eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
261 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
روضه خانگی - امام جواد(ع) - 186.mp3
4.63M
🎙یا جوادالائمه ادرکنی... 🔻مناجات با (ع) 🔻روضه (س) 🔹مجلس | 07:11 👤حاج محمد @montazer_shahadat313
سلام رفقای جان قراره از این به بعد دورهمی برگزار کنیم در کانال و مطالب آموزنده ای در دورهمی گفته بشه از شما رفقای عزیز چفیه خونی دعوت میشه امشب ساعت 21در دورهمی اول ما شرکت کنید منتظر حضور گرمتان هستیم🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 زندگی‌ شوقِ رسيدن بہ هـمان پروازی است ڪہ شــــ🌷ـــهـادت نام دارد . . . 🌱♥️ @montazer_shahadat313
🖊 -سلام 🌺 -کانال به نام شهداست دوست عزیز و باید پست های کانال متناسب با اسم باشه
🖊 -سلام 🌺 -بعضی مواقع مشکلاتی پیش میاد که نمیشه ولی... -ساعت3هر روز منتظر باشید😊
🖊 -سلام 🌺 -بخاطر مشکلانی که پیش اومد دو روز نزاشتیم😔 -ولی صبر کن عزیز -گر صبر کنی ز قوره حلوا سازند☺️
🖊 -سلام 🌺 -ممنون از انرژی شما 😍 -روزی سه پارت کافیه دیگه بقیه اش منتظر باشید😜
🖊 -سلام 🌺 -ممنون انرژی😍 -محتاجیم به دعا
🖊 -سلام 🌺 -چشم تمام سعیمون میکنیم کمتر پست بزاریم😊 -البته بعضی از اعضا وقتی کم پست میزاریم لفت میدن😔
🖊 -سلام 🌺 -ممنون انرژی😍 -با دعوت دوستاتون حس خوب به اونا هم بدین😜
🖊 -سلام 🌺 -آقا کپی آزاده ولی با ذکر صلوات و دعای فرج
🖊 -سلام 🌺 -اجازه هست ولی شرط داره . . -صلوات و دعای فرج یادت نره
🖊 -سلام 🌺 -چه موضوعاتی مد نظر شماست🤔
🖊 -سلام 🌺 -روزی 3پارت کافیه فکر میکنم -پارت هدیه هم بعضی مواقع میزاریم🎁
🖊 -سلام 🌺 -ممنون انرژی😍 -همون 3پارت که گفتم بعضی مواقع هم پارت هدیه🎁کافیه دیگه☺️
🖊 -سلام 🌺 -میزاریم امروز جبران این دو روزی که نزاشتیم☺️
😍🌈 خدا زمین رو گرد آفرید تا به انسان بگه همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیده ای درست در نقطه آغاز هستی♥️🥀 @montazer_shahadat313
♥️ حضرت علی (ع): در شگفتم از کسی که می بیند هر روز از جان و عمر او کاسته می شود اما برای مرگ آماده نمی شود ⚰💔 . . . 💜|| @montazer_shahadat313
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° +باشه .خب خدا به آقا محمد رحم کرد .پسره تو رو میگرفت بیچاره میشد! جوری برگشتم سمتش که گردنم رگ به رگ شد ! _مامان ؟؟؟محمد ...مح....مد کیه؟ +ما چندتا محمد داریم ؟آقا محمد دهقان فرد. بهت زده بهش خیره موندم!حس کردم گلوم خشک شده! مامانم ادامه داد:ولی فاطمه خودمونیم،خدا خیلی دوستت داره. صدای دلت و شنید! مامانم حرف میزد و من فقط متوجه باز و بسته شدن دهنش بودم. چیزی از حرفاش نمیفهمیدم . نگاه خیره منو که دید ماشین و یه گوشه نگه داشت. فهمید که چقدر باور حرفش برام دشواره ! رفتم بغلش و به اشکام اجازه باریدن دادم با اینکه یه روز گذشته بود از شوق خبری که مامانم بهم داده بود فقط میتونستم گریه کنم. هنوز باورم نشده بود! یعنی تا وقتی که محمد و تو خونه امون نمیدیدم باورم نمیشد. به خودم حق میدادم که به این راحتی باور نکنم.همچی برام مثله یه علامت سوال بود. قرار شد مادرم با بابام حرف بزنه. انقدر که طول و عرض اتاق و گذروندم پاهام خسته شد و نشستم. از دیشب تا الان خداروشکر گفتم. من هیچ وقت فکرشم نمیکردم مامانم اینو بهم بگه .همیشه تو خواب هام میدیدمش ولی فکر نمیکردم یه روزی تو واقعیت این اتفاق بیافته .محمد یه پسر فوق العاده بودبا ویژگی های خاص! هنوز برام عجیب بود که چطور از من خاستگاری کرد ؟ میترسیدم بلند شم و ببینم همه ی اینا یه خوابه شیرینِ! صدای در و که شنیدم از اتاقم بیرون اومدم و دنبال مادرم گشتم. رو کاناپه نشسته بودکنارش نشستم و گفتم:باهاش صحبت کردی؟ +فاطمه جان بابات خیلی دلخوره .حس میکنم فهمیده یه خبراییه .ازمن پرسید چطور فاطمه مصطفی و نیما و رد کرد اما با این مشکلی نداره! اونم با این همه تفاوت و ۹ سال اختلاف سنی!؟ حالا تو نگران نباش من سعی میکنم راضیش کنم بلاخره بعد چهار روز پر استرس که برای من به اندازه چهل سال گذشته بود بابا رضایت داد که محمد اینا بیان خونمون ولی فقط به عنوان مهمون! استرسی که امروز به جونم افتاده بود از استرس روزای قبل شدید تر بود! از رفتار بابا باهاشون میترسیدم. قرار شد آخر هفته یعنی دو روز دیگه که محمد از تهران برمیگشت بیان خونمون. دلم برای خودم میسوخت! بازم باید تو انتظار میسوختم همش به این فکر میکردم چی باید بهش بگم ؟چجوری رفتار کنم؟چجوری راه برم؟چجوری چادرم و نگه دارم ؟ چجوری چایی ببرم براشون ؟اصلا چی بپوشم!؟ کلی سوال ذهنم و پر کرده بود . هر ثانیه به عکساش نگاه میکردم و رو جزئیات چهرش دقیق میشدم با دیدن لبخندش خندم میگرفت . مطمئن بودم علاقه ای به من نداره برای همین برام سوال بود چرا میخواد بیاد خاستگاریم! همش فکر میکردم مامانم درست نشنید و نرگس واسه شخص دیگه ای ازمن خاستگاری کرد . این افکار سوهان روحم شده بود .حتی از نگاه همراه با پوزخند پدرم هم تلخ تر بود. هی گوشه های ناخونام رو میجوییدم‌ ...! از انبوه سوال هایی که جوابی براشون نداشتم کلافه شدم! رو صندلی رو به روی میز ارایشم نشستم. میخواستم تمرین کنم که باید چجوری رفتار کنم . تو آینه به حالت چهرم نگاه کردم و با خنده گفتم: _سلام نه نه اینجوری خوب نیست فکر میکنه هولم یه خورده جدی تر، _سلام اینجوریم ک خیلی خشکه، _سلام خیلی خوش اومدین. اه اینم خوب نیست!پس چیکار کنم؟ اول به کدومشون سلام کنم؟ گل و شیرینی میارن یعنی ؟؟ کی از دستش بگیره؟ کت و شلوار میپوشه؟ خب من اگه تو اون لباس ببینمش که غش میکنم! تو آینه داشتم با خودم حرف میزدم که مامان اومد +اه دختر تو نمیخوای چیزی انتخاب کنی که بپوشی؟اصن رفتی دنبال چادرت؟ _ای وای نه! +بله میدونستم.بیا بگیر ببین خوب شده؟ _وای گرفتینشششش!الهی قربونتون برم من! +خب بسه زبون نریز بیا بشین دو صفحه درس بخون بلکه از استرست کم شه. _باشه حالا درسم و هم میخونم. +از دست تو. چادرو انداخت تو اتاق و بیرون رفت. چادر گل گلی آبیم رو که روش اکلیلی بود گرفتم،سرم کردم و روبه روی آینه ایستادم. به به!چقد خوب شده‌! چادر و گذاشتم رو تخت و در کمدم رو باز کردم. یه مانتو تقریبا شبیه به رنگ چادرم برداشتم. قسمت بالاییش کله غازی و پایینش طوسی بود. تا روی زانوهام میرسید. دکمه های چوبی قشنگی داشت. پارچه ی بالاتنش چین چینی بود و یقش هم گرد بود. یه شلوار لول خاکستری هم برداشتم و کنارش گذاشتم. سمت کمد روسری هام رفتم. یه روسری رنگ روشن که گلای طوسی و صورتی توش داشت و برداشتم. گیره های روسریم وکنارش گذاشتم. یه صندل مشکی از زیر کمد برداشتم وکنار تخت انداختم. دلم میخواست از شادی پرواز کنم . لپ تابم و روشن کردم و یه اهنگ شاد پخش کردم. دراز کشیدم رو تخت و سعی کردم به جز این حس خوب به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم بہ قلمِ🖊 💙و @montazer_shahadat313
امام‌جواد(ع)الگوےحرکٺ‌ملّٺ‌ایران‌بود @montazer_shahadat313