبران کنم. در کنار تاوان گناهم یه امتحان ازم گرفت... یه امتحان خیلی سخت....!
اشک توی چشم هام جمع شده بود ...
ان الله ... تعز من تشاء ... و تذل من تشاء ...
خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند ..
من سعی می کردم با همه تیپ و اخلاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...
تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ...
شناخت شخصیت ها ... منش ها و رفتارها ...
برام جالب بود ...
اگر چه اولش با این فکر شروع شد:
- چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها حتی در شرایط مشابه میشه..؟
و بیشترین سوال ها رو هم تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم برام درست کرده بود ...
خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...
من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ...
برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ...!
مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود ... و می خواستم این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ...
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد: تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟
بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن امروز ازش فاصله می گرفتن و پدری که تا چند وقت پیش علی رغم همه بدرفتاری هاش در حقم پدری می کرد کم کم داشت من رو طرد می کرد ...
حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ...
رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیبم نمی شد ... به مهمانی خـدا وارد شدم!!!
#ادامه_دارد
#حال_خوش_خواندن📚
┄┄┅┄ ✶✶★ ❀ ★✶✶┄┅┄┄
📲|
#رمان📖
#قسمت_دهم0⃣1⃣
یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه من چای رو دم کرده بودم ...!
پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود
اون روز سحر نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سلامم رو هم نداد ...
سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ...
با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ...
- به والدین خود احسان می کنید؟
جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ...
- لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش ...
بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...
- من چه شری به کسی رسونده بودم؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی جواب می دادم؟ غیر از این بود که ...
چشم هام پر از اشک شده بود ...
یه نگاه بهم انداخت .. نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود...
- اصلا لازم نکرده روزه بگیری ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ...
- امـــا ...
صدام بغض داشت و می لرزید ...
- به تو واجب نشده من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ...
نفسم توی سینه ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد
همون جا خشکم زده بود ...
مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ...
- شبتون بخیر ...
و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ...
- خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی ...
گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ...
صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد ... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ... که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده
تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... ازتوی آشپزخونه صدا می اومد ... دویدم سمت دستشویی کهیهو ...
اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ...
اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ...
- تو که هنوز بیداری ...
هول شدم ...
- شب بخیر ...
و دویدم توی اتاق ...
قلبم تند تند می زد ...
- عجب شانسی داری تو .. بابا که نماز نمی خونه ... چرا هنوز بیداره؟
این بار بیشتر صبر کردم ... نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد ... چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود... رفتم دستشویی و وضو گرفتم ...
جانمازم رو پهن کردم ... ایستادم ... هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم ... که سکوت و آرامش خونه ... من رو گرفت ...
دلم دوباره بدجور شکست ... وجودم که از التهاب افتاده بود... تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم ...
رفتم سجده ...
- خدایا ... توی این چند ماه ... این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم ...
بغضم شکست ...
- من رو می بخشی؟ ... تازه امروز، روزه هم نیستم ... روزه گرفتنم به خاطر تو بود ... اما چون خودت گفته بودی ... به حرمت حرف خودت ... حرف پدرم رو گوش کردم ... حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم ...
از جا بلند شدم ... با همون چشم های خیس ... دستم رو آوردم بالا ... الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ...
هر شب ... قبل از خواب ... یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق ... بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم ... دور از چشم پدرم ... توی تاریکی اتاق ... می ترسیدم اگر بفهمه ... حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره...!!!!
#ادامه_دارد
#حال_خوش_خواندن📚
┄┄┅┄ ✶✶★ ❀ ★✶✶┄┅┄┄
سلاااام رفقا حالتون چطوره؟
از این به بعد اگر توفیق داشته باشیم میخوایم هر روز یه حدیث از ائمه معصومین بزاریم و استفاده کنیم🌺
با ما همراه باشید✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم 🕊️
#استوری ♥️|•••
هَـواموداشـتهبـاشاقــا ツ
اگـهحـواسمبهـ{تُـو}نیسـت•••
______________
●••بوی پلاک••●
✨﷽✨
✍هر جا غصّه دار شدی استغفار کن ... استغفار امان انسان است ... به این کاری نداشته باش که چرا محزون شده ای ، اذیّتت کرده اند؟ گناهی کرده ای؟
محزون که شدی #استغفار کن ...چه غم خود را داشته باشی و چه غم مؤمنین را، استغفار غم ها را از بین می برد ...
همان طور که وقتی خطا می کنی
همه صدمه می خورند،
مثلاً وقتی چند نفر کفران نعمت می کنند
به همه ضرر می رسد؛
استغفار هم که می کنی به همه ماسوای
خودت نفع می رسانی ...
دلهاتون خالی از غصه❤️
#شب_جمعه همه در حسرتِ زوّارِ توایم،
یک نظری کردی و صد سال بدهکار توایم✋🏻
#شب_زیارتی_سیدالشهداع❤️
#اللهم_الرزقنا_کربلا❤️
#بــوے_پـلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🕊
🎥ببینید | چای خوردن حاج قاسم از دست رزمنده های مقاومت❤️
#بــــوے_پــلاڪ
18907.mp3
2.52M
#ملاباسم_کربلایی
🎼 أُصلي عـليكَ أبا الفرقدينِ؛
عِراقَ عليٍ عِراقَ الحسينِ...
...♡
وَ ارْحَم شِدَّةَ ضُرّي،
وَ فُكَّني مِن شَدِّ وَثاقي
و به بدحاليام رحم كن
و رهايم ساز از بند محكم گناه🌱
#دعایکمیل
+شب جمعه هوایت نکنم میمیرم...💔
#بــــوے_پـلاڪ
هوای کوی تو داریم و حیف بالی نیست...
از دور سلام
#السلامعلیکیااباعبدالله♥️
#بــــوے_پـلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍وقتی خدا می بخشه این شکلی می بخشه😍
#بــــوے_پــلاڪ
🌱[تأثیـــر شـــاد کــردن دل امــام زمــان (عج)]🌱
👈 آیت الله بهجت(ره):
🍃 وقتی دل مؤمنی را شاد كنید، خدا از لطف، مَلکی را خلق میکند که آن ملک، شما را از بلاها و تصادفات و ... حفظ میكند.
🍃 این که میبینید در برخی تصادفات بعضیها محفوظ میمانند در حالی که به نفر کناری آنها آسیب وارد میشود به سبب این است که آن شخصِ محفوظ مانده، در مسرّت اهل ایمان نقش داشته است.
📚 برگی از دفتر آفتاب، صفحه ١٨۴.
🌱[ حالا فکر کن اگه کاری کنم که دل امام زمان رو شاد بکنه، چی میشه ...]🌱
•○●بوی پلاک●○•
.
بیـا که جهان بی تـو بیمار است 💔
#اللهمعجللولیكالفرجبهحقعمهساداتـ
#بـــــوے_پـلاڪ
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
📌 باهاش حرف بزن
🔆 هیچوقت فکر نکن که امام زمان کنارت نیست. همهٔ حرفها و شکایتها رو به امام زمان بگو و این رو بدون که تا حرکت نکنی، برکتی نمیاد سمتت.
👤 بخشی از وصیتنامهٔ شهید علی اصغر شیردل
📚 منبع: سایت رشد
#مهدویت
─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─
#بــــوے_پـلاڪ
💠 عذاب دروغگو 💠
✨روزى #رسول اكرم (ص ) فرمود ديشب در خواب ديدم كه مردى نزد من آمد و گفت برخيز برخاستم . دو مرد را ديدم كه يكى ايستاده و در دست خود چيزى شبيه بعصاى #آهنين دارد و آنرا بر گوشه دهان مرد ديگرى كه نشسته است فرو مى برد باندازه اى فشار مى دهد تا ميان دو شانه اش مى رسد آنگاه بيرون آورد و در طرف ديگر دهان او داخل مى كند، طرف اول #خوب مى شود اين قسمت ديگر را هم مانند قبلى پاره مى كند بآنشخص كه مرا حركت داد گفتم اين چه كسى است و براى چه اينطور عذاب مى كشد، گفت اين مرد دروغگو است كه در قبر او را تا روز #قيامت اينطور كيفر مى دهد
📚منتهى ، ج 1، ص 328
•○●بوی پلاک●○•
¤
•
ــ توکجاغِیبتمیزنـه؟
وقتیناراحتییھومحومیشی..!!
+ میرمپیشرفیقامیکمآروممکنن(:
چطور؟!
ــ اینرفیقاتکینکهمننمیشناسم!
ازبچههایدانشگاهن؟!
+ نـه..!🌱
رشتهشونبامافرقداره؛
اونافارغالتحصیلشَھادتاند'🕊^
◦•●◉✿بوے پلاڪ✿◉●•◦