فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از نجف اشرف ✨!
...♡
#خادم_الشهدا_59
@BOYE_PELAK
#قسمت_دهم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
. اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا
.
توچشماش نگاه کردم و باحرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه
.
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره
.
-برو علی جان
.
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده
.
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم
.
-به سلامت سجاد جان
.
-داشتم گیج میشدم
.
-چرا هرکی یه چی میگه؟!
.
رفتم جلو:
.
-جناب فرمانده؟!
.
-بله خواهرم؟!
.
-میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!
.
-بله اختیار دارید.علوی هستم
.
-نه منظورم اسم کوچیکتون بود
.
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.همین
.
-اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن
.
اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم
.
هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن
.
اعصابم خوردشد و باغرض گفتم:
.
باشهه.چشم
.
.
موقع شام غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودوکارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار
.
خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر که چند تا ازدخترها به همراه زهرا برای خریدمیخواستیم بریم بیرون
.
-سمانه
.
-جانم؟!
.
-الان حرم نمیخوایم بریم که؟!
.
-نه.چی بود؟!
.
-حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه
.
-سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم
.
.
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن:
.
-دخترا یه دیقه بیاین
.
-بله زهرا جان؟!
.
و باسمانه رفتیم به سمتشون
.
-دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!
(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت)
.
که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
.
راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین
.
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم
.
وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن
.
در همین حین یکی ازپسرها وارد شد.
.
اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده
.
دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
#قسمت_یازدهم
نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود
.
من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!
.
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!
.
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم
.
میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه
.
ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود
.
بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت
.
دلم خیلییی شکسته بود
.
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد.
.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم
.
سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه
.
گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن.
.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم
.
تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت
.
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه
.
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم
.
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم
.
-باشه ریحانه جان
.
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
.
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم
.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
.
.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
.
-سمانه؟!
.
-جانم؟!
.
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
.
#ادامه_دارد ... .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
••
#إِمامعَلیع:
گُناهى کِہ تُو را پَشیمان کُند،بِهتَر أَز کارِنیکى أَست کِہ تُو را بِہ خُودپَسَندی وا دارَد...
{نَہجُالْبَلاغِہ،حِکمَتِ۴۶}
•••بوی پلاک•••
- اگࢪ زماݩ گذشݓ ومࢪا ندید ؛
پس بدانید ڪه شھید شده ام،"مࢪایاد ڪنید علاء عدلوݩ".🌿!
|آخریݩ جملھ شھید علاء حسݩ_نجمھ🌱|
#رایحه
•○●بوی پلاک●○•
••💚🌿''↯
-
دلمڪہتنگمےشودنظربہماهمےڪنم :))
درونماهنیمہشب،تورانگاهمےڪنم🌿-!
🚛⃟☘¦⇢ #رهبرانھ
°•.🌿.•°
استادی میگفت•°✨°•
گاهی یک پیام به نامحرم ،•°📱°•
یک صحبت با نامحرم•°🍃°•
بسیاری از لطف هارا•°☺️°•
از انسان می گیرد•°💢°•
لطف رسیدن به مراتب الهی!•°☝️🏼°•
لطف رسیدن به شهدا!•°😍°•
لطف رسیدن به مقامِ سربازیِ امام زمان‹عج›•°💪🏼°•
فقط این را بدانیم•°🤔°•
شهدا هرگز اهلِ رابطه•°🚫°•
با نامحرم نبودند...:)•°🕊°•
~🕊
#روایت_عشق^'💜'
کنارش ایستاده بودم
شنیدم کہ مےگفت :
•صلےاللّٰہ علیک یآ صاحبالزمان•♥️
بهش گفتم:
چرا الان به امامزمان سلام دادی ؟!
گفت: شاید این وزشِ باد و نسیم
سلام منو به امامزمانم برساند☁️🍃
#شهیدابومھدیالمھـندس'🌸
سلام روزتون نیکو
05148888
شمارهحرمامامرضا[علیهالسلام]
1640
شمارهحرمامامحسین[علیهالسلام]
منم دعا کنید،عاقبتتونبخیر🌼
حدیث قدسۍ؛🌱
اۍ فرزند آدم!
خودت را محو عبادت من ڪن،
تا قلبت♥️ را پر از بۍنیازۍ ڪنم...
'*بحار؛ ج1،ص*260'
#خادم_الشهدا_59
@BOYE_PELAK
💞خداجون
ڪمی فـــــقط ڪمی بیشـــتر از
همیشه خستهایم...
و دل بستهایم به
#رحــمت و حمایتت!!
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
#خادم_الشهدا_59
@BOYE_PELAK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم ارزقنا حرم 😔
#رایحه
•○●بوی پلاک●○•
دُنیــا مُشتش را باز کرد..
شُہدا گل بودند
و ما پـوچ
خدا آنہا را بُرد
و زمان ما را . . .
#شہـیدگُمنام🌱
#خادم_الشهدا_59
@BOYE_PELAK
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
#سلام_آقا ❣
سلامبرتو، هنگامیکهمیخوانیوتفسیر
میکنی.
#رایحه
#اللهمعجللولیکالفرجهم
•○●بوی پلاک●○•
AUD-20210505-WA0005.mp3
3.55M
【🎧】
🦋اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ...
هرزمان ...
جوانیدعایفرجمهدی"عج"
رازمزمهکند همزَمانامامزمان"عج"
دستهاےمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآنجواندعامیفرمایند؛
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزیییکباردعآیفرج
رازمزمهمیکنند
🍃 #الّلهُـمَّ.عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج🍃
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🎧】⇉ #دعای_فرج_صوتی
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#خادم_الشهدا_59
@BOYE_PELAK
#قسمت_یازدهم
نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود
.
من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!
.
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!
.
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم
.
میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه
.
ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود
.
بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت
.
دلم خیلییی شکسته بود
.
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد.
.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم
.
سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه
.
گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن.
.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم
.
تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت
.
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه
.
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم
.
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم
.
-باشه ریحانه جان
.
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
.
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم
.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
.
.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
.
-سمانه؟!
.
-جانم؟!
.
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
.
#ادامه_دارد ... .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی