#تلنگرانه🌱
استـاد پناهـیان
"رشد" تـو در ارتبــاط گرفتن و
تحمّـل ڪسانے است ڪه با تـو #جور نیستند؛🙂💓
امـام باقـر؏ :🦋
بــا صبـر و تحمـّلِ #اذیت اطرافیانـم،
بھ خدا مُقـرَّب مےشوم!🖇⏳
@montazer_shahadat313
🍃☺️
شهید چمران:
درجہ"ڪمال "انسان بہ اندازه"مقاومتي"است کہ
دربرابر خواستہ هاے نفسانے
خودابرازمیڪنه!
#سخن بزرگان♥️
@montazer_shahadat313
گفتم: بذار هر وقت به سنِ
حبیب رسیدی، الان برای
[شهادت] زوده، بمون و خدمت کن.
جواب داد:
اما لذتے که علےاکبر بُرد
هیچوقت حبیب بن مظاهـر نبرد. :)
#تولدتمبارڪعمارِحلب:)
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
@montazer_shahadat313
°•|♥️
#با_شہدا_تا_شہادت🙂🎈
بگـــــو به خدا :)
دِلـَم یه رِفیـق میخواد
از اون خُدایـےها...✨
ڪه کِنارش
نَه قیافه و تیپِت مُهِم باشه
نه پولتُ مَدرکټ...📑
فَقط حَواسـش به دِلت باشه
ڪه یهوَقٺ بوےِ غیرِخُدا نَگیره🌙💛
#رفیق_شہید
@montazer_shahadat313
✨امام خامنه ای:
توقعی که ما داریم این است که فرآورده ی دانشگاه جمهوری اسلامی -نه به نحوه استثنا، بلکه به نحو قاعده- چمرانها باشد.
#عکس_نوشته
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
@montazer_shahadat313
[• #نھج_علے(ع)☀️ •]
🕯🕯🕯🕯
✨بہ نام خـــــــداے علے✨
🤔 کجا داریم میریم؟؟
😁 ملاقات با یه آدم مشهوووور.
😳 اَاَاَاَ!!!! این که ثروتش سربه
فلک میزنه .
😁 بهت که گفته بودم.
🤔 حالا چرا جلوش دولا،راست میشدی؟؟
😁 داشتم احترام می کردم
😠 حتما به خاطر پول زیادش دیگه
😁 آری آری.
😠 پس خیلی بدبختی!!!!!!!
😁 چرا؟؟ اتفاقا خیلی هم خوشبختم.
😔 چون با اینکارت دوسوم ثروت
خودت از دستت رفت .
😁 بزار چک کنم📱. هیچی نشده.
😠 پولت و نگفتم دینت و گفتم که
دوسومش از دستت رفت.
📚|• #نهج_البلاغه. حکمت ۲۲۸
مطابق با ترجمه #محمّد_دشتی
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه
پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😌👇
[•✍•] @montazer_shahadat313
°°🧡°°
#سُخنـ نابــــ🌱
وَکـسی كه بِه دُنبــال نُور استــ
این نور`هرچِهِ قَدر کُوچـک بَاشد
دَر قلبــ او بزرگ حواهد شُد.🌱
#شَهید مصطفی چـمران♥️
@montazer_shahadat313🌙
امام_رضا_(1).mp3
28.35M
🎼 ایران ؛
تحت فرامین علی است....
#ولادتامامرضایدݪ
#حاجمحمود
🌱السَّلَامُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلِيَاءَ اللَّهِ وَ أَحِبَّاءَهُ 🌸
السلام علیک یا صاحب الزمان عج
السَّلَامُ علیک یا علی بن موسی الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📩
◄ #ڪـــــلام_شهـــــید
🍁شهید مصطفی چمران:
خود را بزرگتر از آن می دانم که
#محـــبت خود را از کسی دریغ
کنم هرچند آنها محبت مرا درک
نکــنند.
@montazer_shahadat313
[• #منبر_مجازے📿 •]
.
.
⇦•می گویند با هر ڪس باید مثل خودش رفتار ڪرد!😶
❌شما گوش نڪنید ❌
⇦•چون اگر چنین بود ،
از منش و شخصیت هیچڪس،
چیزی باقی نمی ماند ! 🙅🏻♂
هر ڪس، هرچه به سرت آورد،
فقط خودت باش!☝️
⇦•نگذار برخورد نادرست آدمها،
"اصالت و طبیعت" تو را خدشه دار ڪند
اگر جواب هر جفایی، بدی بود؛
ڪه داستان زندگی ما📚،
خالی از ؛ آدمهای خوب می شد.☹️
#تونیکیکنودردجلهانداز
.
.
[•⏳•] @montazer_shahadat313
شهید چمران.mp3
3.38M
📻🎙#رادیو_پلاک
📞 بیسیم چی
👈چ مثل چمران👉
انتشار و تولید به مناسبت ایام شهادت شهید دکتر مصطفی چمران.
دلنگاشته_صوت شهید
@montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️مهربانی امام زمان (ع)❤️
🔷امام زمان (ع) : ما همیشه به یاد شما هستیم . ما شما رو نگه داشتیم
💟 والله من بیشتر از خودت تو رو دوست دارم ...
#استاد_هاشمی_نژاد
@montazer_shahadat313
【• #ازخالق_بہمخلوق📞 •】
.
.
سوره 👈 هود
آیه 👈 114
.
.
[•♥🍃•] @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #از_تولد_تا_شهادت !
شهادت سردار شهیدحاج محمد ابراهیم همت.
@montazer_shahadat313
#عشقینه
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_نه
رفتم تو تلگرامم
بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم
اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم
در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم
_ن بابا درس نمیخونم که
همون لحظه مصطفی پیام داد
+شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !!
بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرشو گذاشته!
نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم
بهش پیام دادم
_چقدر دلم برات تنگ شد
مرسی باوفا!!
چقد بهم سر میزنی
به دقیقه نکشید جوابمو داد
+به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن
_ن بابا درس کجا بود
استیکر چش غره فرستاد
_اها راستی جزوه رو نوشتی؟
+اره نوشتم
چند بار میخاستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود
(دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم)
_عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت
+نه دیگه زحمتت میشه
اگه ادرس بدی میارم برات
_خب تعارف که نداریم من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم
اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو
راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟
استیکر خنده فرستادو
+خونه ننش بود الان خونه ماست
_عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش
(اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!)
اروم زدم رو پیشونیم
مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد
+جوابمو نمیدی؟؟؟
رفتم پی ویش
_مصطفی بسه
به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره
+عه سلام
چرا
_نمیدونم
+میخوای من بیام؟
_نه نمیخام. فقط زودتر به مامانم بگو
گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم
تو فکر این بودم که فردا چجوری برم
چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!!
اصن باید کادو ببرم براشون؟!
یا ن!!!
بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت
وای خدایا کلافم چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد
از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم
به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود
پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم
ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد
این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونست و خدا
رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد
واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل
سریع رفتم سمتش
_سلام مامان خوبی؟
+صبح بخیراره
چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟!
_وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا
اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده
به خدا حالم بهم میخوره!
یه کاری کن خواهش میکنم
+نکنه چشات ضعیف شده؟
_ها؟ چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه
+باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه
_عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟
+نه نمیرم
دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی
کچلم کردن
_اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار
+چته تو دختررر؟؟پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی
کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد
+اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری برو گمشو خاک به سر
_اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا
وضومو که گرفتم نمازمو خوندم
رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم
همین که کتابمو باز کردم محوش شدم
با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم
+پاشو لباس بپوش بریم دکتر
_چشم
یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد
یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم
روسری بلندمو برداشتم و سرم کردم و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه
موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد
خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم
از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه
با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در
منم دنبالش رفتم
از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم
دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین
تا برسیم یه اهنگ پلی کردم
چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#عشقینه🌸
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب
یه راست رفتیم تو اتاق دکتر
چون واقعا من تو شرایط سختی بودم
حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود
برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم
نشستم رو به رو دکتر چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد
مامانم کنارش وایستاده بود
از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد
برا همین میشناختتش
بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف
+خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟
مامان پوفی کشید و
_این جور که معلومه
ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه
چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم
با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم
چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد
چشمامو باز و بسته کردمو
_نمیتونم واقعا نمیبینم
نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود
دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش
به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم
زود گفتم
_عه عه این خوبه ها
دکتر با دقت نگاه کرد
+مطمئنی؟
_بله
+شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی
سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم.
اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم
برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم
مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر
_الان باید عینک بزنه؟
+بله دیگه
_عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون.
یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان
از جام پاشدم و کنارش ایستادم.
بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون
مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود
سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه
چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد
آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم
مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه
تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد
+اره
مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم.
_میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟
مشکوک بهم زل زد
+چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟
_جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش
+الان من حوصله ندارم
_اهههه به خدا واجبه مامان باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه
کمربندشو بست و گف
+باشه فقط زود برگردیاا
_چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه
چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم
با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم
تپش قلب گرفته بودم از هیجان
چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد
حدس زدم شاید خراب باشه
واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در
چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم
وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در
تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد
حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا
دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم
تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت
انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش
اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم
سرش و انداخت پایین و گفت
+سلام. ببخشید پشت در موندین صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو
با تمام وجود خداروشکر کردم
با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم
فکر کنم از همیشه بیشتر بود
یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا
صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه
حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم
_ سلام
فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل
رفتم تو حیاط
درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل
صداش به گوشم رسید که گفت
+ریحانههه !!ریحانهههه!
چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود
به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود
ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست
ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره.
ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚