رحلت پیامبر مهربانی ها.mp3
3.95M
📻🎙#رادیو_پلاک
✅رسول مهربانی ها پرکشید
تولید و انتشار:
به مناسبت رحلت(شهادت) پیامبر اسلام
نگارنده متن: سرکار خانم دلنواز
❇️پیشنهاد دانلود
@BOYE_PELAK
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌸دلبــ♥️ـری دارم
🍃که هردم مست #نامش می شوم
🌸سرخوش از
🍃صَهبای جانبخش #کلامش میشوم
🌸آنچنان درعمقـ💗 جانم
🍃ریشه کرده #عشق او
🌸هرکه یک #مهدی بگوید
🍃من #غلامش می شوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@BOYE_PELAK
#وصیت_نامه
آرزویی که شهید مدافع حرم برای دختر سهسالهاش داشت...
فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم؛ مجتبی کرمی:
«اکنون که باب #جهاد در راه خدا به امر ولی و مولایم ابلاغ شده عازم نبرد میشوم.
به دختر سه سالهام ریحانه جان بگویید که دوستش داشته و دارم، ولی دفاع از حرم حضرت زینب(س) و دردانه سه ساله امام حسین(ع) واجب بود.
خیلی دوست داشتم که دخترم ریحانه حافظ قرآن شود. اگر امکان داشت برایش محیا کنید.»
@BOYE_PELAK
میتونم به این چشمها نگاه کنم و بعد پیش خودم بگم خستهترم؟! میتونم باز بهونه بیارم برای کار نکردن؟
💚 #فاتح_قلوب 💚
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
#ادرکنا_یامهدی💌
ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ــــــــــ
@BOYE_PELAK
در مشـهد و مدیـنہ
خدایا چہ محشرسٺ
شال عزا بہ گردن
زهرا و حیدر اسٺ
یا بن الحسن بیا ڪه
تسلا دهیم تو را
چون سوگ "مجتبی" و "رضا
و "پیغمبر" اسٺ.
یا_شمس_الشموس
﷽
@BOYE_PELAK
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هفتاد_ششم
.
نگاهے به تلویزیون انداختم ڪه فیلم هاے سردار رو نشان میداد .
آهے ڪشیدم و اشڪانم را پاڪ ڪردم .
صدای جیغ بچه ها باعث شد دست از سبزی پاک کردن بڪشم و به اتاق برم .
ریحانه گوشه ای از اتاق نشسته بود و به زور قاشق اسباب بازی رو داخل دهان حنا میڪرد .
به سمتشان رفتم: ریحانه نمیخوره مامان جان ولش ڪن .
ریحانه قاشق را روی زمین گذاشت حنا به سرعت به سمت من آمد و خودش رو داخل بغلم پرت ڪرد ..
_ریحانه پاشو بیا براتون داستان بگم ..
ریحانه ذوق ڪرد و به سمتم آمد و گونه ام را بوسید .
حنا جیغی ڪشید و اخم ڪرد .
از حس حسادتش خنده ام گرفت الحق که به خودم رفته بود ..
به سمت پذیرایی رفتم و بالش حنا را روے زمین گذاشتم و هر دو رویش خوابیدند ...
پتو را رویشان ڪشیدم .
نگاهی به تلویزیون انداختم و غصه را گفتم .
خوابشان برده بود ..
ریحانه دستش را دور گردن حنا انداخته بود ...
لبخندی زدم...
••••
_همتاا؟
سینی چایی را بلند ڪردم و به سمت آشپزخانه رفتم : جانم !؟
اسما همانطور که برای ریحانه نقاشی میڪشید گفت : فردا سردارو میارن تهران میای بریم تشیع پیڪر؟ من که اصلا باورم نمیشه خیلی غم سنگینی بود ...
لبخند غمگینی زدم : حتما میام ... خیلی واقعا سخته هضمش ...
آهی ڪشید و فنجان چایی اش را برداشت و جرعه ای نوشید ..
نگاهی به من انداخت : راستی خبر داری عموت دیشب به بابام زنگ زده گفته برای تو....
چشمانم گرد شد و اخمی کردم : چییی؟؟؟
رنگش پرید : هاا هیچی ...
به سمتش رفتم : لطفا حرفتو کامل بگو ؟؟؟
ڪمی مڪث ڪرد : خواهش میکنم به کسی نگی همتااا ؛ ای خدا بگم چی بشی اسمااا ..
سری تڪان دادم که ادامه داد : بابا دیشب اومد خونه گفت که عموی همتا زنگ زده به من اگر اجازه بدیم برن خواستگاری همتا برای آقا احسان ...
امیر هم گفته اگر خواست میتونه ازدواج ڪنه ..
دستم را مشت ڪردم و اخمی ڪردن : اسما من جز امیر دیگه نمیتونم به هیچ مردی نگاه کنم ... این بحثم تمومش کن .
_آخه اون خیلی رابطش با بچه ها خوبه ماهم مشکلی نداریم که بیا و بخاطر بچه ها اینکارو بکن آخه ـ..
_آخه بی آخه ... نمیخوام خودم از پس بچه ها برمیام لازم نیست ...الله اکبر بخور چاییتو سرد شد .
فنجانش را برداشت و چایی اش را خورد .
اصلا خوشم نمیاد از ترحم ... خودم از پس کارام برمیام گفتم
جز امیر به کسی دیگه نگاه نمیکنم هیچکس...
نگاهی به قاب عکس امیر انداختم ڪه روے نیز عسلی گذاشته بودم و دورش گل های یاس ریخته بودم ...
پلاکش را آویزان کرده بود و انگشترش را اندازه انگشتم ڪردم و دستم ڪردم ...
اسما ناهار رو موند ...
دل تو دلم نبود برای رفتن به مراسم سردار ...
اصلا تو دلم غوغا بود ...
•••
صبح زود زود بلند شدم روسری مشڪی ام را سَرَم ڪردم ...
به سمت اتاق بچه ها رفتم بیدار شده بودند ...
لباس هایشان را تنشان ڪردم .
موهاے ریحانه را از بالا بستم ...
چادرم را سرم ڪردم قصد کردم از اتاق خارج بشم ڪه یاد چفیه ے امیر افتادم به سمتش رفتم آخرین بار آقا حامد اینو اورد و گفت تو سفر های راهیان نور این همیشه همراهش بوده ...
چفیه را برداشتم و بو ڪردم ...
دور گردنم پیچیدم ..
هوای تهران دم صبح خیلی سرد بود ...
ریحانه و حنا عقب نشستند .
اسما گفت میریم در خونه ے شما توام با ماشین بیا دنبالمون .
روبه روی خونه نگه داشتم زنگ رو زدم در باز شد و خاله لیلا و اسما و مامان اومدند بیرون بعد از احوالپرسی سوار ماشین شدند .
ماشین رو پارکینگ مترو پارک ڪردیم و ایستاه مد نظر پیاده شدیم همه ے مردم عکس پوستر به دست راه افتاده بودند .
پوشیه ام را درست ڪردم و دست ریحانه را گرفتم ...
اسما هم حنارو بغل ڪرد .
دل تو دلم نبود .
جلوی دانشگاه خیلی شلوغ بود ـ..
جای امیر اینجا خالی بود یک لحظه یاد امیر افتادم ...
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@BOYE_PELAK
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هفتاد_پنجم
.
و کلی حرفای دیگه ...
رفتیم دانشگاه و ازشون تشڪر کردیم گفتیم هر کاری بگن میکنیم گفت فقط برام دعا ڪنید قراره یه اتفاق مهم تو تو زندگیم بیوفته ...
حالا فهمیدیم منظورشون از اتفاق مهم چی بوده ما الان این زندگی رو مدیون ایشونیم ..
نگاهی به عکس امیر انداختم و لبخندی ڪنج لبم نشست چقدر دیر شناختمت ....
بعد از ڪلی تشکر و ... از هم جدا شدیم تقریبا هوا داشت تاریک میشد و سردتر ...
به سمت خونه راه افتادم بین راه خیلی فکرم مشغول بود چرا امیر این چیزارو به من نگفته بود ...
ماشین را پارک ڪردم و پیاده شدم .
زنگ را زدم ڪه هانا جواب زد : بعله؟
_منم همتا ..
در باز شد وارد پذیرایی که شدم با دیدن زن عمو و عمو لبخندی زدم .
احسان مشغول بازی با ریحانه و هانا و حنا بود ...
حنا با دیدن من خندید دستم را باز ڪردم : بیا ببینمت وروجک ..
بغلش ڪردم ریحانه هم ڪنارم ایستاد گونه اش را بوسیدم ...
احسان سرش را تکان داد و احوالپرسی ڪرد ...
ڪنار مامان نشستم و نفس عمیقی ڪشیدم ..
زن عمو دستش را روے پایم گذاشت : چخبر عزیزم کم پیدایی .
چادرم را درست ڪردم : والا درگیر بچه هام این روزا خیلی سرم شلوغه ..
لبخندی زد : میدونم اونم با دوتا فرشته کوچولو ...
_لطف دارید شما ...
••••
با صداے زنگ تلفنم از خواب پریدم .
نگاهی به ساعت انداختم تلفن رو جواب دادم .
_الو همتا!
با صدای گریه ے فاطمه روی تخت نشستم : الو سلام چیشده فاطمه چرااا گریه میڪنی ؟؟؟
گریه هایش شدت گرفت : همتاااااا؟؟
ضربان قلبم بالا رفت : د بگوووو چیشدههه دق ڪردم دختر . چرا گریه میکنی؟؟؟
هر لحظه صدای گریه اش بیشتر میشد .
_بگوووو چیشدههه سکته ڪردم .
_بزن شبکــه خبرررر.
وای خدا باز چیشده ...
باشه ای گفتم که تلفن رو قطع ڪرد به سمت پذیرایی رفتم دستام میلرزید دنیال کنترل گشتم اما پیداش نکردم باز این دوتا معلوم نیست کجا گذاشتن .
داخل ڪوسن مبل گشتم ڪه پیدایش کردم تلویزیون را روشن ڪردم شبکه خبر رو زدم ..
با دیدن صحنه روبه رویم شوکه شدم ناخودآگاه محکم به صورتم زدم : وااای یا حسینننن ...این چیه ؟؟؟.چند باری چشمانم را بازو بسته ڪردم خداااای من چی میبینم !!؟؟؟؟
سردار سلیمانی آسمانی شد ...
امروز صبح جمعه ۱۳ دیماه ۱۳۹۸ سردار قاسم سلیمانی در حمله هلیکوپتری آمریکاییها در فرودگاه بغداد به شهادت رسید...
دنیا روے سرم خراب شد ..ناخودآگاه زانو زدم و اشڪانم جاری شد ...
واااای نههه ..
با اینکه برای چندمین بار بود عکسشو میدیدم اما حس میکردم سالهاست میشناسمش ..
عکسانش را تند به تند نشان میداد و شدت اشڪ های من بیشتر میشد ..
جوری که ریحانه از اتاق بیرون آمد و ڪنار من نشست و به تلویزیون خیره شد .
واااای نه ... سردارم پر ڪشیدددد .
اصلا حالم خوب نبود و همش شبڪه خبر رو میزدم ...
ڪلیپ ها عکس ها پشت هم باعث میشد دوباره گریه کنم ...
چقدر غم انگیزه ...
اصلا باورم نمیشد ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@BOYE_PELAK
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هفتاد_هفتم
.
آهی ڪشیدم بعد از اینکه دختر شهید صحبت ڪرد نوبت به نماز رسید .
همراه آقا تڪرار میڪردم ...
با صدای گریهے آقا قلبم گرفت و من هم گریه ڪردم ...
الهی بمیرم براے دل آقاا...
نماز که تمام شد قرار شد پیڪر رو بیارن .
بخاطر ازدهام جمعیت مامان ووخاله ریحانه و اسما رو گرفتند و گفتند : ما پیاده میریم میدون آزادی ...
سری تڪان دادم.
از دور ماشین رو میدیدم که به سمت ما می اومد .
نا خودآگاه دستم را بلند ڪردم : سلام سردار دلها خوش اومدے ...
اشڪانم سرازیر شد ..
نمیدونم یهویی چیشد ڪه به عقب هول داده شدیم .
صداے جیغ بعضی زن ها بلند شد ...
پیڪر ڪه از جلوے چشمانم عبور ڪرد هر چی تقلا ڪردم تا از بین جمعیت عبور کنم نشد ...
یعد از چند دقیقه دست اسمارو گرفتم و راه افتادیم .
وسط راه دوتا جوونی رو دیدم ڪه روی زمین افتاده بودند ...
ببین چقدر سردار فدایی داری ...
از بین کوچه و خیابون ها رفتیم تا اینڪه ڪنار خیابون ایستادیم قرار بود ماشین حمل پیکر از اینجا عبور کنه ...
_چرا شهداے عراقی رو اوردن ایران ؟؟
به سمت خانومی برگشتم ڪه با دخترش صحبت میڪرد لبخندی زدم : میبخشید صداتون رو شنیدم چه عیبی داره میزبان شهداے عراقی هم باشیم ... قدمشون روی چشم جا داره ...
چادرش را تکان داد : میگم خدا خیرشون بده شهادت نصیب همه بشه ان شاءالله ...
تشڪر کردم و برگشتم ...
اسما پنهانی اشڪ میریخت دستش را گرفتم : چیه اسما جان ؟
به سمتم برگشت و اشکانش را پاڪ ڪرد : نمیتونم باور کنم دیگه سردار نیست .
دستش را فشار دادم : درسته غم خیلی سنگینیه اما به آرزوش رسید ... یادت نره دل این ملت با انتقام آروم میگیره ...
یادت باشه ...
سرے تڪان داد ...
دسته های سینه زنی می آمدند و میرفتند ..
از دور ماشین رو ڪه دیدم دوباره اشڪانم سرازیر شد .
چفیه را در دستم گرفتم ماشین که نزدیڪ شد نگاهی به تابوت که انداختم تمام بدنم یک لحظه لرزید ...
دلم زیر و رو شد ...
چفیه را پرت ڪردم تا به تابوت تبرڪ کنن .
آقایی که بالا بود چفیه را گرفت و به تابوت سردار زد ...
لبخندی زدم و دستم را بلند ڪردم و گرفتم ..
چند لحظه بهش خیره شدم و نزدیک صورتم بردم .
صدای ناله گریه بلند شد ...
دختر ڪوچولویی به چادرم زد نگاهش ڪردم : جانم ؟
صورتش سفید بود و چشمان درشت مشڪی داشت چفیه ای سرش کرده بود و چادرش را سفت و محڪم گرفته بود .
_میشه این پارچه رو برام پرت ڪنید .
لبخندی زدم و پارچه ے سبز را ازش گرفتم و به سمت ماشین پرت ڪردم .
دوباره همون آقا تبرڪ کرد و پرت ڪرد پایین اما دست یکی دیگه افتاد خیلی ناراحت شدم .
_خاله افتادش؟.
نگاهش ڪردم : ببخشید گلم .
ڪمی ناراحت شد : اشکالی نداره برای بابا جونم میخواستم مریض خیلی دوست داشت بیاد ...
آهی ڪشیدم نگاهی به چفیه امیر که در دستم بود انداختم زانو زدم گرچه دل ڪندن ازش سخت بود ولی نخواستم دل دختر رو بشڪونم .
چفیه را به سمتش گرفتم : بفرمایید.
نگاهم ڪرد : نه خاله باشه برای خودتون دستتون درد نکنه .
لبخندی زدم و دستی به سرش ڪشیدم : اینو من خیلی دوسش دارم میخوام بدمش به شما ...
میشد برق خوشحالی رو تو چشماش دید .
چفیه را ازم گرفت ناخودآگاه بغلم ڪرد : دستتون درد نکنه خاله جونم میگم بابا سیدم دعاتون کنه .
لبخندی زدم : ممنونم خانم کوچولو ...
گونه اش را بوسیدم و ازش خداحافظی کردم .
_چفیه ے امیر رو دادی؟
به سمت اسما برگشتم : اره چطور؟
_مگه یادگاری نبود؟
لبخندی زدم : یادگاری امیر بچه هان و خاطراتش چون دوسش داشتم دادم به این دختر بچه در ضمن یادت نره آدم باید از بهترین و کوچکترین چیزاش و بگذره تا به چیزای بزرگتر برسه .
دستم را گرفت : حرفای امیر رو میزنی !
_اره میخوام شهیدانه زندگی کنم ...
همراه اسما به سمت میدان آزادی راه افتادیم ..
صدای حیدر حیدر ها ڪه بلند شد تمام بدنم لرزید.
عکس سردار رو بالا گرفتم و با تمام وجودم زمزمه ڪردم : حیدر حیدر حیدر ....
به میدون آزادی ڪه رسیدیم مامان و خاله رو پیدا کردیم به سمتشان رفتیم .
حنا را از دست مامان گرفتم : شرمندم اذیت شدید .
خاله لبخندی زد : دشمنت دختر جان چه اذیتی ...
مراسم وداع که شروع شد صدای ناله ے جمعیت بلند شد .
چقدر دلم میخواست امیر هم اینجا بود ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@BOYE_PELAK
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
نصف شب🌙بابک فرمانده رو بیدار میکنه و میگه من فردا شهید میشم🌱 به خانواده ام بگو حلالم کنن.😢
👤فرمانده میگه:حرف الکی نزن برو بزار بخوابیم😑میخوابه و خواب میبینه که بابک شهید شده و از خواب می پره.😳
🤔پیش خودش میگه نکنه فردا بابک شهید بشه.🙄
نقشه میکشه🗞که صبح به راننده پشتیبانی🚗بگه به یه بهانه ای بابک رو با خودش ببره عقب.⛱ دوباره میخوابه.
🌈صبح ازخواب بیدارش میکنن و میگن باید آتیش بریزیم🔥رو سر دشمن😕تو این شلوغی ها نقشه اش یادش میره و بابک شهید میشه.😭
#امام_حسن #امام_رضا
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
@BOUE_PELAK
🔹یہشَہیداِمامڔِضایۍ😍
رۅزشَہادَتِامامرِضاشَہیدشُد.
🍃هَرخانمےڪِہچادُربِہسَرڪُنَد
ۅَعِفَّٺۅَرزَد🧕
🍃ۅهَرجَۅانےڪِہنَمازِاَۅݪۅَقٺ
رادَرحَدِتَۅانشرۅعڪُنَد✌️
🍃اَگَردَسٺَمبِرِسَدسِفارِشَشرابِہ
مُۅݪایَماِمامحُسِین🏴
خۅاهَمڪَردۅَاۅرادُعامےڪُنَم.
❤️''شهید حسین محرابی''❤️
#امام_رضا
#شهدای_خان_طومان
#ما_ملت_امام_حسینیم
@BOYE_PELAK
خرید کتاب درسی کمک درسی و ... با تخفیف برای خرید به ایدی زیر پیام دهید. @mohammad_006