eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
256 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃 . همون موقع به خان جون زنگـ زدم و گفتم ڪه قبول شدم. خیلی خوشحال شد و گفت ڪه این هفته برنامه دارم برات . بعد از اینکه باهاش صحبت ڪردم به بہشت زهرا رفتم ... دو تا دسته گل خریدم و به سمت قطعه سرداران بی پلاڪ رفتم ، دل تو دلم نبود ڪه این خبر رو بهشون بدم ... بر سر هر مزارے یڪ شاخه گل گذاشتم و ڪنار مزار همان شہیدی نشستم ڪه قبلا با هانیه نشسته بودیم ، دوتا شاخه گلِ در دستم را روی مزار گذاشتم ... لبخندی زدم : سلام ، ببخشید این چند روز مشغول ڪنکور بودم و ازتون غافل شدم اما بلاخره تلاشام جواب داد قبول شدم... ڪلی حرف زدم از حرفاے احسان تا ...ڪنڪورم و ازشونم ڪمڪ خواستم ... بعد از خداحافظی از آنجا دل کندم. آرامش عجیبی گرفته بودم .. سوار تاڪسی شدم و سر خیابانمان پیادهـ شدم به طرف خانه رفتم و کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم . ڪفش هایم را در جاڪفشی گذاشتم و با صدایی نسبتا بلند سلام ڪردم ، بابا به طرفم برگشت و لبخند مہربانی نثارم ڪرد : سلام دخترم ، ڪجا بودی !؟ به طرفش رفتم و گونه اش را بوسیدم : رفته بودم بہشت زهرا . آهانی گفت ڪه بااجازه ای گفتم و به طرف هانا رفتم ڪه روی شڪم خوابیدهـ بود و نقاشی میڪشید آرام پس گردنی مہمانش ڪردم ڪه برگشت : چرا میزنی آجی ، دردم اومد ! _سلامت ڪو بچه همانطور ڪه مشغول نقاشی ڪشیدن بود گفت : سلام . لبخندی زدم و پس گردنی دیگر مهمانش ڪردم ڪه بلند جیغ ڪشید ، خنده ای ڪردم و برای تعویض لباس هایم به اتاق رفتم . در ڪمدم را باز ڪردم و لباس راحتی ام را بر تن ڪردم ، به طرف تخت رفتم و گوشی ام را برداشتم ۲تماس بی پاسخ از یه شمارهـ ے ناشناس ، شماره را پاڪ ڪردم و گوشی را روی میز پرت ڪردم . ذهنم مشغول حرفاے احسان بود ، میخواستم بدونم چی از من میدونه ، ڪه باعث شدهـ اینطورے رگ غیرتش باد ڪند... ... سردرد عجیبی داشتم ، روسری فیروزه ای ام را برداشتم و مدل خاصی بستم ، چادرم را از روی تخت برداشتم و از اتاق خارج شدم ، نگاهی به مامان انداختم ڪه لامپ های خانه را خاموش میڪرد به طرف جا کفشی رفتم و ڪتانی های آل استارم را به پا ڪردم و به سمت ماشین رفتم و در عقب را باز ڪردم و ڪنار هانا نشستم ، نگاهی به هانا انداختم بازم داشت خودشو برای بابا شیرین میڪرد دلم برایش رفت دستم را دراز ڪردم و لپش را محکم کشیدم ... جیغ بلندی ڪشید و به نشانه ے قهر سرش را برگرداند ، لبخندی زدم ڪه مامان سوار ماشین شد بابا ماشین را روشن کرد و به راه افتاد ... ماشین را جلوے در خان جون پارڪ ڪرد و پیاده شدیم ، در باز بود وارد حیاط شدیم خان جون و عمه و یڪ خانومی ڪه چهره اش مشخص نبود تو حیاط نشسته بودن و صحبت میڪردند ، به سمتشان رفتم و بلند سلام ڪردم خان جون گونه ام را بوسید و موفقیتم را تبریک گفتم بعدشم عمه ... خانومی ڪه ڪنار خان جون نشسته بود لبخندے زد و گفت : سلام همتا جان ، ماشاءلله چقدر بزرگ و خانوم شدی ! _خیلی ممنونم ... خان جون نگاهی به چهرهـ ام انداخت و گفت : بالام جان ، لیلا همسایه ے قبلی عموت اینا بودن ، سه چند روزی هست بخاطر شغل پسرشون اومدن اینجا ماهم دعوتشون ڪردیم ... لبخندی زدم ڪه لیلا گفت : کوچولو بودے دیدمت همیشه با فاطمه و اَسما بازی میڪردین . لبخند دیگری نثارش ڪردم ڪه مامان از راه رسید و مشغول احوالپرسی شد ‌، با اجازه ای گفتم و به سمت خانه حرڪت ڪردم ، فاطمه و زن عمو داخل آشپزخانه بودند و چایی میریختن ، با صدایی نسبتا بلند سلام ڪردم ، زن عمو گونه ام را بوسید و تبریڪ گفت تشڪر ڪردم سینی چایی را بلند ڪرد و از آشپزخانه خارج شد ، به طرف فاطمه رفتم ڪه در حال خوردن و خرد ڪردن ڪاهو ها بود مشتی به پهلویش زدم ڪه صورتش از درد پیچید و با صدایی بلند گفت : بشڪنه دستت همتا ، تو چرا انقدر وحشی شدی !؟ صندلی را عقب ڪشیدم و روی آن نشستم : اولا سلام دوما وحشی خودتی ‌، من لب به این ڪاهو ها نمیزنم همشو دست مالی ڪردی تو ڪه .... پشت چشمی برایم نازڪ ڪرد و گفت : والا منم نگفتم تو بخوری ! ایشی گفتم قصد ڪردم از آشپزخانه خارج شوم ڪه فاطمه گفت : اَسمارو دیدی! برگشتم : نه ڪجاست؟ _تو پذیرایی نشسته ... آهانی گفتم و از آشپزخانه خارج شدم با چشم دنبال اسما گشتم ڪه روی مبل نشسته بود و چایی میخورد. لبخندی زدم و به طرفش رفتم : سلام . فنجان چای را روی میز گذاشت و بلند شد : سلام همتا جان .. صورت سفید و لب هایش شباهت زیادی به لیلا خانم داشت روسری سرمه ای رنگ چهره اش را بانمڪ تر ڪرده بود ، لبخندی زدم و ڪنارش نشستم : خوبید ، خیلی خوش اومدید. _ممنون عزیزم ، تبریڪ میگم بهت ، فاطمه بهم گفت قبول شدی ان شاءالله همیشه موفق باشی... لبخند مهربانی نثارش ڪردم : خیلی ممنونم ، همچنین . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . نفس عمیقی میڪشم و از سالن بیرون می آیم : بلاخره دادم . از آزمونم تقریبا راضی بودم ... سوار تاڪسی می شوم ڪه گوشی ام زنگ می خورد با دیدن اسم مامان لبخندی میزنم و تماس را وصل میڪنم : الو سلام . _سلام همتا ، خوبی مادر ‌، آزمونت چیشد ، ڪی میای خونه !؟؟ _مامان یه نفس عمیق بڪش ، الحمدالله شما خوبی بابا و هانا خوبن! آزمونمو خوب دادم و راضی بودم ، فعلا دارم میرم خونه ے خان جون ناهار درست ڪردهـ . _خداروشڪـر دخترم ، خسته نباشی ، باشه برو مواظب خودت باشیا ، خواستی بیای زنگ بزن بابا بیاد دنبالت . _چشم مامان جان ڪاری نداری!؟ _نه برو خداحافظ . خدانگهداری میگویم و قطع میڪنم . ڪرایه را حـساب می ڪنم و وارد حیاط میشوم در را پشت سَرم میبندم. _سلااام . بابا بزرگ شیر آب را می بندد و به سمت من می آید : سلام دخترم چطور بود خوب دادی . _اره خداروشڪر راضی بودم . _خداروشڪر بیا تو ڪه خان جون سنگ تموم گذاشته . بلافاصله بعد از حرفش وارد خانه میشویم . خان جون با دیدن من از امتحان میپرسد ڪه خیالش را راحت میڪنم و میگویم ڪه آزمونم را عالی داده ام . برای عوض ڪردن لباس به اتاقم میروم . لباسم را تعویض میڪنم و به پذیرایی برمیگردم تا حسابی از خجالت معده ام در بیام . . . •| و باز هم وجودت به من میدهد ڪنارم بمان ڪه بی تـو من نخواهم به جایی رسید ... مخـاطب خاص همیشگـی ام |• .یڪ هفته ای از ڪنڪورم میگذشت و منتظر بودم تا نتایجش بیاید . استرس عجیبی داشتم و دائم ذڪر میگفتم ... دو روزی میشد ڪه از ڪرج برگشته بودم . نمیدونم اما یه دلشورهـ ے عجیبی داشتم ، همش مضطرب و نگران بودم . مشغول دیدن عڪسای ڪتاب داستان هانا بودم ڪه صدای زنگ بلند شد و پشت بندش صدای مامان : همتااا درو باز ڪن . بی حوصله از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم ، به طرف آیفون رفتم با دیدن دنیا و فاطمه در را باز کردم و آیفون را گذاشتم و در ورودی را باز ڪردم با دیدن چهرهـ ے ناراحـت دنیا و فاطمه دلم یڪ جوری شد آب دهانم را قورت دادم : سلام . هر دو همزمان سرشان را بلند کردن : علیڪ .ڪنار رفتم و وارد خانه شدن بعد از احوالپرسی با مادرم به طرف مبل ها رفتند و نشستند ... _چرا ناراحتید . دنیا آهی ڪشید و گفت : نتایج ڪنڪور اومد. نگران گفتم : خـــــببببب ! ادامه ے حرفش را فاطمه گرفت : هیچی دیگه ، ما قبول شدیم ام اما .. داشتم ڪم ڪم آب میرفتم ڪه بلند گفتم : عه یڪیتون حرف بزنهه دیگه جون به لبم ڪردید چرا پاس میدید بهم !!!؟ دنیا نگاهی به فاطمه انداخت . جیغی ڪشیدم ڪه مامان از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : ای بابا چیه همتااا ، چرا جیغ میکشی !؟ همانطور ڪه بلند میشوم میگویم : جون به لبم کردن مامان نمیگن نتیجه ڪنکورم چیشدهـ . لپ تابم را از روی میز تحریرم برداشتم و به پذیرایی برگشتم لپ تابم را باز کردم و دنبال اسمم گشتم . _قبول نشدی همتا تووو! قلبم گرفت نگاهی به دنیا انداختم : چییی! _قبول نشدی همتا ، دنیا راست میگه . بی توجه به حرفاشون دنبال اسمم گشتم ڪه با دیدن فامیلی ام خشڪم زد قبول شدم ... باورم نمیشه قبول شدم . نگاهی به فاطمه و دنیا انداختم : میڪشمتون ! به طرفشان رفتم ڪه هر دو جیع بلندی ڪشیدن و فرار ڪردن . _باز چتونه ! نگاهی به مامان انداختم و با ذوق گفتم : مامان قبول شدم اونم تو یه دانشگاه دولتی .... مادرم با ذوق به سمتم آمد و گفت : الهی قربونت بشم مامان ، خداروشڪر ... در آغوشم میکشد و بوسه ای روی سرم میڪارد . نگاهی به دنیا و فاطمه می اندازم : به حساب شما دوتا هم میرسم . هر دو بلند میخندند و برای تبریک جلو میایند و خواهرانه در آغوشم میڪشد .. ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
انتظار یعنی ... شب و روزت را به یاد محبوب سر کن. آیت الله بهجت(ره): تکان میخوری بگو یا صاحب الزمان،🌤 می نشینی بگو یا صاحب الزمان،🌤 برمیخیزی بگو یا صاحب الزمان،🌤 صبح که از خواب بیدار میشوی مؤدب بایست و صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقا جان دستم به دامانت خودت یاری ام کن، شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو"السلام علیک یا صاحب الزمان" بعد بخواب. شب و روزت را به یاد محبوب سر کن که اگر اینطور شد,شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد،دیگر نمیتوانی گناه کنی،دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی... و خود امیرالمؤمنین(ع) فرموده است: که در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت قدم می مانند که با روح یقین مباشر و با مولا و صاحب خود مأنوس باشند.(بحارالانوار،ج50ص110) 🥀بِدَمِ المَظلوم،عَجِّل الفَرَجَ المَظلوم 🌱 💌 ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ــــــــــ 🖤 @montazer_shahadat313
خوشبختی یعنی🙃 واقف بودن به اینکه هر چه داریم از رحمت خداست🤲🏻 و هر چه نداریم ازحکمت خدا❤️ احساس خوشبختی یعنی همین !😉 خوشبختی رسیدن به خواسته ها نیست😌 بلکه لذت بردن ازداشته هاست🤲🏻🧕🏻 @montazer_shahadat313
رابــطه ی خــدا و انسان🙃 چیـزی فراتر از عشق و عاشقی و معشوق و عاشقه😌 چـــرا که خدا خودش میگـــه🤲🏻 ” ای بنده ی من “…🧡 بنده کلمه ی مشتق از بند+ ه = یعنی بند بند وجـــــود…. بـــند بنـــد وجــود خدا….! همچنین در سبزپندار @montazer_shahadat313
رابــطه ی خــدا و انسان🙃 چیـزی فراتر از عشق و عاشقی و معشوق و عاشقه😌 چـــرا که خدا خودش میگـــه🤲🏻 ” ای بنده ی من “…🧡 بنده کلمه ی مشتق از بند+ ه = یعنی بند بند وجـــــود…. بـــند بنـــد وجــود خدا….! همچنین در سبزپندار @montazer_shahadat313
••• || خدا‌ گـاهی نشون میده به مـا ڪه ببین هیچ‌کس دوستتـــ نداره! امـا یواشکی میـاد تو گوشِتــ میگه جز‌من
✨❌ حسین فریاد میزند:«هل من ناصر ینصرنی»؟😔 و من در حالی که نمازم قضا شده است میگویم: لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊 حسین نگاه میکند لبخندی میزند🙂 و به سمت دشمن تاخت میکند،🏇 و من باز میگویم: لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊 حسین شمشیر میخورد،من سر مادرم داد میزنم و میگویم:😡 لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊 حسین سنگ میخورد،من در مجلس غیبت🗣 میگویم: لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊 حسین از اسب به زمین می افتد عرش به لرزه در می اید و من در پس نگاه های حرامم👀 فریاد میزنم: لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊 حسین رمق ندارد باز فریاد میزند:«هل من ناصر ینصرنی؟»😔 من محتاطانه دروغ میگویم🙊 و باز فریاد میزنم: لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊 حسین سینه اش سنگین شده است،کسی روی سینه است،حسین به من نگاه میکند میگوید:تنهایم یاری ام کن...😭 من گناه میکنم و باز فریاد میزنم:لبیک...😢✋ خورشید غروب کرده است...🌄 من لبخندی میزنم و میگویم:😊 اللهم عجل لولیک الفرج...🙏 به چشمان مهدی خیره میشوم و میگویم: دوستت دارم تنهایت نمیگذارم...!❤️✋ مهدی(عج)به محراب میرود و برای گناهان من طلب مغفرت میکند...😭 مهدی تنهاست...حسین تنهاست...😔 من این را میدانم اما... :) @montazer_shahadat313
═════════یا فاطمــہ الـزهــــرا ❁من فقط یڪ پارچہ ام ...  ❁گل ،گلــــــے ... ❁خال،خالــــــے..  ❁راہ راہ..  ❁براق یا …سادہ... ✥از هر نوعے ڪہ باشم فقط جسمــــــــت را مے پوشانم... ✥ تو، براے نگــــــاهت هم چادر ✥خریدہ اے؟  ✥صدایـــــت چہ؟  ✥صدایت چادری‍‍ست؟  ♡دلــــــــــــــــ ــها♡، دلها گاهے اوقات پوشیہ مے خواهند ، براے او چہ میڪنے؟ ⇜من بہ تنهایے حجاب نیستم، من فقط اسمم چـــــــــادر است ... ◥براے فاطمے بودنت چہ میڪنے◣؟!؟ 💚 ✨💥حجاب فاطمی @montazer_shahadat313
🕊 مُعجِزِه‌بالاتَراَزاین‌هَست‌دَردُنیامَگَر[°🌍°] یِک‌سِہ‌سالِه‌یِک‌جَهانے‌را‌شَفاعَت‌میڪُنَد:)♥️✨ @montazer_shahadat313
💥💥پانزده قدم خودسازی براي ياري امام زمان عج الله تعالي فرجه الشريف:💥💥 🔻قدم اول: نماز اول وقت 🔸قدم دوم: احترام به پدرومادر 🔹قدم سوم: قرائت دعای عهد 🔻قدم چهارم: صبر در تمام امور 🔸قدم پنجم: وفای به عهد با امام زمان(عج) 🔹قدم ششم: قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی 🔻قدم هفتم: جلوگیری از پرخوری و پرخوابی 🔸قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه 🔹قدم نهم: غیبت نکردن 🔻قدم دهم: فرو بردن خشم 🔸قدم یازدهم: ترک حسادت 🔹قدم دوازدهم: ترک دروغ 🔻قدم سیزدهم: کنترل چشم 🔸قدم چهاردهم: دائم الوضو بودن 🔹قدم پانزدهم: محاسبه نفس بهترین نکات اخلاقی و عرفانی 👆 ✨اݪݪهم عڄل ݪۅݪیڪ اݪڣڔڄ✨ @montazer_shahadat313
. سرخے‌شهادت تو ناپیـدا بود💔 عشـق تـو امـام  ڪربݪا زیـبا بود🥀 تنهـا سبـب زندگے  دیـن قطـعاً پیـغام 💌 نـمازظہرعاشـورا بود....✋🏻🍃 .