#قسمت_سی_و_هشتم .
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم
.
قرآن رو اروم باز کردم
سوره نور اومد
شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به ایه 26 سوره
فک کنم جواب من همین آیه بود
.
لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26)
.
زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لا یق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.
.
.
ولی خدایا؟!
من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک
خودت که میدونی ته دل چیزی نیست
اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستم بوده
.
.
اخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود..دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم...بدنم داغ شده بود...
.
خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد
.
-خدایا خودت کمکم کن
.
از لای در اشپزخونه نگاه میکردمشون....بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا.
.
میدیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت
چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت.
از استرس داشتم میمردم
سید هم سرش رو پایین انداخته بود و اروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت
شاید اونم استرس داشت
همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست:
خب آقای تهرانی...امر کرده بودید خدمت برسیم...ما سرا پا گوشیم .
-بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم...
.
مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت ریحانه جان...بیا دخترم
.
پاهام سست شده بود انگار..چادرمو سرم کردم و اروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام اروم یه گوشه ای نشستم...
.
مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت بشین...برای پذیرایی وقت هست...
-خب...اقای علوی...من نه قصد ازار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت...
من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست
.
میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن
منم مشکلی ندارم...
ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم..
من با ازدواج اینها مشکلی ندارم...
فقط...
.
حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن..چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه...خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون.
اقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت
.
دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم
.
و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه
.
حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین
.
بغضم گرفته بود اخه ارزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن.
اشکام کم کم داشت جاری میشد...
یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا اورد
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
.
.
تویی تو صاحب دنیا که صاحبم باشی
امام من شدهای تا مراقبم باشی😌
@BOYE_PELAK
خیلڪثیرےازمومنیننگرانمحࢪماند!
ازاهل دلی پرسیدم:
براےمحرمواربعینمانچہکنیم؟!
گفت:بہ#غدیرمان وابستہاست!
اگردر#غدیر خوبنوکرےکنیم✋🏻
رزق#محࢪم و#اربعین راخواهیمگرفت(:
#نشر_حداڪثرے✌️🏻 #غدیر
@BOYE_PELAK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ #معارف_نماز
⛔نماز رو میپیچونی که چی بشه؟
❌درس بخونی؟
❌کار کنی؟
❌تفریح کنی؟
✅خب همه اینا که به دست خداست❗️
⛔#نماز رو پیچوندی، چی شد؟
رفتم پول در آوردم❗
چیکارش کردی؟⁉️
❌دکتر اشتباهی گفت سرطان داری، خرج MRI
@BOYE_PELAK
سلام رفقا میشه خواهش ڪنم واسه شادي روح زن دایی عزیزم بهجت هنرمند صلواتی ختم ڪنید🖤😔
#اللهم_صݪ_علي_محمدوآله_محمدوعجل_فرجهم🍀🍀
به پسراتون
فقط قلدری و زور گفتن به زن
و باد تو غبغب انداختن رو یاد ندین !
اخلاق هم یاد بدین :))
#ارهمشتی🙃🖐️
@BOYE_PELAK
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن .
#قسمت_سی_و_نهم
.
.
.
.
بغضم گرفته بوداخه ارزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن.
اشکام کم کم داشت جاری میشد...
.
با بغض یه نگاه به اقا سید کردم و اونم اروم سرشو بالا اورد
سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود
در ظاهر تصمیم سختی بود
ولی من انتخابمو کردم
.
(در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/شرط اول قدم آن است که مجنون باشی)
.
یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم
.
چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم
که یعنی من راضیم
لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد
فهمیدم اونم مشکلی نداره
.
همون دیقه سید روکرد به بابام و گفت پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم
.
همه شوکه شدن...این حرف یعنی که اقا سید شرطها رو قبول کرده.
.
بابام رو کرد سمت من و پرسید:دخترم تو نظرت چیه؟!
.
هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم
.
که مادر سید گفت خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه
.
بابام هم گفت: گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست
.
مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم اروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد...منم پشت سرشون رفتم
.
وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما...نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما
.
یه لبخند ریزی زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد و گفت خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره
.
بله بله...یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن
.
-لا اله الاالله
.
-باشه بابا الان میرم بیرون...خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم و زهرا بیرون رفت
.
.
هم من سرم پایین بود هم اقا سید
.
اروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم:
-آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم
.
-خواهش میکنم ریحانه خانم..این چه حرفیه...بالاخره پدرن و نگران شما ...ان شاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه...
.
-نمیدونم چی بگم راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد
.
اقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و اروم این بیت رو خوند : (پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب)
ریحانه خانم نگران نباشین...شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست...اگه گاهی هم امتحاناتی میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست..میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین...مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست
.
-حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
.
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
[روزی جوانی را در عالم برزخ
دیدم که به من گفت :
وقتی اینجا آمدید میفهمید،
هر نفسی که به غیر از یاد خدا
کشیدید ضرر کردید..!]
#شیخرجبعلیخیاط
@BOYE_PELAK
.
#قسمت_آخر
.
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن .
.
.
#قسمت_چهلم . -حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
.
.
-خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟!
.
-نه آقا سید
.
-اما من یه حرفهایی دارم
.
-بفرمایید
.
-میخواستم بگم یه ادم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه
شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه
شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه
به نظرم باید به همچین ادمی حق داد
.
-این حرفها یعنی چی آقا سید؟!
.
-یعنی که....چطور بگم اخه..
.
-چیو چطور بگید
.
-میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما...
.
اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد
.
-راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم
اخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید
.
-خیلی بد هستین !
.
-خواهش میکنم...خوبی از خودتونه
.
-به قول خودتون لا اله الاالله
.
-خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نزاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟!
.
-بله بفرمایین
.
-فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام...
.
-اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم
.
و اروم ویلچر اقا سید رو هل دادن و به سمت خانواده ها رفتیم...مادر اقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست
اونشب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر ومراسم عقد رو برگزار کردیم...پدر اقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم...
.
.
🔴یک ماه پس از عقد...
.
-ریحانه جان
.
-جانم آقایی
.
-خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده...همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!
.
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده
.
-اخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!
.
-هیچکدوم
.
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!
.
-نوچچچ....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم
.
-ریحانه نه ها...راه طولانیه خسته میشی...
.
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم...
.
-لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...بریم به امید خدا...داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟!
اماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم...تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم
-ریحانه جان چرا از این جاده میری جاده اصلی خلوته که
.
-کار دارم
.
-لا اله الا الله...اخه اینجا چیکار داری؟!
.
-صبر داشته باش دیگه
راستی آقایی؟!
.
-جانم ریحانه بانو؟؟
.
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟!
.
-کدوم مسجد؟!
.
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا...
.
-اها...اها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟
.
-اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی
.
-امان از دست شما بانو
.
-ریحانه جان؟ -جان ریحانه -اونموقع ها یه اهنگی داشتی نداری الان؟
.
-ااااا سید
.
-خوب چیه مگه..چی میگفت اهنگه ؟!؟اها اها خوشگلا باید برقصن
.
-سید؟!
.
-باشه باشه...ما تسلیم...
.
ریحانه ؟!
.
-جان دل
.
-ممنون که هستی
.
جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد...
.
-اااا ریحانه انگار بازم درش قفله
.
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم...
.
-اخه الان وقت اذان نیست که
.
-دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم...
.
-ریحانه همه چی مثل اون موقع به جز من و تو...اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم...ولی الان شما دوتا بال داری داری که اونموقع نداری...
.
ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشته ای
.
#تمام
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
پایان داستان چند دقیقه دلت را آرام کن✨
امیدوارم از این داتسان خوشتون اومده باشه
اگر هم بعصی از روزها با تاخیر گذاشته میشد عذر خواهیم🙏🌱
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست؛
شاید آن خنده که امروز . . .
دریغش کردیم . . .
آخرین فرصتِ خندیدنِ ماست ؛
زندگی شوق رسیدن به خداست
خنده کن بی پروا . . .
خنده هایت زیباست :)
صبح بخیر زندگی☀️
@BOYE_PELAK