eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
261 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 استـاد پناهـیان "رشد" تـو در ارتبــاط گرفتن و تحمّـل ڪسانے است ڪه با تـو نیستند؛🙂💓 امـام باقـر؏ :🦋 بــا صبـر و تحمـّلِ اطرافیانـم، بھ خدا مُقـرَّب مےشوم!🖇⏳ @montazer_shahadat313
🍃☺️ شهید چمران: درجہ"ڪمال "انسان بہ اندازه"مقاومتي"است کہ دربرابر خواستہ هاے نفسانے خودابرازمیڪنه! بزرگان♥️ @montazer_shahadat313
گفتم: بذار هر وقت به سنِ حبیب‌ رسیدی، الان برای [شهادت] زوده، بمون و خدمت کن. جواب داد: اما لذتے که علےاکبر بُرد هیچوقت حبیب بن مظاهـر نبرد. :) :) @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•|♥️ 🙂🎈 بگـــــو به خدا :) دِلـَم یه رِفیـق میخواد از اون خُدایـے‌ها...✨ ڪه کِنارش نَه قیافه و تیپِت مُهِم باشه نه پولتُ مَدرکټ...📑 فَقط حَواسـش به دِلت باشه ڪه یه‌وَقٺ بوےِ غیرِخُدا نَگیره🌙💛 @montazer_shahadat313
✨امام خامنه ای: توقعی که ما داریم این است که فرآورده ی دانشگاه جمهوری اسلامی -نه به نحوه استثنا، بلکه به نحو قاعده- چمرانها باشد. @montazer_shahadat313
[• (ع)☀️ •] 🕯🕯🕯🕯 ✨بہ نام خـــــــداے علے✨ 🤔 کجا داریم میریم؟؟ 😁 ملاقات با یه آدم مشهوووور. 😳 اَاَاَاَ!!!! این که ثروتش سربه فلک میزنه . 😁 بهت که گفته بودم. 🤔 حالا چرا جلوش دولا،راست میشدی؟؟ 😁 داشتم احترام می کردم 😠 حتما به خاطر پول زیادش دیگه 😁 آری آری. 😠 پس خیلی بدبختی!!!!!!! 😁 چرا؟؟ اتفاقا خیلی هم خوشبختم. 😔 چون با اینکارت دوسوم ثروت خودت از دستت رفت . 😁 بزار چک کنم📱. هیچی نشده. 😠 پولت و نگفتم دینت و گفتم که دوسومش از دستت رفت. 📚|• . حکمت ۲۲۸ مطابق با ترجمه پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😌👇 [•✍•] @montazer_shahadat313
°°🧡°° ‍‍ـ نابــــ🌱 وَکـسی كه بِه دُنبــال نُور استــ این نور`هرچِهِ قَدر کُوچـک بَاشد دَر قلبــ او بزرگ حواهد شُد.🌱 مصطفی چـمران♥️ @montazer_shahadat313🌙
شهادت رآ به شهید میدند نه به جامانده..!
🌱السَّلَامُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلِيَاءَ اللَّهِ وَ أَحِبَّاءَهُ 🌸
السلام علیک یا صاحب الزمان عج السَّلَامُ علیک یا علی بن موسی الرضا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📩 ◄ 🍁شهید مصطفی چمران: خود را بزرگتر از آن می دانم که خود را از کسی دریغ کنم هرچند آنها محبت مرا درک نکــنند. @montazer_shahadat313
[• 📿 •] . . ⇦•می گویند با هر ڪس باید مثل خودش رفتار ڪرد!😶 ❌شما گوش نڪنید ❌ ⇦•چون اگر چنین بود ، از منش و شخصیت هیچڪس، چیزی باقی نمی ماند ! 🙅🏻‍♂ هر ڪس، هرچه به سرت آورد، فقط خودت باش!☝️ ⇦•نگذار برخورد نادرست آدمها، "اصالت و طبیعت" تو را خدشه دار ڪند اگر جواب هر جفایی، بدی بود؛ ڪه داستان زندگی ما📚، خالی از ؛ آدمهای خوب می شد.☹️ . . [•⏳•] @montazer_shahadat313
شهید چمران.mp3
3.38M
📻🎙 📞 بیسیم چی 👈چ مثل چمران👉 انتشار و تولید به مناسبت ایام شهادت شهید دکتر مصطفی چمران. دلنگاشته_صوت شهید @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️مهربانی امام زمان (ع)❤️ 🔷امام زمان (ع) : ما همیشه به یاد شما هستیم . ما شما رو نگه داشتیم 💟 والله من بیشتر از خودت تو رو دوست دارم ... @montazer_shahadat313
【• 📞 •】 . . سوره 👈 هود آیه 👈 114 . . [•♥🍃•] @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*ناحله🌸* قسمت چهل ونهم، پنجاه و پنجاه ویک
🌺 رفتم تو تلگرامم بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم _ن بابا درس نمیخونم که همون لحظه مصطفی پیام داد +شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !! بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرشو گذاشته! نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم ‌بهش پیام دادم _چقدر دلم برات تنگ شد مرسی باوفا!! چقد بهم سر میزنی به دقیقه نکشید جوابمو داد +به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن _ن بابا درس کجا بود استیکر چش غره فرستاد _اها راستی جزوه رو نوشتی؟ +اره نوشتم چند بار میخاستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود (دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم) _عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت +نه دیگه زحمتت میشه اگه ادرس بدی میارم برات _خب تعارف که نداریم من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟ استیکر خنده فرستادو +خونه ننش بود الان خونه ماست _عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش (اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!) اروم زدم رو پیشونیم مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد +جوابمو نمیدی؟؟؟ رفتم پی ویش _مصطفی بسه به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره +عه سلام چرا _نمیدونم‌ +میخوای من بیام؟ _نه نمیخام. فقط زودتر به مامانم بگو گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم تو فکر این بودم که فردا چجوری برم چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!! اصن باید کادو ببرم براشون؟! یا ن!!! بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت وای خدایا کلافم چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونست و خدا‌ رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل سریع رفتم سمتش _سلام مامان خوبی؟ +صبح بخیراره چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟! _وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده به خدا حالم بهم میخوره! یه کاری کن خواهش میکنم +نکنه چشات ضعیف شده؟ _ها؟ چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه +باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه _عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟ +نه نمیرم دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی کچلم کردن _اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار +چته تو دختررر؟؟‌پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد +اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری برو گمشو خاک به سر _اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا وضومو که گرفتم نمازمو خوندم رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم همین که کتابمو باز کردم محوش شدم با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم +پاشو لباس بپوش بریم دکتر _چشم‌ یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم روسری بلندمو برداشتم و سرم کردم‌ و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در منم دنبالش رفتم از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین تا برسیم یه اهنگ پلی کردم چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت بہ قلمِ🖊 💙و 💚
🌸 🌺 از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر چون واقعا من تو شرایط سختی بودم حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم نشستم رو به رو دکتر چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد مامانم کنارش وایستاده بود از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد برا همین میشناختتش بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف +خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟ مامان پوفی کشید و _این جور که معلومه ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد چشمامو باز و بسته کردمو _نمیتونم واقعا نمیبینم نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم زود گفتم _عه عه این خوبه ها دکتر با دقت نگاه کرد +مطمئنی؟ _بله +شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم. اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر _الان باید عینک بزنه؟ +بله دیگه‌ _عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون. یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان از جام پاشدم و کنارش ایستادم. بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد +اره مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم. _میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟ مشکوک بهم زل زد +چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟ _جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش +الان من حوصله ندارم _اهههه به خدا واجبه مامان باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه کمربندشو بست و گف +باشه فقط زود برگردیاا _چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم تپش قلب گرفته بودم از هیجان چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد حدس زدم شاید خراب باشه واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا‌ دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم سرش و انداخت پایین و گفت +سلام. ببخشید پشت در موندین صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو با تمام وجود خداروشکر کردم با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم فکر کنم از همیشه بیشتر بود یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم _ سلام فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل رفتم تو حیاط درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل صداش به گوشم رسید که گفت +ریحانههه !!ریحانهههه! چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره. ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚