.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_نوزدهم
.
همون موقع به خان جون
زنگـ زدم و گفتم ڪه قبول شدم.
خیلی خوشحال شد و گفت ڪه این هفته برنامه دارم برات .
بعد از اینکه باهاش صحبت ڪردم به بہشت زهرا رفتم ...
دو تا دسته گل خریدم و به سمت قطعه سرداران بی پلاڪ رفتم ، دل تو دلم نبود ڪه این خبر رو بهشون بدم ...
بر سر هر مزارے یڪ شاخه گل گذاشتم و ڪنار مزار همان شہیدی نشستم ڪه قبلا با هانیه نشسته بودیم ، دوتا شاخه گلِ در دستم را روی مزار گذاشتم ...
لبخندی زدم : سلام ، ببخشید این چند روز مشغول ڪنکور بودم و ازتون غافل شدم اما بلاخره تلاشام جواب داد قبول شدم...
ڪلی حرف زدم از حرفاے احسان تا ...ڪنڪورم و ازشونم ڪمڪ خواستم ...
بعد از خداحافظی از آنجا دل کندم.
آرامش عجیبی گرفته بودم ..
سوار تاڪسی شدم و سر خیابانمان پیادهـ شدم به طرف خانه رفتم و کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم .
ڪفش هایم را در جاڪفشی گذاشتم و با صدایی نسبتا بلند سلام ڪردم ، بابا به طرفم برگشت و لبخند مہربانی نثارم ڪرد : سلام دخترم ، ڪجا بودی !؟
به طرفش رفتم و گونه اش را بوسیدم : رفته بودم بہشت زهرا .
آهانی گفت ڪه بااجازه ای گفتم و به طرف هانا رفتم ڪه روی شڪم خوابیدهـ بود و نقاشی میڪشید آرام پس گردنی مہمانش ڪردم ڪه برگشت : چرا میزنی آجی ، دردم اومد !
_سلامت ڪو بچه
همانطور ڪه مشغول نقاشی ڪشیدن بود گفت : سلام .
لبخندی زدم و پس گردنی دیگر مهمانش ڪردم ڪه بلند جیغ ڪشید ، خنده ای ڪردم و برای تعویض لباس هایم به اتاق رفتم .
در ڪمدم را باز ڪردم و لباس راحتی ام را بر تن ڪردم ، به طرف تخت رفتم و گوشی ام را برداشتم ۲تماس بی پاسخ از یه شمارهـ ے ناشناس ، شماره را پاڪ ڪردم و گوشی را روی میز پرت ڪردم .
ذهنم مشغول حرفاے احسان بود ، میخواستم بدونم چی از من میدونه ، ڪه باعث شدهـ اینطورے رگ غیرتش باد ڪند...
...
سردرد عجیبی داشتم ، روسری فیروزه ای ام را برداشتم و مدل خاصی بستم ، چادرم را از روی تخت برداشتم و از اتاق خارج شدم ، نگاهی به مامان انداختم ڪه لامپ های خانه را خاموش میڪرد به طرف جا کفشی رفتم و ڪتانی های آل استارم را به پا ڪردم و به سمت ماشین رفتم و در عقب را باز ڪردم و ڪنار هانا نشستم ، نگاهی به هانا انداختم بازم داشت خودشو برای بابا شیرین میڪرد دلم برایش رفت دستم را دراز ڪردم و لپش را محکم کشیدم ...
جیغ بلندی ڪشید و به نشانه ے قهر سرش را برگرداند ، لبخندی زدم ڪه مامان سوار ماشین شد بابا ماشین را روشن کرد و به راه افتاد ...
ماشین را جلوے در خان جون پارڪ ڪرد و پیاده شدیم ، در باز بود وارد حیاط شدیم خان جون و عمه و یڪ خانومی ڪه چهره اش مشخص نبود تو حیاط نشسته بودن و صحبت میڪردند ، به سمتشان رفتم و بلند سلام ڪردم خان جون گونه ام را بوسید و موفقیتم را تبریک گفتم بعدشم عمه ...
خانومی ڪه ڪنار خان جون نشسته بود لبخندے زد و گفت : سلام همتا جان ، ماشاءلله چقدر بزرگ و خانوم شدی !
_خیلی ممنونم ...
خان جون نگاهی به چهرهـ ام انداخت و گفت : بالام جان ، لیلا همسایه ے قبلی عموت اینا بودن ، سه چند روزی هست بخاطر شغل پسرشون اومدن اینجا ماهم دعوتشون ڪردیم ...
لبخندی زدم ڪه لیلا گفت : کوچولو بودے دیدمت همیشه با فاطمه و اَسما بازی میڪردین .
لبخند دیگری نثارش ڪردم ڪه مامان از راه رسید و مشغول احوالپرسی شد ، با اجازه ای گفتم و به سمت خانه حرڪت ڪردم ، فاطمه و زن عمو داخل آشپزخانه بودند و چایی میریختن ، با صدایی نسبتا بلند سلام ڪردم ، زن عمو گونه ام را بوسید و تبریڪ گفت تشڪر ڪردم سینی چایی را بلند ڪرد و از آشپزخانه خارج شد ، به طرف فاطمه رفتم ڪه در حال خوردن و خرد ڪردن ڪاهو ها بود مشتی به پهلویش زدم ڪه صورتش از درد پیچید و با صدایی بلند گفت : بشڪنه دستت همتا ، تو چرا انقدر وحشی شدی !؟
صندلی را عقب ڪشیدم و روی آن نشستم : اولا سلام دوما وحشی خودتی ، من لب به این ڪاهو ها نمیزنم همشو دست مالی ڪردی تو ڪه ....
پشت چشمی برایم نازڪ ڪرد و گفت : والا منم نگفتم تو بخوری !
ایشی گفتم قصد ڪردم از آشپزخانه خارج شوم ڪه فاطمه گفت : اَسمارو دیدی!
برگشتم : نه ڪجاست؟
_تو پذیرایی نشسته ...
آهانی گفتم و از آشپزخانه خارج شدم با چشم دنبال اسما گشتم ڪه روی مبل نشسته بود و چایی میخورد.
لبخندی زدم و به طرفش رفتم : سلام .
فنجان چای را روی میز گذاشت و بلند شد : سلام همتا جان ..
صورت سفید و لب هایش شباهت زیادی به لیلا خانم داشت روسری سرمه ای رنگ چهره اش را بانمڪ تر ڪرده بود ، لبخندی زدم و ڪنارش نشستم : خوبید ، خیلی خوش اومدید.
_ممنون عزیزم ، تبریڪ میگم بهت ، فاطمه بهم گفت قبول شدی ان شاءالله همیشه موفق باشی...
لبخند مهربانی نثارش ڪردم : خیلی ممنونم ، همچنین .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هجدهم
.
نفس عمیقی میڪشم و از سالن بیرون می آیم : بلاخره دادم .
از آزمونم تقریبا راضی بودم ...
سوار تاڪسی می شوم ڪه گوشی ام زنگ می خورد با دیدن اسم مامان لبخندی میزنم و تماس را وصل میڪنم : الو سلام .
_سلام همتا ، خوبی مادر ، آزمونت چیشد ، ڪی میای خونه !؟؟
_مامان یه نفس عمیق بڪش ، الحمدالله شما خوبی بابا و هانا خوبن! آزمونمو خوب دادم و راضی بودم ، فعلا دارم میرم خونه ے خان جون ناهار درست ڪردهـ .
_خداروشڪـر دخترم ، خسته نباشی ، باشه برو مواظب خودت باشیا ، خواستی بیای زنگ بزن بابا بیاد دنبالت .
_چشم مامان جان ڪاری نداری!؟
_نه برو خداحافظ .
خدانگهداری میگویم و قطع میڪنم .
ڪرایه را حـساب می ڪنم و وارد حیاط میشوم در را پشت سَرم میبندم.
_سلااام .
بابا بزرگ شیر آب را می بندد و به سمت من می آید : سلام دخترم چطور بود خوب دادی .
_اره خداروشڪر راضی بودم .
_خداروشڪر بیا تو ڪه خان جون سنگ تموم گذاشته .
بلافاصله بعد از حرفش وارد خانه میشویم .
خان جون با دیدن من از امتحان میپرسد ڪه خیالش را راحت میڪنم و میگویم ڪه آزمونم را عالی داده ام .
برای عوض ڪردن لباس به اتاقم میروم .
لباسم را تعویض میڪنم و به پذیرایی برمیگردم تا حسابی از خجالت معده ام در بیام .
.
.
•| و باز هم وجودت به من
#آرامش میدهد
ڪنارم بمان ڪه
بی تـو
من نخواهم به جایی رسید ...
مخـاطب خاص همیشگـی ام |•
.یڪ هفته ای از ڪنڪورم میگذشت و منتظر بودم تا نتایجش بیاید .
استرس عجیبی داشتم و دائم ذڪر میگفتم ...
دو روزی میشد ڪه از ڪرج برگشته بودم .
نمیدونم اما یه دلشورهـ ے عجیبی داشتم ، همش مضطرب و نگران بودم .
مشغول دیدن عڪسای ڪتاب داستان هانا بودم ڪه صدای زنگ بلند شد و پشت بندش صدای مامان : همتااا درو باز ڪن .
بی حوصله از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم ، به طرف آیفون رفتم با دیدن دنیا و فاطمه در را باز کردم و آیفون را گذاشتم و در ورودی را باز ڪردم با دیدن چهرهـ ے ناراحـت دنیا و فاطمه دلم یڪ جوری شد آب دهانم را قورت دادم : سلام .
هر دو همزمان سرشان را بلند کردن : علیڪ .ڪنار رفتم و وارد خانه شدن بعد از احوالپرسی با مادرم به طرف مبل ها رفتند و نشستند ...
_چرا ناراحتید .
دنیا آهی ڪشید و گفت : نتایج ڪنڪور اومد.
نگران گفتم : خـــــببببب !
ادامه ے حرفش را فاطمه گرفت : هیچی دیگه ، ما قبول شدیم ام اما ..
داشتم ڪم ڪم آب میرفتم ڪه بلند گفتم : عه یڪیتون حرف بزنهه دیگه جون به لبم ڪردید چرا پاس میدید بهم !!!؟
دنیا نگاهی به فاطمه انداخت .
جیغی ڪشیدم ڪه مامان از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : ای بابا چیه همتااا ، چرا جیغ میکشی !؟
همانطور ڪه بلند میشوم میگویم : جون به لبم کردن مامان نمیگن نتیجه ڪنکورم چیشدهـ .
لپ تابم را از روی میز تحریرم برداشتم و به پذیرایی برگشتم لپ تابم را باز کردم و دنبال اسمم گشتم .
_قبول نشدی همتا تووو!
قلبم گرفت نگاهی به دنیا انداختم : چییی!
_قبول نشدی همتا ، دنیا راست میگه .
بی توجه به حرفاشون دنبال اسمم گشتم ڪه با دیدن فامیلی ام خشڪم زد قبول شدم ... باورم نمیشه قبول شدم .
نگاهی به فاطمه و دنیا انداختم : میڪشمتون !
به طرفشان رفتم ڪه هر دو جیع بلندی ڪشیدن و فرار ڪردن .
_باز چتونه !
نگاهی به مامان انداختم و با ذوق گفتم : مامان قبول شدم اونم تو یه دانشگاه دولتی ....
مادرم با ذوق به سمتم آمد و گفت : الهی قربونت بشم مامان ، خداروشڪر ...
در آغوشم میکشد و بوسه ای روی سرم میڪارد .
نگاهی به دنیا و فاطمه می اندازم : به حساب شما دوتا هم میرسم .
هر دو بلند میخندند و برای تبریک جلو میایند و خواهرانه در آغوشم میڪشد ..
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
انتظار یعنی ...
شب و روزت را به یاد محبوب سر کن.
آیت الله بهجت(ره):
تکان میخوری بگو یا صاحب الزمان،🌤
می نشینی بگو یا صاحب الزمان،🌤
برمیخیزی بگو یا صاحب الزمان،🌤
صبح که از خواب بیدار میشوی مؤدب بایست و صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقا جان دستم به دامانت خودت یاری ام کن،
شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو"السلام علیک یا صاحب الزمان"
بعد بخواب.
شب و روزت را به یاد محبوب سر کن که اگر اینطور شد,شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد،دیگر نمیتوانی گناه کنی،دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی...
و خود امیرالمؤمنین(ع) فرموده است: که در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت قدم می مانند که با روح یقین مباشر و با مولا و صاحب خود مأنوس باشند.(بحارالانوار،ج50ص110)
🥀بِدَمِ المَظلوم،عَجِّل الفَرَجَ المَظلوم
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
#ادرکنا_یامهدی💌
ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ــــــــــ
🖤 @montazer_shahadat313
خوشبختی یعنی🙃
واقف بودن به اینکه هر چه داریم از رحمت خداست🤲🏻
و هر چه نداریم ازحکمت خدا❤️
احساس خوشبختی یعنی همین !😉
خوشبختی رسیدن به خواسته ها نیست😌
بلکه لذت بردن ازداشته هاست🤲🏻🧕🏻
@montazer_shahadat313
رابــطه ی خــدا و انسان🙃
چیـزی فراتر از عشق و عاشقی و معشوق و عاشقه😌
چـــرا که خدا خودش میگـــه🤲🏻
” ای بنده ی من “…🧡
بنده کلمه ی مشتق از
بند+ ه = یعنی بند بند وجـــــود….
بـــند بنـــد وجــود خدا….!
همچنین در سبزپندار
@montazer_shahadat313
رابــطه ی خــدا و انسان🙃
چیـزی فراتر از عشق و عاشقی و معشوق و عاشقه😌
چـــرا که خدا خودش میگـــه🤲🏻
” ای بنده ی من “…🧡
بنده کلمه ی مشتق از
بند+ ه = یعنی بند بند وجـــــود….
بـــند بنـــد وجــود خدا….!
همچنین در سبزپندار
@montazer_shahadat313
•••
|#استـادپنـاهیان|
خدا گـاهی نشون میده به مـا ڪه
ببین هیچکس دوستتـــ نداره!
امـا یواشکی میـاد تو گوشِتــ میگه
جزمن
#تلنگرانه✨❌
حسین فریاد میزند:«هل من ناصر ینصرنی»؟😔
و من در حالی که نمازم قضا شده است میگویم:
لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊
حسین نگاه میکند لبخندی میزند🙂 و به سمت دشمن تاخت میکند،🏇
و من باز میگویم:
لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊
حسین شمشیر میخورد،من سر مادرم داد میزنم و میگویم:😡
لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊
حسین سنگ میخورد،من در مجلس غیبت🗣 میگویم:
لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊
حسین از اسب به زمین می افتد عرش به لرزه در می اید و من در پس نگاه های حرامم👀 فریاد میزنم:
لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊
حسین رمق ندارد باز فریاد میزند:«هل من ناصر ینصرنی؟»😔
من محتاطانه دروغ میگویم🙊 و باز فریاد میزنم:
لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊
حسین سینه اش سنگین شده است،کسی روی سینه است،حسین به من نگاه میکند میگوید:تنهایم یاری ام کن...😭
من گناه میکنم و باز فریاد میزنم:لبیک...😢✋
خورشید غروب کرده است...🌄
من لبخندی میزنم و میگویم:😊
اللهم عجل لولیک الفرج...🙏
به چشمان مهدی خیره میشوم و میگویم:
دوستت دارم تنهایت نمیگذارم...!❤️✋
مهدی(عج)به محراب میرود و برای گناهان من طلب مغفرت میکند...😭
مهدی تنهاست...حسین تنهاست...😔
من این را میدانم اما... :)
@montazer_shahadat313
═════════یا فاطمــہ الـزهــــرا
❁من فقط یڪ پارچہ ام ...
❁گل ،گلــــــے ...
❁خال،خالــــــے..
❁راہ راہ..
❁براق یا …سادہ...
✥از هر نوعے ڪہ باشم فقط جسمــــــــت را مے پوشانم...
✥ تو، براے نگــــــاهت هم چادر ✥خریدہ اے؟
✥صدایـــــت چہ؟
✥صدایت چادریست؟
♡دلــــــــــــــــ ــها♡، دلها گاهے اوقات پوشیہ مے خواهند ، براے او چہ میڪنے؟
⇜من بہ تنهایے حجاب نیستم، من فقط اسمم چـــــــــادر است ...
◥براے فاطمے بودنت چہ میڪنے◣؟!؟
#السلام_علیک_یااباعبدلله_الحسین 💚
✨💥حجاب فاطمی
@montazer_shahadat313
#یارقیہ🕊
مُعجِزِهبالاتَراَزاینهَستدَردُنیامَگَر[°🌍°]
یِکسِہسالِهیِکجَهانےراشَفاعَتمیڪُنَد:)♥️✨
@montazer_shahadat313
💥💥پانزده قدم خودسازی براي ياري امام زمان عج الله تعالي فرجه الشريف:💥💥
🔻قدم اول: نماز اول وقت
🔸قدم دوم: احترام به پدرومادر
🔹قدم سوم: قرائت دعای عهد
🔻قدم چهارم: صبر در تمام امور
🔸قدم پنجم: وفای به عهد با امام زمان(عج)
🔹قدم ششم: قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی
🔻قدم هفتم: جلوگیری از پرخوری و پرخوابی
🔸قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه
🔹قدم نهم: غیبت نکردن
🔻قدم دهم: فرو بردن خشم
🔸قدم یازدهم: ترک حسادت
🔹قدم دوازدهم: ترک دروغ
🔻قدم سیزدهم: کنترل چشم
🔸قدم چهاردهم: دائم الوضو بودن
🔹قدم پانزدهم: محاسبه نفس
بهترین نکات اخلاقی و عرفانی 👆
✨اݪݪهم عڄل ݪۅݪیڪ اݪڣڔڄ✨
@montazer_shahadat313
.
سرخےشهادت
تو ناپیـدا بود💔
عشـق تـو امـام
ڪربݪا زیـبا بود🥀
تنهـا سبـب زندگے
دیـن قطـعاً
پیـغام 💌
نـمازظہرعاشـورا بود....✋🏻🍃
.
#اللّٰھـُــمعجِّللِوَلیڪَالفَرَج